💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۱۲

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/31 06:55 · خواندن 8 دقیقه

«غربت آن نیست که تنها باشی

 

فارغ از فتنه ی فردا باشی

 

غربت آن است که چون قطره ی آب

 

در به در ، در پی دریا باشی

 

غربت آن است که مثل من و دل

 

در میان همه کس یکه و تنها باشی» 

-ولی………

 

سروش: تمومش کن ترنم.. من فقط به شرطی بهت اجازه میدم که تو هتل بمونی که خودم اون هتل رو تائید کرده باشم

 

خشن من رو دنبال خودش میکشه و اجازه ی حرف زدن رو بهم نمیده

 

وقتی وارد هتل میشیم کمی اخماش رو از هم باز میکنه و کنار گوشم زمزمه میکنه: اگه دوستم این طرفا اومد فقط حرفام رو تائید کن… حرف اضافه بزنی من میدونم با تو

 

-داری تهدیدم میکنی؟

 

سروش: تو اینجور فکر کن… من برم فرم پر کنم

 

-حالا مطمئنی بهم اتاق میدن؟

 

سروش: خیالت راحت

 

سری تکون میدمو چیزی نمیگم… سروش هم از من دور میشه و میره فرمی رو تحویل میگیره

 

همینجور به سروش که در حال پر کردن فرمه زل زدم که صدای مکالمه ی ۲ تا جوون که از قضا خارجی هم هستن و با زبون انگلیسی هم حرف میزنند توجهم رو جلب میکنه.. ناخودآگاه نگاهم رو از سروش میگیرم و به اون دو تا پسره نگاه میکنم.. یکیشون پشتش به منه و اون یکی رو به روی من بی حواس داره با دوستش حرف میزنه… نگاهش رو از دوستش میگیره که با من چشم تو چشم میشه.. اول یه خورده متعجب نگام میکنه و بعد کم کم لبخندی رو لباش مییشینه… سری برام تکون میده و چیزی به دوستش میگه… دوستش متعجب به عقب برمیگرده و با دیدن من اون هم لبخند دندون نمایی تحویلم میده.. پسره ی اولی دوستش رو کنار میزنه و به سمت من حرت میکنه… با چشای گرد شده به پسره نگاه میکنم و نمیدونم چیکار باید کنم

 

—————-

 

—————-

 

همینکه به من میرسه به فارسی میگه: سلام بانو

 

متعجب سلامی زمزمه میکنم

 

پسر: شما انگیسی بلد هستی؟

 

لبخندی میزنم و سری به نشونه ی آره تکون میدم

 

نفسی از سر آسودگی میکشه و به انگیسی میگه: فارسی خیلی سخته

 

نمیدونم چی بگم فقط زمزمه میکنم: یادگیریه هر زبانی سختیهای خودشو داره

 

پسر: درسته حق با شماست… فکر کنم شما هم تو این هتل ساکن هستین… درسته؟

 

-بله

 

پسر: میتونم از چهره ی شما بانوی ایرانی یه طرح بزنم؟

 

خندم میگیره… آخه قیافه ی من چیه؟.. که این پسره بخواد ازش طرح هم بزنه

 

به انگلیسی جواب میدم: فکر نکنم اونقدرا چهره ی جذابی داشته باشم که بخواین یه طرح ازش بزنید

 

اخمی میکنه و در جواب حرفم میگه: این حرفو نزنید چهره ی دلنشین و شرقیه شما به من حس خیلی خوبی میده

 

-شما لطف دارین.. اگه فرصتی بود خوشحال میشم

 

پسر متعجب میگه: شما ایران زندگی میکنید؟

 

-بله.. چطور؟

 

پسر: اگه چهره ی شرقیتون نبود اصلا نمیتونستم تشخیص بدم ایرانی هستین

 

لبخندی میزنم و زیر لب تشکر میکنم

 

در ادامه هم میگم: امیدوارم از گشت و گذار در ایران لذت ببرین و سفر خوبی رو براتون باشه

 

پسر: ممنون.. فقط من و دوستم تا یک ماه آینده تو همین هتل اقامت داریم هر وقت فرصتی داشتین خوشحال میشیم که یه سر بهمون بزنید تا یه طرح از چهره ی زیباتون بزنم

 

-حتما

 

صدای سروش رو از پشت سرم میشنوم که میگه: فقط همینو کم داشتم

 

متعجب به عقب برمیگردم نمیدونم از کی نزدیک من واستاده… با حرص چند قدم فاصلش رو با من طی میکنه و کنار من وایمیسته.. پسره با دیدن سروش لبخندی میزنه و سلام میکنه

 

سرش با اخمای در هم زیر لبی جواب میده

 

پسر رو به من میگه: بانوهای ایرانی برای من واقعا منحصر به فردن.. خصوصیات خاصی دارن که تا الان کمترجایی دیدم

 

سروش نفس عمیقی میکشه و میگه: در مورد مردهاشون نشنیدین؟

 

پسر متعجب به سروش نگاه میکنه اما سروش با حرص ادامه میده: که تا حد مرگ روی بانوهای عزیزشون حساسن؟

 

پسر با حیرت به ما نگاه میکنه… معلومه که متوجه ی منظور سروش نشده

 

سروش یه لبخند زورکی تحویل پسره میده و میگه: ببخشید ما عجله داریم

 

پسر:اوه.. بله.. متاسفم که وقتتون رو گرفتم

 

