🖤بخاطر خواهرم 🖤 پارت ۱

دیانا دیانا دیانا · 1400/07/01 18:23 · خواندن 8 دقیقه

" بازم گریه..بازم غربت.. من و تو ، شبـِ حسرت.. بازم، هم پَرسه ی بادم.. بازم یادِ تو افتادم... آخ بازم نیستی.. بازم تنهام... شکنجه میشم از غمهام.. بازم تلخم.. بازم سردم.. تو رو شیش ساله گم کردم... اینو همه فهمیدن.. از تو که دورم.. تیکه تیکه، میشکنه، سنگ غرورم... این روزا خیلی تنهام، سوت و کورم.. برس به دادم، سنگ صبورم.. تنها که میشم و تو نیستی پیشم و.. میسوزم و میسوزونم،اینه آتیشم! دوری تو میسوزونه، رگ و ریشمو.. آخه این روزا، بدجوری حالم خرابه.. حتی نفس کشیدنم، عذابه.. بخت من و تو شیش ساله که خوابه.. خورشید آرزوهام نمیتابه.. داشتن تو فکر و خیاله... رفتن تو واسه دلم سؤاله.. فاصله ی من و تو شیش ساله...!!

"دوستت دارم چون تنها ترین فکر تنهایی منی ،دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی

دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی، دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی

دوستت دارم چون به یک نگاه ، عشق منی…"

 

♡شروع رمان♡

 

 

دستان ظریف و لطیفش از بین دستهایم شل شد واز روی تخت آویزان شد …نگاهم را به حلقه ای که کف دستم گذاشته بود دوختم ..و همانطور از کنار تختش بلند شدم …نگاه آخرم را به او دوختم که چشمان زیبایش برای همیشه بسته شده بود …با حالت گنگی سرم را برگرداندم و به طرف در اتاق به راه افتادم… با بی حالی دستگیره را گرفتم و از اتاق خارج شدم ..چشم های پر از اشک آن دو نفر را نا دیده گرفتم و به طرف آخر راهرو راه افتادم که صدای جیغ نرگس جون عمه ای که مانند مادری دلسوز کنارمان بود به اوج رسید .

نرگس جون:ماندانا

این آغازی بود برای اینکه به خودم بیایم و با قدم های بلندتر و تندتر از راهرو بگذرم و راه خروجی بیمارستان را در پیش بگیرم …قدم هایم تندتر شد وبا حالت دو از بین مردم می گذشتم و حلقه را در دستم می فشردم .. دوست داشتم فریاد بکشم و داد بزنم اما خودم را باتنه ای که به عابران می زدم و آنها مرا دیوانه خطاب می کردن خالی می کردم …اون رفته بود برای همیشه رفته بود … و خواسته ی بزرگی را به من واگذار کرده بود..با کشیده شدن بازویم ایستادم و سرم را به زیر انداختم

مرد:خانوم زدی همه ی دار و ندارمو ریختی بی هیچ داری می ری

سرم را بالا گرفتم که مرد با دیدن وضع خرابم بازویم را رها کرد و با تعجب نگاهم کرد … پوزخندی زدم …شاید فهمید وضع من بدتر از اونه ..قدمی به عقب برداشتم و بدون حرفی پشت به او کردم و خودم را به پارکی رساندم و شروع به دویدن کردم … می دویدم می خواستم نبودنش را باور کنم … خودم را آرام کنم … صدایش هنوز در گوشم بود که با صدایی که با سختی از من خواست .. یک خواسته ای که هنوز در شوک آن بودم

ماندانا:برای من زندگی کن ..ماندانا باش و درس زندگی بده

سوز سردی به صورتم خورد و قطره ای بارون بر روی گونه ام فرود آمد … تلخ خندیدم و تندتر دویدم که آسمان هم مانند دلم شروع به باریدن کرد … چه خواب ها که برای آمدنم به ایران ندیده بودم …این نبود اون سوپرایزی که من می خواستم بکنم …ماندانا اجازه سوپرایز رو به من نداد …خسته از دویدن تکیه ام را به درختی که در پارک بود دادم … و به نیمکت خیره شدم … رفتم به اون روزی که لوکا کنار پایم زانو زده بود و منتظر نگاهم می کرد .

