«دورم ز تو ای خسته خوبان چه نویسم؟

من مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم؟

ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد

با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم» 

سروش: ای بابا… باز که قهر کردی کوچولو

 

جوابشو نمیدم

 

سروش: خانوم کوچولو دیگه باهام حرف نمیزنه

 

….

 

سروش: زبونتو موش خورد خانوم خانوما؟

 

 

سروش: خانومم

 

 

سروش: جواب نمیدی؟

 

-نه

 

ریز ریز میخنده

 

-کوفت

 

با جدیت میگم: همین الان برگرد

 

سروش: آخه عزیز من، من که تو رو جای بدی نمیبرم

 

-نمیخوام باهات جایی بیام… برگرد

 

سروش: نمیشه… باید بیای

 

-نمیخوام.. من با تو تا خوده بهشت هم نمیام

 

سروش: فعلا که چه بخوای چه نخوای تو ماشین من نشستی و باهام همراه شدی.. پس چاره ای نداری جز اینکه به حرف من گوش کنی

 

-زورگو

 

سروش: من کجام زورگوهه

 

-قبلنا خیلی بهتر بودی؟

 

سروش: تو زن من شو… من همونی میشم که تو میخوای

 

-نمیخوام

 

سروش:آخه به چه زبونی بگم دوستت دارم

 

محلش نمیدم… چشمام رو میبندم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه میدم.. کم کم با تکون های ماشین به خواب میرم با تکون های دستی از خواب بیدار میشم… چشمام رو به زور باز میکنم

 

سروش: بیدار شو خانوم خوابالو

 

نمیدونم چرا اینقدر سرم درد میکنه.. دستی به سرم میکشمو دوباره چشمام رو میبندم

 

سروش:اِ… تو که دوباره خوابیدی؟

 

خمیازه ای میکشم و زیرلبی میگم: بیدارم

 

سروش: پس پیاده شو

 

چشمام رو میمالم و میگم: به هتل رسیدیم؟

 

وقتی سکوت سروش رو میبینم تازه یادم میاد که اصلا مقصدمون هتل نبود… خیلی سریع چشمام رو باز میکنم و به اطراف نگاه میکنم… چشمام از شدت تعجب گرد میشن… اینجا بیشتر به بیابون بی آب و علف شباهت داره

 

-نـــه.. اینجا کجاست سروش… منو کجا آوردی؟

 

چشمکی میزنه و میگه: گفتم که میخوام بدزدمت و بیارمت جایی که دست هیچکس بهت نرسه

 

مات و مبهوت نگاش میکنم

 

همونجور که داره از ماشین پیاده میشه میگه: پیاده شو.. بقیه راه رو باید پیاده بریم

 

-پیاده؟.. اونم بقیه راه رو؟… مگه باز هم مونده

 

سروش: آره

 

-سروش این مسخره بازیا چیه داری از خودت در میاری؟… کم کم داره باورم میشه که واقعا منو دزدیدیا

 

باز میخنده و هیچی نمیگه

 

از ماشین پیاده میشم و متعجب به اطراف نگاه میکنم

 

با دقت بیشتری به اطراف نگاه میکنم زیاد هم به بیابون شباهت نداره ولی به جز سنگ و خاک چیزی نمیتونم پیدا بکنم.. حداقل یه سبزه ی یه گلی.. یه پرنده ای یه جک و جونوری

 

به سمت من میادو دستم رو میگیره

 

سروش: به تو که باشه تا فردا صبح فقط این طرف اون طرف رو نگاه میکنی

 

من رو دنبال خودش میکشه و ادامه میده: دیگه غمگین نیستی؟

 

-غمگین؟

 

سروش: اوهوم

 

-من که از اول هم غمگین نبودم

 

همونجور که کمکم میکنه از پستی و بلندی ها رو پشت سر بذارم میگه: چرا… غمگین بودی… فقط سعی میکردی چیزی نگی تا بقیه ناراحت نشن

 

چیزی واسه گفتن ندارم.. جایی برای انکار نیست… یه خورده احساس سرما میکنم… میخوام دستام رو تو جیب مانتوم بذارم تا یه خورده گرم شن اما یکی از دستام اسیر دست سروشه.. همین که یه کوچولو سعی میکنم دستم رو از دستش بیرون بیارم با اخم میگه: نداشتیما

 

خندم میگیره

 

خنده ام رو که میبینه شیر میشه و میگه: دیگه نبینم از این کارا کنیا

 

-حالا خوبه دست خودمه

 

سروش: در آینده تک تک اعضای بدنت ماله من میشه.. حتی این انگشتات

 

-باز پررو شدی

 

سروش: مگه بده؟

 

-پس نه.. فکر کردی خوبه؟

 

سروش: آره.. دقیقا همین فکر رو کردم

 

-وای سروش.. دارم از دستت کلافه میشم

 

با شیطنت میگه: عیبی نداره.. کم کم باید عادت میکنی

 

