💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۰۸
🎧━━━━━━●───────
⇆ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻
آهی میکشه و با درد میگه: میدونستم دوستم نداره و فقط به خاطر شماها باهام ازدواج کرده ولی به همین هم راضی بودم… بعد از اینکه تو و ترنج رو دزدیدن حالش خراب شد.. خیلی افتضاح بود.. وقتی خبر مرگتون به ماها رسید حتی یه روز هم دووم نیاورد… از اول ازم متنفر بود ولی خبر مرگ شماها دیوونش کرده بود.. اونقدر پافشاری کرد که مجبور شدم طلاقش بدم.. وقتی پیدات کردم انگار دنیا رو بهم دادن.. تو ثمره ی عشقم بودی میدونستم به وسیله ی تو میتونم الیکا رو به دست بیارم ولی غرورم اجازه نمیداد پاپیش بذارم بعد از یکی دو سال دیگه طاقت نیاورم میخواستم برم سراغش و بهش بگم ه تو زنده ای ولی خبر ازدواجش به گوشم رسید
به تلخی ادامه میده: با عاشق سینه چاکس ازدواج کرده بود.. همون پسرعموش
قطره ای اشک از چشمام سرازیر میشه
پدر: دلم نمیخواست تو رو هم از دست بدم.. میدونستم مونا داره در حقت مادری میکنه تصمیم گرفتم شناسنامه ات رو عوض کنم و به اسم من و مونا برات شناسنامه بگیرم
-هیچوقت به مادرم در مورد من هیچی نگفتین؟
پدر: نتونستم… اون هم بعد از مدتی با پسرعموش برای همیشه از ایران رفت.. سالهاست که ازش بیخبرم
-آخه چطور تونستین؟… وقتی پدر منصور داشت از گذشته تون برام تعریف میکرد من باورم نمیشد
پدر: با ورود تو و ترنج به زندگیم من قید همه چیز رو زدم
میخوام بگم ولی من و ترنج و ترانه تاوان اشتباهات شما رو پس دادیم ولی باز جلوی خودم رو میگیرم… برام سخته اینجا بشینم و خودخوری کنم
از جام بلند میشم… طاها و پدر و سروش با تعجب نگام میکنند
به سروش نگاه میکنم و میگم: بهتره دیگه بریم
سروش به خودش میاد و سری تکون میده
اما بابا میگه: اینقدر زود؟
-رفتنی باید بره دیگه.. زود و دیر نداره
همه از جاشون وایمیستن.. میترسم بیشتر بمونم و یه چیزی بگم که بعد نشه جبران کرد.. نمیدونم تند رفتم با خوب حرف زدم فقط میدونم خالی نشدم هیچ بلکه یه چیزی مثل خره تو وجودم افتاده و داره داغونترم میکنه
پشتم رو بهشون میکنم و میگم: خداحافظ
بعد هم بدون اینکه فرصت حرف زدن به بقیه بدم سریع ازشون دور میشم صدای سروش رو میشنوم که داره با پدرم و طاها حرف میزنه ولی من بی توجه به همه چیز و همه کس بدون نگاه به اطراف از خونه خارج میشم و خودم رو به ماشین میرسونم
پس از مدتی سروش پیداش میشه و بدون هیچ حرفی به سمت من میاد… چند لحظه فقط نگام میکنه و بعد آروم بازوم رو میکشه من رو تو بغلش میگیره
متعجب میگم: چیکار میکنی سروش.. حالا یکی ما رو میبینه
زمزمه وار میگه: خیلی خانومی ترنم
آروم میگم: چی میگی سروش؟
بوسه ای به سرم میزنه و بازوهام رو میگیره… یه خورده من رو از خودش دور میکنه و ادامه میده: میدونستم داری به سختی جلوی خودت رو میگیری تا هیچی نگی برخورد اولت رو که دیدم گفتم محاله بتونی خودت رو کنترل کنی ولی تو…….
