💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۱۹

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/31 11:43 · خواندن 8 دقیقه

«باران که می بارد دلم برایت تنگ می شود

 

راه می افتم بدون چتر

 

من بغض می کنم ، آسمان گریه...» 

نگاش میکنم و ناخواسته میگم: اون با من خوشبخت میشه سیاوش؟

 

با تعجب نگام میکنه و میگه: این چه حرفیه ترنم؟… همینکه سروش تو رو کنار خودش داشته باشه خوشبخت ترینه

 

-من دیگه ترنم سابق نیستم.. مطمئن هم نیستم که بتونم به اون روزا برگردم

 

سیاوش: نگران نباش ترنم… تو هر جوری که باشی باز هم نه تنها برای سروش بلکه برای همه مون عزیزی… من مطمئنم بعد از یه مدت همه چیز خوب میشه.. بعد از چهار سال تو و سروش باز هم نتونستین همدیگه رو فراموش کنید این خودش نشونه ی بزرگیه.. نشون میده که عشقتون یه هوس زودگذر نبوده که با یه دوریه چند ساله و یه اشتباه هر چند بزرگ ازبین بره… قشنگترین معجزه ی عشق همین حرکت الان توهه که با تموم اتفاقات بد گذشته باز داری یه فرصت دیگه به هر دوتاتون میدی.. اینکه با همه ی وجودت میتونی عشقتو ببخشی و قشنگترین خاطرات رو باهاش بسازی

 

لبخند مضطربی میزنم

 

–حرفات خیلی قشنگه سیاوش

 

سیاوش: اشتباه نکن ترنم.. اینا حرف نیستن.. حقیقتن… سروش همسفر خوبی برات میشه…مطمئن باش سروش ایمان داره… میدونم غذه.. مغروره.. خودخواهه.. زورگوهه.. تو این سالها خیلی عوض شده.

 

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۶.۰۸.۱۶ ۰۱:۰۵]

. یعنی نبوده تو باهاش این کار رو کرد اما با همه ی اینا بدجور دیوونه و عاشقته.. همچین آدمی نمیتونه مواظب عشقش نباشه.. مطمئن باش ازت حمایت میکنه.. خیلی بیشتر از قبلنا

 

ملتمسانه میگه: ترنم با قبول کردن سروش بذار خیالم یه خرده از جانب شما دو تا راحت بشه میدونم ازدواجتون با چهار سال تاخیرو عذاب مثل اون قبلنا نمیشه ولی حیفه که عاشق باشین و با هم نباشین… از من که گذشت شماها شانستون رو با هم محک بزنید.. هر چند من به آینده تون خیلی خوشبینم

 

ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و میگه: با حرفام خسته ات کردم

 

-نه سیاوش.. اینجوری نگو

 

سیاوش: خیالم راحت باشه که امشب سروش با خبرای خوش میاد خونه

 

با خجالت میگم: اگه سروش قبولم کنه آره

 

میخنده و میگه: اون رو که مطمئنم

 

چشماش رو برای چند لحظه میبنده و میگه: خدایا شکرت

 

بعد سریع چشماش رو باز میکنه و با چشم به آپارتمانی اشاره میکنه

 

سیاوش: برو.. فقط بهت پیشنهاد میکنم که داخل خونه نری

 

با تعجب میگم: چرا؟

 

با شیطنت ابرویی بالا میندازه و میگه: وقتی توی عروسی اون همه بی حیا بازی در آورد…………

 

حس میکنم گونه هام از خجالت سرخ شدن

 

سیاوش با خنده سری تکون میده و میگه: از دست این سروش… برو به سلامت

 

آروم ازش تشکر میکنم و از ماشین پیاده میشم.. حتی روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم… بوقی برام میزنه و بعد از چند لحظه ماشینش با سرعت از جا کنده میشه.. با حرفای سیاوش جونه دوباره ای گرفتم.. لبخندی میزنم و به سمت آپارتمان سروش حرکت میکنم

 

——

 

هنوز چند قدمی بیشتر نرفتم که با صدای ترمز وحشتناک ماشینی چشمامو میبندم و جیغ میزنم

 

صدای سیاوش رو میشنوم که با نگرانی میگه: ترنم خوبی؟

 

آروم چشمام رو باز میکنم و متعجب زمزمه میکنم مگه تو نرفته بودی؟

 

شونه ای بالا میندازه و میگه: یادم رفته بود اینو بهت بدم

 

متعجب به دستش نگاه میکنم و میبینم کلیدی رو به سمتم گرفته

 

با شیطنت میگه: بگیرش… اینجوری فکر کنم بهتر باشه

 

لبخندی میزنم و کلید رو ازش میگیرم

 

-مطمئنی ناراحت نمیشه که بی اجازه برم تو خونش؟

 

برای لحظه ای نگاهش غمگین میشه و زیرلب چیزی رو زمزمه میکنه که من فقط کلمه ی تفاوت رو میشنوم

 

-سیاوش چیزی شده؟

 

سیاوش: نه زن داداش… سروش از خداشه بی اجازه وارد خونش بشی چون اونجا فقط خونه ی اون نیست خونه ی تو هم هست

 

میخوام ازش تشکر کنم که زودی سوار ماشینش میشه و میگه: بیشتر از این داداش خل و چلم رو منتظر نذار.. دیگه طاقت نداره ها

 

بعد هم بدون اینکه اجازه ی حرف زدن بهم بده به سرعت از کنارم رد میشه

 

