💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۰۴
«برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند،کسی رابه کسی نیست
آزادی وپرواز ازآن خاک به این خاک
جزرنج سفراز قفسی تاقفسی نیست
این قافله ازقافله سالارخراب است
اینجاخبر از پیش رو وبازپسی نیست
تاآئینه رفتم که بگیرم خبر ازخویش
دیدم که درآن آئینه هم جزتو کسی نیست
من درپی خویشم ، به تو بر میخورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم،خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام،جای تو خالیست
فرداکه می آیی به سراغم نفسی نیست
درعشق خوشامرگ که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ماجز هوسی نیست»
آهی میکشم و چیزی نمیگم… اون هم چیزی نمیگه.. فقط به رو به روم نگاه میکنم
بعد از مدتی به سرعت سرش رو از روی فرمون برمیداره با صدایی که به شدت خشنه میگه: ترنم؟
به طرفش برمیگردم و منتظر نگاش میکنم
چشماش سرخه سخه.. رگ گردنش هم متورمه…
-چت شده سروش؟
مردد نگام میکنه.. انگار میخواد حرفی بزنه ولی نمیتونه
-حالت خوبه سروش؟
با دستاش دستای من رو میگیره و چشماش رو میبنده.. لرزش دستاش رو کامل حس میکنم
سروش: نـ ـکـ ـنه
-نکنه چی سروش؟
همونجور که به شدت نفس نفس میزنه از بین دندونای کلید شده میگه: منصور و دار و دسته اش بلایی سرت آوردن؟
-چی؟
عصبی تر از قبل میگه: اونا اذیتت کردن؟
-خب من رو که واسه ی گردش و تفریح ندزدیده بودن
سروش: نه.. نه.. منظورم اینه که…
سرش رو با کلافگی تکون میده
-چی میگی سروش؟
رنگش پریده ولی سعی میکنه آروم باشه
میگه:هر چی شده به من بگو عزیزم.. مطمئن باش من همه جوره میخوامت… حتی اگه…
متعجب فقط بهش نگاه میکنم
سروش: حتی اگه اون عوضیا
چشماش رو میبنده و میگه: بهت تجاوز کرده باشن
خشکم میزنه… وقتی سکوتم رو میبینه با ترس چشماش رو باز میکنه
یه دستش رو بالا میاره و آروم موهام رو که از شالم بیرون ریخته تو دستش میگیره
همونجور که با موهام بازی میکنه سعی میکنه خشم صداش رو کم کنه
سروش: آره ترنم؟… اونا اذیتت کردن؟… تو بهم بگو من قسم میخورم به هیچکس نگم… باور کن هر چی شده باشه باز هم میخوامت
حس میکنم مغزم هنگ کرده
به سختی ادامه میده: من میدونم تو بیگناهی ترنم.. همه جوره هم میخوامت.. باور کن.. پس نترس.. نگران هیچ چیز نباش.. این دفعه دیگه بهت شک نمیکنم.. قول میدم.. فقط بهم بگو چی شده… اون عوضیا بهت دست زدن؟
موهام رو آروم زیر شالم میبره و با دوتا دستاش شالم رو مرتب میکنه
صورتم رو بین دستاش میگیره و میگه: بهم بگو چی شده خانومی؟… خواهش میکنم
تازه به خودم میام.. مغزم شروع به فعالیت میکنه.. ذهنم شروع به تجزیه و تحلیل حرفای سروش میکنه
با خشم دستش رو پس میزنمو میگم: این چرت و پرتا چیه واسه ی خودت بلغور میکنی؟
حس میکنم حالش بهتر از قبل شده
سروش: یعنی.. یعنی… میخوای بگی…….
…
به وضوح میبینم که نفسی از سرآسودگی میکشه و میگه: یعنی من اشتباه میکردم؟
چپ چپ نگاش میکنم
چنگی به موهاش میزنه و میگه: پس چه دلیلی میتونه داشته باشه.. وقتی میبینم دوستم داری.. وقتی من هم دوستت دارم چرا باید در مقابلم مقاومت کنی
با بی حوصلگی میگم: حرکت میکنی یا پیاده شم
با حرص نگاش رو از من میگیره و میگه: آخرش از دست تو سر به بیابون میذارم
ماشین رو به حرکت در میاره و ادامه میده: میدونی از کی دارم به این موضوع فکر میکنم که نکنه اون عوضیا باهات کاری کرده باشن
-اگه دست اونا بهم خورده بود من با این همه حمایت خونوادم مطمئن باش قبل از اینکه پام به تهران برسه خودمو سر به نیست میکردم
سروش: تو غلط میکردی بخوای همچین کاری کنی.. هر اتفاقی هم میفتاد باید میموندی
-تا بعد بگن این دفعه هم یه گند دیگه بالا آوردی؟
سروش سری تکون میده و میگه: ترنم به خدا هر اتفاقی هم افتاده باشه من قبولت دارم… هر چی باشه که دیگه بدتر از این چیزی که من فکرش رو میکردم نیست… پس اون چیزی که تو دلته بگو و خلاصم کن
-تندتر برو… از اول هم اشتباه کردم با تو همراه شدم… بیشتر اعصابم رو خرد کردی
——-