-فرار که نمیکنم.. دستمو ول کن.. میخوام تو جیبم بذارم یه خورده گرم بشم

 

دستم رو با دست خودش تو جیب شلوارش فرو میکنه و میگه: بفرما.. این هم جیب… ببینم بهونه ی دیگه ای هم داری

 

—————–

 

با حرص فقط نفسم رو بیرون میدم و میگم: اصلا چرا من رو آوردی اینجا؟

 

سروش: عجله نکن… میفهمی

 

-سروش دیروقته… بیا برگردیم

 

ابرویی بالا میندازه و با یه لبخند استثنایی نگام میکنه و میگه: نکنه میترسی؟

 

خب یه خورده میترسم ولی به روی خودم نمیارم و میگم: من و ترس؟!… عمرا… فقط چون داره شب میشه………

 

میپره وسط حرفمو میگه: خب شب بشه

 

با ناله میگم: سروش

 

سروش: تا وقتی من کنارتم حق نداری از هیچی بترسی

 

آهی میکشم و میگم: آخه اینجا کجاست؟

 

سروش: اینقدر خودت رو خسته نکن… وقتی برسیم بهت میگم

 

بعد از یه خورده دیگه راه رفتن بالاخره سروش رو لبه ی یه پرتگاه متوقف میشه

 

با تعجب به اطراف نگاه میکنم.. خب اینجا که با اونجایی که ماشین پارک شده بود فرق چندانی نداره.. سروش فقط به پرتگاه خیره شده و هیچی نمیگه… نگاه سروش رو دنبال میکنم تا به یه چیز به خصوص برسم ولی باز چشمم به چیز خاصی نمیفته

 

منتظر به سروش نگاه میکنم انگار سنگینی نگاهم رو احساس میکنه چون همونجور که نگاهش به رو به روهه لبخند غمگین و در عین حال مهربونی میزنه

 

-سروش چی شده؟.. منظورت از این کارا چیه؟

 

بالاخره سکوت رو میشکنه و شروع به صحبت میکنه

 

سروش: چهار سال پیش وقتی اون فیلم لعنتی رو دیدم به معنای واقعی شکستم… وقتی دیدم عشقم چه جوری داره توی اون فیلم از نفرتش به من و عشق و علاقه اش نسبت به سیاوش حرف میزنه آتیش گرفتم… اون روز تمام خاطرات قشنگمون جلوی چشمام به نمایش در اومد… برام در حد مرگ سخت بود که بخوام باور کنم که همه ی اون خاطرات فقط یه بازیه مسخره بود برای رسیدن عشقم به برادرم… یادمه اون روز بعد از دیدن اون فیلم فقط روندم و روندم و وقتی به خودم اومدم دیدم اینجا هستم… اونقدر اینجا داد زدم.. فریاد کشیدم.. به همه ی دنیا بد و بیراه گفتم تا یه خورده آروم گرفتم… من اینجا شکستم.. خرد شدم.. به زانو دراومدم… ولی هیچکس ندید.. آره ترنم هیچکس همه ی این شکستنا رو ندید… بعد از اون دیگه نیومدم اینجا دلم نمیخواست برای بار دوم شکسته شدنم رو ببینم.. دوست نداشتم همه چیز برام یادآوری بشه تا اینکه برای بار دوم شکستم… اما نه اینجا بلکه جلوی همه… دومین بار که اینجا اومدم هزار بار آرزو کردم که ایکاش همه شکستنا به راحتی شکسته شدن غرور آدما باشه… میدونی دومین بار کی بود؟

فقط نگاش میکنم منظورش رو از این حرفا نمیفهمم

 

آروم به سمت من برمیگرده و تو چشمام خیره میشه… دستم رو به لبش نزدیک میکنه و بوسه ای به نوک انگشتام میزنه

 

چشماش رو برای چند لحظه میبنده و نفس عمیقی میکشه

 

 

بعد از چند لحظه مکث ادامه میده: دومین بار وقتی شکستم که خبر مرگت رو شنیدم…اون موقع توی منجلابی دست و پا میزدم که خودم به وجودش آورده بودم… حاضر بودم داشته باشمت حتی اگه خائن ترین آدم روی کره ی زمین باشی… بیشتر از هر وقت دیگه ای پشیمون بودم.. دیگه گناهکار بودن یا نبودنت برام رنگ باخته بود … فقط یه چیز رو میدیدم اون هم این بود که دیگه ندارمت… درسته گناهکار نبودنت رو باور نکرد بودم ولی به باور عشقت رسیده بودم اما آخرین حضورم در اینجا اون روز نبود.. بلکه اون روز یه شروع بود برای اومدن و رفتن هر روزه ام…سومین بار وقتی اومدم اینجا از اون دو بار قبل داغون تر بودم.. هنوز یادمه که هیچ جوری آروم نمیشدم…

 

 

“زیر باران برای دیگری چتری شویم و او هیچ وقت نفهمد که چرا خیس نشد …”