فقط سرش رو تکون میده و جمله اش رو ادامه نمیده
با دیدن ماشین عموم اخمام تو هم میره
-سروش بریم
متعجب میگه: چی؟
-عموم داره میاد… زودتر بریم
نگاهی به سر کوچه میندازه و اخماش تو هم میره… در ماشین رو برام باز میکنه و کمکم میکنه که سوار بشم
نگاه عموم به من و سروش میفته.. متعجب به ما خیره میشه.. سروش با خونسردی سوار میشه و بدون توجه به عموم ماشین رو روشن میکنه
عموم ماشین رو پارک میکنه و از ماشین پیاده میشه… سروش روی من خم میشه چشمام گرد میشه
شیطون میخنده و کمربندم رو میبنده
چپ چپ نگاش میکنم… عموم با اخمایی در هم میخواد به سمت ماشین سروش بیاد که سروش ماشین رو به حرکت در میاره با سرعت از کنارش رد میشه
——
سروش: اصلا از عمو و پدربزرگت انتظار نداشتم
پوزخندی میزنم و به بیرون نگاه میکنم… وقتی سکوتم رو میبینه آهی میکشه و هیچی نمیگه
بعد از چند لحظه تازه یاد هتل و شناسنامه ی نداشته ام میفتم
همونجور که نگاهم به بیرونه غمگین میگم: من که شناسنامه ندارم
سروش: چی؟
با بی حوصلگی نگاش میکنم و میگم: شناسنامه ندارم… کدوم هتلی به یه دختر تنها که شناسنامه هم نداره اتاق میده
سروش: دوست و آشنا زیاد دارم… نگران نباش
-یعنی به یه دختر تنها اتاق میدن؟
شیطون میگه: تنها که هیچی اگه میخواستم شب رو هم پیشت بمونم باز هم بهمون اتاق میدادن
عصبانی نگاش میکنم ولی طبق معمول پرروتر از این حرفاست که بخواد به روی خودش بیاره و خجالت بکشه
-الان داری میری هتل؟
ابرویی بالا میندازه و جوابم رو نمیده.. فقط با لبخند به رو به رو نگاه میکنه
-قبل از رفتن به هتل میخوام به خونه ی مهران برم تا بهش خبر بدم و باهاش خداحافظی کنم
اخمی رو پیشونیش میشینه
سروش: لازم نکرده شما محبتاتون رو برای اون مرتیکه خرج کنید
-این چه طرز حرف زدنه
سروش: خیلی بزرگواری کردم که نرفتم و با خاک یکسانش نکردم
با اخم نگاش میکنم
سروش: وقتی بری خودش میفهمه که رفتی
– اون تو این مدت خیلی بهم لطف کرده… من بی خبر جایی نمیرم.. نمیخوام مهران رو نگران کنم
سروش: بیخود… تو امشب میری هتل چون من میگم.. چه بی خبر چه با خبر
-سروش
سروش:همین که گفتم
-چرا نمیفهمی؟… یه توهینه.. بعد از این همه مدت که مراقبم بود الان نمیتونم اینجوری از پیشش برم
جوابمو نمیده
تازه نگام به مسیر نا آشنا میفته…
چشمام گرد میشه… این طرفا دیگه کجاست
عصبی میگم: اصلا بگو ببینم کجا داری میری؟
سروش: جای بدی نیست.. خیالت تخت
حس میکنم داریم از شهر خارج میشم
– داری من رو کجا میبری؟
میخنده و میگه: یه جای خوب کوچولوی من
-چرا مسخره بازی در میاری؟… میخوای چیکار کنی؟
با شیطنت میگه: خودت چی فکر میکنی؟
——
-من تنها فکری میکنم اینه که تو خل شدی
سروش: بَه.. خانومو ببین
نگام میکنه و با شیطنت میگه: میدونستی خیلی به بنده ارادت داری
هر چی که جلوتر میره بیشتر مطمئن میشم که مسیرش خارج از شهره
یه خورده میترسم هر چند میدونم که سروش کاریم نداره اما دست خودم نیست
-سروش جدی جدی داری کجا میری؟
با لحن ترسناک و مسخره ای میگه: یه جایی که مجبورت کنم زنم بشی
با جیغ میگم: سـروش
فقط میخنده
از بس با سرعت میرونه یه خورده حالم بد میشه…
-اه.. چه خبرته… حداقل آرومتر برون
سروش: چشم بانو.. شما فقط امر بفرمایید
با دلهره میگم: سروش چرا داری از شهر خارج میشی؟.. میخوای چیکار کنی؟
یه خورده لحنش رو جدی میکنه و سعی میکنه شیطنت کلامش پیدا نباشه
سروش: میخوام بدزدمت و ببرمت جایی که دست هیچکس بهت نرسه
با ترس میگم: چی؟
نگاهی به من میندازه… نمیدونم تو قیافه ی من چی میبینه که با صدای بلند زیر خنده میزنه و با یه دستش گونه مو نوازش میکنه
همونجور که میخنده میگه: وقتی میترسی خیلی بانمک میشیا
با حرص دستش رو پس میزنم و میگم: مسخره
از شدت خنده اشک از چشماش سرازیر میشه
-کوفت.. خیلی مسخره ای
سروش: ترنم باور کن خیلی قیافت بانمک شده بود… یه بار دیگه چشماتو اونجوری کن
چشم غره ای بهش میرم و نگام رو ازش میگیرم
"زندگی یک ارزوی دور نیست
زندگی یک جست و جوی کور نیست
زندگی در پیله ی پروانه نیست
زندگی کن، زندگی افسانه نیست…"