باورم نمیشه سیاوش این همه تغییر کرده باشه

 

با تاسف سری تکون میدمو زیر لب زمزمه میکنم: ترانه ایکاش بودی و میدیدی که سیاوش همونی شده که تو آرزوش رو داشتی

 

همونجور که به سمت آپارتمان سروش میرم به این فکر میکنم که بعضی وقتا آدما برای تغییراتشون بهای سنگینی میپردازن

 

با دیدن در آپارتمان استرسم صد برابر میشه… اصلا نفهمیدم کی به اینجا رسیدم… نگاهی مردد به کلید توی دستم میندازم و با شک کلید رو بالا میارم

 

-نه… باید زنگ بزنم.. شاید ناراحت بشه

 

از یه طرف دلم میخواد غافلگیرش کنم از یه طرف نگران عکس العملش هستم.. بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم نهاییم رو میگیرمو یه دل میشم

 

با کمترین سر و صدا در رو باز میکنم و وارد میشم… در رو پشت سرم میبندم و با ذوق سر میچرخونم تا داخل خونه ی سروش رو ببینم ولی از چیزی که جلوی چشمام میبینم به شدت شوکه میشم

 

-نکنه اشتباه اومدم؟

 

نگاهی به در میندازم کلید که واسه همین دره

 

-ولی آخه….

 

داخل خونه با بازار شام تفاوتی نداره

 

-مگه میشه اینجا خونه ی سروشی باشه که حتی سر جا به جا شدن خودکارش هم حساس بود

 

آروم آروم جلو میرم… پام روی یه چیزی میره.. نگام رو به زمین میدوزم و میبینم کتشه.. سری تکون میدم و خم میشم کتش رو برمیدارم

 

-از دست تو سروش

 

جلوتر که میرم چشمم به مبل میفته که لباسای کثیف سروش روش پخش شده… سرم رو برمیگردونم و با دیدن اپن خشکم میزنه.. روی اپن پر از خرده شیشه هست و چند تا ظرف شکسته هم اطراف اپن پخش و پلا شده… چند قطره خون هم روی زمین ریخته.. دلم گواهیه بدی میده

 

اشک تو چشمام جمع میشه… کت سروش رو با همه ی قدرتم فشار میدم

 

نگاهی به اطراف میندازم نمیدونم اتاق خوابش کجاست؟.. با کلافگی سری تکون میدم که یهو حس میکنم زمزمه هایی رو میشنوم.. با دقت بیشتری که گوش میدم متوجه میشم صدای سروشه.. چند قطره اشکی که از چشمام سرازیر شده بودن رو پاک میکنم و با ذوق و شوق صدا رو دنبال میکنم… در نهایت به اتاقی میرسم که درش نیمه بازه… سروش رو میبینم که قاب عکسی رو تو دستش گرفته و با غصه میگه: خیلی بی انصافی ترنم… خیلی… آخه من چه جوری بی تو دووم بیارم..

 

صدای سروش رو واضح میشنوم و دلم از شنیدن حرفاش آتیش میگیره

 

 

آهی میکشه و پشتش رو به در میکنه قاب عکس رو به خودش فشار میده… یه چیزی توی وجودم میگه اون عکسه منه… از این تصور دلم پر از شادی میشه

 

در رو کامل باز میکنم ولی اونقدر سروش تو حال و هوای خودشه که اصلا متوجه ی حضورم نمیشه با دیدن عکسای خودم روی دیوار قلبم از شدت هیجان بیشتر از قبل بیقرار سروش میشه

 

سروش همونجور که به عکس من روی دیوار خیره شده میگه: آخه بی انصاف تو که میدونی تنها دلیل بودنمی… بودنت برام حکم زندگیه دوباره رو داره… پس چرا اینجوری دلمو میسوزونی.. چرا با من اینکار رو میکنی؟

 

 

سروش: خدایا یعنی باید به خاطر بچه از دستش بدم؟

 

بعد از مدتها اشکام از شدت ذوق سرازیر میشن.. تو این مدت فقط به خاطر غم و غصه هام گریه میکردم ولی الان حس میکنم خوشبخت ترین آدم این کره ی خاکی هستم

 

سروش: این نهایت بی انصافیه… من دوستش دارم خدا.. به چه زبونی بگم دوستش دارم

 

به سمت تختش میرم

 

سروش: داری من رو میکشی ترنم.. داری دیوونم میکنی؟

 

آروم روی تختش میشینم.. سروش متعجب سرش رو به طرف من برمیگردونه و بعد از چند لحظه مکث با بغض میگه: این روزا رویاهات از خودت مهربونتر شدن

 

لبخند تلخی میزنم… من هم چهار سالم رو با رویاهات سپری ردم سروش.. ایکاش میدونستی تو این چهار سال چی کشیدم… دستم رو به سمت موهای بهم ریختش میبرم و آروم موهاش رو نوازش میکنم

 

سروش خشن به دستم چنگ میزنه و میگه: ترنم ترکم نکن.. من بدون تو میمیرم

 

میخوام حرف بزنم که میگه: حالا که خودت نیستی لااقل بذار رویاهات بمونند

 

آروم میگم: سروش من خودم هستم

 

لبخندی میزنه و میگه: آره.. خیلی به واقعیت نزدیکی.. دقیقا مثل خودشی

 

 

«در زندگی خود هیچ وقت چهارچیز را نشکنید

 

اعتماد

 

قول

 

ارتباط

 

 قلب

 

شکسته شدن آنها صدایی ندارند ولی دردناک است»