سروش: من که بالاخره میفهمم چی شده… اون روز دیگه حریف من نمیشی… فقط کافیه بفهمم برای یه چیز بیخود ردم کردی مجبورت میکنم زنم بشی
میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و با اخم میگه: با آهنگ که مشکل نداری؟
فقط به نشونه ی نه سرم رو تکون میدم.. اون هم سری تکون میده و بخش رو روشن میکنه
آهی میکشه و چند تا آهنگ رو جلو عقب میکنه
اگه لايق عشقت نبودم
اگه خالي شد دستها و وجودم
اگه پا روي عهدم گذاشتم
ولي دوستت كه داشتم نداشتم؟
از شنیدن آهنگ ته دلم یه جوری میشه…. نگاش میکنم ولی نگام نمیکنه فقط به رو به رو خیره شده و رانندگی میکنه
بيا از سر خط باورمكن
من عاشقو عاشقترم كن
همونجور که نگاش به رو به رو لبخندی میزنه
نميخوام قربوني خزون شم
تو با دست خودت پرپرم كن
سروش: اونجوری نگام نکن یهو میبینی به جای خونه ی بابات تو رو به خونه ی خودم میبرم و یه کاری دستت میدما
سریع نگاهم رو ازش میگیرم که باعث خندش میشه
منو ببخش اگه كم آوردم
اگه فريب دنيا رو خوردم
یکم صدا رو کم میکنه و با شیطنت میگه: تو که این همه ازم حساب میبری نمیشه تو این مورد هم ازم حساب ببری و بگی چرا قبولم نمیکنی؟
منو ببخش اگه از رو غفلت
دلمو به سياهيها سپردم
-من قبلا هم جوابت رو دادم قبولت نمیکنم چون باورت ندارم نفسش رو پر حرص بیرون میده
نذار بيشتر از اين دلم برنجه
نجاتم بده از اين شكنجه
سروش: ببین ترنم من خوب میدونم یه چیزی شده… از حرفای مهران هم پیدا بود که چیزی میدونه ولی لعنتی چیزی بهم نمیگه
زیرلب زمزمه وار میگم: از دست تو مهران
بيا پيرهن عشقو تنم كن
توي تاريكيها روشنم كن
سروش: بلند بگو من هم بشنوم
منمو غرور تيكه پاره
منمو آسمون بي ستاره
-چیز خاصی نبود وگرنه بلند میگفتم
سروش: مهم نیست دلم میخواد همون چیز عادی رو هم بشنوم
وقتی میبینه جوابش رو نمیدم با ناراحتی سری تکون میده و صدا رو دوباره زیاد میکنه
حالا سهم من از تو سكوته
حالا عاشقتو رو بروته
چشمام رو میبندم و سعی میکنم فعلا به حرفای سروش فکر نکنم… بیشتر به این فکر میکنم که وقتی پدرم رو دیدم چی باید بگم؟… اصلا چه جوری باید برخورد کنم
ديگه نميخوام از تو جدا شم
ديگه نميخوام آشفته باشم
آخه بي تو به لب رسيده جونم
ديگه قول ميدم عاشق بمونم
کم کم گذر زمان رو از یاد میبرم…. دیگه چیزی از آهنگ نمیشنوم… تمام فکر و ذکرم شده اینکه چیکار کنم که جلوی خودم رو بگیرم.. که توهین نکنم.. که هیچ کار نکنم.. که تند برخورد نکنم
وقتی ماشین از حرکت وایمیسته آروم چشمام رو باز میکنم
——
سروش: بیداری؟
-اوهوم
سروش: ترنم فقط………
بهش نگاه میکنم و میگم: فقط چی؟
غمگین میگه: میدونم برات سخته.. اصلا دوست نداشتم الان بیای.. حتی به طاهر هم نگفتم چون میدونستم مخالفه ولی چون خودت میخواستی به دیدنشون بیای همراهیت کردم.. حالا که داری به دیدنشون میری فقط یه خورده مراعات کن
به در خونه امون نگاه میکنم… دلم تنگ شده بود… هم برای خونه.. هم برای اتاقم
سروش: ترنم شنیدی چی گفتم؟
سری تکون میدمو تلخ میگم: نترس حواسم هست به حرمت روزایی که مراعاتم رو نکردن مراعات میکنم
از ماشین پیاده میشم سروش هم سری به نشونه ی تاسف تکون میده و از ماشین پیاده میشه
سروش: آماده ای ترنم؟
نگام فقط به خونه مونه… بدون اینکه نگام رو از خونه ای که هزار تا خاطرات تلخ و شیرین رو بهم هدیه کرده بگیرم میگم: آماده ام… آماده ام که برای آخرین بار پا تو خونه ای بذارم که برای زندگی تو یه اتاقش چهار سال سرکوفت شنیدم
لرز بدی به بدنم میفته.. سروش آروم دستم رو میگیره و میگه: چته ترنم؟
-یهو سردم شد
سروش: بذار کتم رو از ماشین برات بیارم
-نمیخواد.. فقط زودتر بریم.. دیگه بیشتر از این تحمل این کابوس رو ندارم
سروش: اما….
-خواهش میکنم سروش
دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و میگه: بریم
با چشمای گرد شده میگم: اینجوری؟
من رو مجبور میکنه باهاش حرکت کنم
سروش: چه جوری؟
-دستت رو بکش کنار
سروش: خانوم خودمی.. دلم نمیخواد دستم رو بکشم
«اندر دل بیوفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچکسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد»