💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۱۸
«درعشق خوشامرگ که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ماجز هوسی نیست»
واقعا نمیدونم چیکار باید کنم
-ترنم خودت گند زدی الان باید بری درستش کنی
هر چند با اون رفتاری که اون باهام داره بعید میدونم کاری کنه ولی دلمو به دریا میزنم و به سمت در میرم… با دستم دستگیره در رو لمس میکنم
یه بار دیگه به ساعت نگاه میکنم.. ساعت یازده و ربعه
نفس عمیقی میکشم و در رو باز میکنم… با استرس از اتاق خارج میشمو به سمت میز منشی میرم
-ببخشید
منشی با اخم سرش رو بالا میاره و نگام میکنه
نمیدونم چه جوری باید بگم
منشی: نمیبینی کار دارم… زودتر حرفت رو بزن و برو پی کارت
خیلی برام سخته ولی به زحمت دهنمو باز میکنم و میگم: میشه شماره یا آدرسه خونه ی آقای راستین رو بهم بدین
چشماش گرد میشه
منشی: چی؟
-باور کن موضوع خیلی حیاتیه
پوزخندی میزنه و میگه: چیه؟.. نکنه حامله شدی؟.. قبلا که بهت هشدار داده بودم……..
با صدای تقریبا بلندی میگم: تمومش کن
با خونسردی ابرویی بالا میندازه و نگاش رو از من میگیره
منشی: متاسفم
خودش رو با برگه های روی میزش مشغول میکنه و ادامه میده: من نمیتونم اطلاعات شخصیه رئیس بدم بهتره بری سر کارت و مزاحم من نشی
تو این لحظه که دارم برای دیدن سروش آتیش میگیرم واقعا کنترل روی اعصابم خیلی سخته… با همه ی اینا سعی میکنم آروم باشم و آبروریزی راه نندازم
با حرص میگم: ببین خانوم عزیز من نمیدونم تو چه مشکلی با من داری… برام هم مهم نیست که بخوام بدونم ولی بدون به نفعته که آدرس یا شماره تلفنی از آقای راستین بهم بدی چون اونقدر کارم برای رئیست حیاتی و مهمه که اگه بفهمه تو بخاطر یه لجبازیه بچه گانه همون اطلاعات به قول خودت شخصی رو بهم ندادی نه تنها بدترین برخورد رو باهات میکنه بلکه آخرش هم از شرکت پرتت میکنه بیرون
مشتی به میز میزنه و با عصبانیت از جاش بلند میشه
منشی: بهتره مراقب حرف زدنت باشی… من به دختره آشغالی مثله تو کمک نمیکنم… آدمای مثل تو زیاد دیدم ولی آدمی به پررویی تو دیگه نوبره.. اگه کارت اونقدرا مهم بود صد در صد رئیس خودش بهت آدرس و شماره تلفنش رو میداد.. فکر میکنی با بچه طرفی؟
سرم رو با حرص تکون میدمو دستی به صورتم تکون میدم…واقعا نمیدونم چیکار کنم؟
-صد مرحمت به بچه که حداقل زبون آدمیزاد حالیش میشه
صدای دادش بلند میشه
منشی: خفه شو احمق
خدایا دارم دیوونه میشم
با حرص میگم: صداتو بیار پایین… چه خبرته؟
پوزخندی میزنه و میگه: چیه خجالت میکشی؟… وقتی داری گندکاری میکردی باید فکر اینجاهاش رو هم میکردی
میخوام جوابش رو بدم که با صدای داد سیاوش حرف تو دهنم میمونه
سیاوش: اینجا چه بره؟.. خانوم مگه اینجا رو با چاله میدون اشتباه گرفتین که داد و هوار میکنید؟
هنوز پشتم به سیاوشه.. نمیدونم من رو شناخته یا نه
منشی: سلام آقای راستین
سیاوش خشن میگه: سلام… هنوز جوابتو نشنیدم
منشی: آقای راستین باور کنید تقصیر من نیست این خانوم اومدن و به زور میخوان آدرس خونه ی رئیس رو از من بگیرن.. هر چقدر میگم برام مسئولیت داره قبول نمیکنند
پوزخندی رو لبم میشینه
سیاوش با عصبانیت میگه: چی؟…
به سمت سیاوش برمیگردم ک وسط راه خشکش میزنه.. معلوم بود داشت به طرف من میاد
منشی پیروزمندانه من رو نگاه میکنه
لحن سیاوش یهو ملایم میشه و میگه: ترنم تو آدرس سروش رو میخوای؟
-آره.. بهم میدی یا واسه ی تو هم مسئولیت داره
میخنده و میگه: میدم چیه.. خودم میرسونمت
باورم نمیشه که به همین راحتی دارم میرم پیش سروش… هر چند اونقدرا هم راحت نبود
-ممنونم سیاوش
با مهربونی میگه: وظیفمه خانوم خانوما… راستی مگه سروش نیست؟
-وظیفه ای در کار نیست کارات همه از روی لطفه… نه… نیومد
سیاوش: با من تعارف نکن که کلامون میره تو هم
بعد سری تکون میده و زمزمه میکنه: از دست این سروش که اصلا نمیشه پیداش کرد
لبخندی میزنم و چیزی نمیگم
سیاوش: بذار برم یکی از پرونده ها رو از اتاقش بردارم الان میام میرسونمت
-باشه.. منتظرم
ریموت ماشینش رو بهم میده و میگه: تو برو سوار شو من هم الان میام
-آخه……..
بدون اینکه فرصت اعتراضی بهم بده به داخل اتاق سروش میره
نگام به منشی میفته که با چشمای گرد شده نگام میکنه.. بی تفاوت به جلوم نگاه میکنم و راه خروج رو در پیش میگیرم
هنوز از منشی دور نشدم که آروم طوری که فقط خودم متوجه بشم میگه: خوشم میاد که به هر دوتا برادر نظر داری
لبخند تلخی رو لبم میشینه.. به عقب برمیگردمو میگم: نترس.. حتی اگه همین قصدم داشته باشم خیلی وقت پیش تاوانشو پس دادم
گنگ نگام میکنه.. نگام رو ازش میگیرم و ازش دور میشم
صدای قدمهای یه نفر رو پشت سرم میشنوم به عقب برمیگردم که میبینم سیاوشه
سیاوش: هنوز نرفتی؟
-آروم آروم داشتم میرفتم که بهم برسی
با تموم شدن حرفم ریموت رو به طرفش میگیرم
لبخندی میزنه و با ملایمت ریموت رو از دستم میگیره.. رفتار خیلی تغییر کرده.. دیگه اون سیاوش عصبیه قبلی نیست… قبلنا خیلی با دور و وریاش خشن بود.. دقیقا نقطه مقابل سروش.. الان انگار جاش با سروش عوض شده.. اون سروش منطقی شده سیاوش.. اون سیاوش عصبی شده سروش.. شاید هم فقط با من اینطور رفتار میکنه.. نمیدونم
سوار ماشینش میشمو چیزی نمیگم… اون هم سوار میشه و ماشین رو روشن میکنه
سیاوش: بریم؟
-اوهوم
میخنده و ماشین رو به حرکت در میاره
نگاهی بهش میندازم… دلم براش میسوزه
چشمکی برام میزنه و میگه: چیه خانوم خوشکله؟
آهی میکشم و میگم: زندگی خیلی برات سخت شده
لبخند تلخی میزنه و میگه: حقمه… بیشتر از اینا حقمه
…
سیاوش: حالا حالاها باید تاوان پس بدم
-این حرفا رو نزن سیاوش.. تو هم زیاد مقصر نبودی
سیاوش: نه ترنم.. نباید اون طور بی تفاوت از التماسات میگذشتم… هر چند الان دیگه واسه گفتن این حرفا دیره
-من ازت گله ای ندارم سیاوش… زندگیتو بساز
سیاوش: زندگی؟
…
سیاوش: من که زندگیمو خیلی وقته از دست دادم.. ترنم من محکومم تا اخر عمرم تنها زندگی کنم و افسوس لحظه های با ترانه بودن رو بخورم.. واسه ی من دیگه شروع دوباره ای وجود نداره اما تو و سروش هنوز فرصت دارین که پا به پای هم پیش برین و مرهمی باشین واسه ی زخمای همدیگه.. ترنم میخوای یه فرصت دیگه به سروش بدی.. مگه نه؟
سری به نشونه ی آره تکون میدم… ایکاش ترانه هم زنده میموند و سیاوش این همه عذاب نمیکشید
با خوشحالی میگه: میدونستم بالاخره قبول میکنی… سروش تو این مدت خیلی چیزا در مورد تو به ماها گفت… تمام چیزایی که تو نبود تو فهمید.. همه میدونیم که توی اون چهار سال هم عاشق سروش موندی و این رو بدون خیلی برامون عزیزی
نگام ازش میگیرمو به بیرون نگاه میکنم
سیاوش با مهربونی ادامه میده: میدونم خاطرات تلخ زیادی داری ولی مطمئن باش به مرور زمان همه شون کمرنگ میشن و خاطرات شیرینی جای اونا رو میگیرن.. سروش میتونه خوشبختت کنه ترنم… باور کن
لبخندی میزنم… به این حرف سیاوش ایمان دارم.. چون میدونم همین که کنار سروش باشم خوشبختم احتیاجی نیست کاری برام بکنه من به کنارش بودن هم راضیم فقط نمیدونم اون هم با من خوشبخت میشه؟
سیاوش: این لبخندات خیلی برای سروش ارزش داره ترنم از سروش دریغشون نکن… خیلی داغونه
نگاش میکنم و ناخواسته میگم: اون با من خوشبخت میشه سیاوش؟
«برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند،کسی رابه کسی نیست
آزادی وپرواز ازآن خاک به این خاک
جزرنج سفراز قفسی تاقفسی نیست
این قافله ازقافله سالارخراب است
اینجاخبر از پیش رو وبازپسی نیست
تاآئینه رفتم که بگیرم خبر ازخویش
دیدم که درآن آئینه هم جزتو کسی نیست
من درپی خویشم ، به تو بر میخورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم،خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام،جای تو خالیست
فرداکه می آیی به سراغم نفسی نیست»