سروش زیرلبی به فارسی میگه: خوبه میدونی و شرت رو کم نمیکنی؟

 

با اخم به سروش نگاه میکنم

 

پسر: بله؟

 

-از صحبت با شما نهایت لذت رو بردیم

 

پسر میخنده و میگه: ممنون

 

سروش دستم رو آروم تو دستش میگیره و یه خداحافظیه زیرلبی تحیل پسره میده.. هنوز من دهنمو باز نکردم تا با پسره خداحافظی کنم من رو دنبال خودش میکشه

 

-این رفتارا یعنی چی سروش؟

 

ابرویی بالا میندازه چپ چپ نگام میکنه

 

سروش: نه.. میبینم که خوشت اومده

 

خندم میگیره.. بعد مدتها دلم میخواد یه خورده حرصش بدم

 

-اتفاقا.. آره… خیلی دوست دارم یه نقاشی از چهره ام داشته باشم.. چرا نذاشتی باهاش حرف بزنم؟

 

با جدیت و در عین حال حرصی میگه: تو مثله اینکه بدجور تو دلت مونده بود با این زبانی که بلدی با یه خارجی حرف بزنی

 

چشم غره ای بهش میرم

 

ولی اون با خونسردی ادامه میده: نترس دور دنیا میبرمت تا هر چقدر دوست داری با خارجیا حرف بزنی.. فقط یه امشب رو جون من کوتاه بیا که ظرفیتم تکمیله

 

و در آخر هم یه نگاه خسته و سرزنشگر بهم میندازه… دلم براش میسوزه… نگام رو ازش میگیرم و دیگه چیزی نمیگم… همین که به اتاق مورد نظر میرسم دلم میگیره… بغض بدی تو گلوم میشینه.. احساس غریبی میکنم

 

——-

 

سروش: ترنم چیزی شده؟

 

به زمین نگاه میکنم و غمگین میگم: نه.. همه چیزخوبه

 

دستش رو جلو میاره و چونم رو میگیره.. آروم چونم رو بالا میاره و میگه: مطمئنی؟

 

سری تکون میدم

 

سروش: قرصات رو تو کیفت دیدم ولی نمیدونم همه شون رو با خودت داری یا نه.. اگه کم و کسری ای هست بگو برات تهیه کنم

 

آروم زمزمه میکنم: نه… همه شون تو کیفمه

 

سروش: خوبه

 

کارتی رو به سمتم میگیره و میگه: این کارت هم دستت باشه که اگه شمارم رو حفظ نیستی یا در کل یادت رفته بتونی باهام در تماس باشی… اتاقت تلفن داره.. عر مشکی داشتی خبرم کن… دلم نمیخواد واسه ی اون پسره هم زنگ بزنی.. خودم همین امشب باهاش تماس میگیرم

 

کلید رو به سمتم میگیره و میگه: حالا هم برو تو اتاقت

 

بغضم بیشتر میشه.. سریع کلید رو از دستش چنگ میزنم و میگم: باشه

 

سروش: راستی؟

 

نگاش میکنم

 

سروش: فردا صبح من جایی کار دارم اما با ماشین هتل هماهنگ کردم که سر ساعت تو رو به شرکت ببره

 

میخوام اعتراض کنم که یاد حرفای سروش میفتم… حوصله ی کل کل و دعوا رو ندارم.. خودم فردا صبح میرم پیش مهران بعد که رفتم شرکت بهش میگم.. اینجوری دیگه تو عمل انجام شده قرار میگیره و نمیتونه کاری کنه

 

بی حوصله یه باشه ی الکی میگم

 

سروش: ترنم مستقیم میری شرکتا

 

سری تکون میدم و پشتم رو بهش میکنم

 

بغضی که تو گلوم نشسته بدجور اذیتم میکنه… همینکه در رو باز میکنم یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه بدون اینکه برگردم با صدایی که سعی میکنم نلرزه میگم: خداحافظ

 

هر چند با همه ی تلاشم لرزشی تو صدام حس میکنم.. وارد اتاق میشم

 

سروش هم غمگین میگه: خداحافظ

 

دلم از این خداحافظی بیشتر میگیره.. در رو میبندم و چشمام رو میبندم.. حس بدی دارم.. حس آدمای آواره ای که هر شبش رو یه جا میگذرونه و یه سقف ثابت بالای سرش نداره..آروم آروم از روی در سر میخورم و روی زمین میشینم.. اشکام از این همه بی کسی جاری میشن.. دستام رو جلوی دهنم میگیرم تا صدای هق هقم بلند نشه.. میدونم رفتارم بچه گونه به نظر میرسه ولی برام سخته که

 

💔سفر به دیار عشق💔 

 

بی کس و غریب دور از همه باشم… غرورم هم قبول نمیکنه برم پیش پدربزرگ و عموم… دلم هم نمیخواد به خونه ی پدریم برگردم.. درست هم نیست که بخوام با سروش و مهران زندگی کنم… طاهر هم که از خداشه جایی رو پیدا کنه میدونم در اولین فرصت خبرم میکنه.. پس چاره ای ندارم به جز اینکه با این تنهایی انس بگیرم…

 

«کــآش فقـــط بودی . . .

وقتی بغـــض میکردم . . .

بغلــــم میکردی و میگفتی . . .

ببینــــم چِشــآتو . . .

منـــو نیگــــآ کُن . . .

اگه گریــــه کنی قهر میکنــــم میرمــــ.. .»