پارت 8 From hatred to love

amily amily amily · 1400/06/30 17:46 · خواندن 3 دقیقه

رمان کپی نیست و خودم نوشتم

کپی رمان=حرام،دزدی

بزن ادامه

(پارت هشتم )

ماشین و خاموش کرد که برگشتم سمتش:به عمو و زن عمو چی میخوای بگی؟

ادرین که انگار میخواست در مورده همین چیزی بهم بگه گفت:من بهشون گفتم عاشقتم و سیغه(درسته )ی محرمیت بینمون خونده شده و نامزدیم

با چشمای گرد نگاش کردم:چیی؟الان من و...

ادرین:ببین سیغه ی محرمیت از تو گوشی میخونم با هم الان محرم میشیم بعد میریم پیش پدر و مادرم

خواستم مخالفت کنم که گفت:نکنه میخوای همه بفهمن که دختر نیستی و بدونه اینکه ازدواج کرده باشی زنی؟

سرمو پایین انداختم

اشک تو چشمام حلقه زد

خاک بر سره من که ادرین که من و از دختر بودن در اوردی داره تحدیدم میکنه

نگاش کردم که اشکی از گوشه ی چشمم ریخت

دستشو جلو اورد تا پاک کنه که جابجا شدم و اونم به خودش اومد و دستش و عقب برد

گوشیش و در اورد و سیغه رو خوند

ااااه

به همین سادگی نامزده یک بیشعور شدم

از همه ی مردا متنفرم

مخصوصا ادرینو بابام

پیاده شدیم و به همراه ادرین وارد عمارت شدیم

زن عمو و عمو با دیدنم بدو بدو اومدن طرفمون

زن عمو اول از همه بغلم کرد:وایی باورم نمیشه دختر سابین دل پسرم و برده و شده عروسم

عمو با خنده و حالتی اعتراض مانند گفت:زن بزار به ما هم برسه

از بغل زن عمو بیرون اومدم و عمو رو بغل کردم

ببخشید عمو....با اینکه تو بهترین مردی که تو عمرم دیدم هستی ولی چاره ای جز دروغ گفتن ندارم

از بغلش بیرون اومد

عمو پیشونیم بوسید و گفت:اگه ادرین اذیتت کرد فقط به من بگو

نگاهی به ادرین کردم

دلم میخواست پته اشو بریزم رو اب ولی چاره ای ندارم

چون اگه با اون ازدواج نکنم همه تردم میکنن

بعد از کلی حرف زدن موقع خواب شد

زن عمو:ببخشید مارینت تخت دو نفره تازه سفارش دادم و مجبووری با ادرین روی یک تخت بخوابی

چیی

وای نه

نکنه این برای بدنیا اوردن بچه همین شبه اولی

واااای نه

خدایا اگه میخوای من و بکشی بکش ولی خواهش میکنم ازت منو انقدر زجر نده

وای...هنوزم ترس و درد و جیغای اون شبم یادمه

لرزی به تنم افتاد

ولی چاره ای نیست

نه من غیره ممکنه بزارم بیاد کنارم بخوابه

وارد اتاق شدیم

روی تخت دراز کشید

-هیی پاشو ببینم این جا جای منه

ادرین:عه جدی؟فعلا که جای منه...مشکلی داری روی سرامیکا بخواب

حرصی گفتم:باشه

یک متکا از زیر سرش کشیدم رو زمین گذاشتم

دراز کشیدنم همانا و یخ کردنمم همانا

وویی چقدر سرده

پاشدم برم از زن عمو تشک و پتو بگیرم که گفت:اگه داری میری تشک و پتو بگیری بگم بهت مامانم شک میکنه

هوفی کشیده گفتم

با ناچاری  رفتم بالای سرش:یعنی ادرین شب اولی دست بهم بزنی...میدونم باید بچه بیارم ولی امسب نه

ادرین:خیله خب بابا قول میدم بهت دست نزنم

-از تو هیچ کاری بعید نیست...ولی باشه

متکام و خلافش یعنی سمت  پاهاش گذاشتم و دراز کشیوم

اصلا دست بهم بزنه جیغ میزنم ابروش پیشه زن عمو و عمو میره

فردا هم که ساعت هفت صبح باید بره بیمارستان مریض داره

خیلی خب تحمل کن مرینت فقط هفت ساعته

******

پایان

ببخشید عصر ندادم

داشتم در مورده چیزی تحقیق میکردم

نظر بدید

لایک کنیدددد

بایی❤