 

 

 

لوکا:شب و روزم شدی تو .. دیگه صبرم تموم شد

لبخند شیرنش را زد و نگاهش را در چشمانم دوخت

لوکا:با من ازدواج می کنی ستاره

نفس توی سینه ام حبس شده بود … از اون دخترها نبودم که سرخ و سفید بشم و رنگ عوض کنم ..به جای خجالت لبخند دندون نمایی زدم… باورش برام سخت بود که لوکا … کسی که مانند یک دوست خوب دوستش داشتم همچین پیشنهادی بکنه …لبخندم عمیق تر شد

-باورم نمی شه لوکا تو از من بخوای باهات ازدواج کنم

لوکا خنده ای کرد :دیونه نگاه کن به زانو درم آوردی این کافی نیست

خنده ی بلندی سر دادم وابرویی برایش بالا انداختم و صورتم را به صورتش نزدیک کردم …نگاهم را در چشمان او دوختم به عشق اعتقادی نداشتم …لوکا هم همیشه همراهم بود و او را مانند یک حامی دوست داشتم که همیشه هوایم را داشت …خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ موبایلم …فضای رمانتیک ما را خراب کرد ..با همان لبخند صورتم را فاصله دادم و نگاهی به شماره کردم …با تعجب با دیدن شماره آلیا نگاهم را به ساعت دوختم …و دکمه ی پاسخ را فشردم که به جای صدای شاد آلیا…هق هق گریه اش در گوشم پیچید و لبخند را از روی لبانم محو کرد … تا به خودم آمدم در فرودگاه بودم و کوله پشتی به دست به سمت هواپیما می رفتم که به مهتاب که نفس های آخرش را می کشید برسم …

 

با صدای زنگ موبایلم از فکر خارج شدم …هوا تاریک شده بود من دو ساعتی بود که به نیمکت خیره شده بودم … دستی به صورتم کشیدم که حلقه ای که در دستم می فشردمش به زمین افتاد …خم شدم و حلقه را از روی زمین برداشتم که بار دیگر موبایلم زنگ خورد و من بی توجه به آن روی زمین نشستم و بار دیگر در رویا فرو رفتم … رویایی که مانند کابوسی از جلوی چشمانم مانند فیلمی می گذشت.

نگاه سرگردانم را گرداندم تا در آن بیمارستان شلوغ آلیا یا حتی نرگس جون را پیدا کنم که چشمم به نرگس جون افتاد که دستش را بر روی دهنش گذاشته بود و به دکتر که رو به رویش بود نگاه می کرد …با قدم های لرزان و خسته به آنها نزدیک شدم که صدای دکتر که به گوشم رسید از حرکت ایستادم .

دکتر:خون ریزی داخلی دارن ..امیدی برای زنده موندنشون نیست حداقلش یک ساعت یا دو ساعت …ضربه ای که به سرشون خورده هر چی امید را با خود برده …و من تنها چیزی که می تونم بگم اینکه …متأسفم... 

 

 

 دیگر صدای زنگ موبایلم از آن کابوس خارجم کرد … و زانوهایم را در بغل جمع کردم … پارک خلوت شده بود و هوا تاریک تر …نم نم بارون به تن خسته ام التیام می بخشید اما از دردم هیچ کم نمی کرد … چشمامو بستم که صدای خندون ماندانا در گوشم پیچید که همیشه پشت تلفن به من می گفت”وااای مرینت زود بیا که منتظرتم خواهری خیلی چیزا هست که باید بدونی دیر نکنی باز”

-نموندی ماندانا منتظرم نموندی و من آخرین لحظه رسیدم و چشمان بی فروغت رو دیدم گل من .

سرم را به طرف دیگر گرداندم و حلقه را در دستم فشردم و چشمانم را بستم و به چند ساعت پیش فکر کردم …که با پاهای لرزان به اتاق ۱۰۴ که مهتاب عزیزم در آن آرامیده بود نزدیک شدم … دست های لرزانم را به طرف دستگیره دراز کردم و آرام در آن را باز کردم… صدای زیبا و مهربانش در فضای خالی اتاق که تنها یک دستگاه در آن بود شکست .

ماندانا:نیومد .

تکیه ام را به در دادم و آنرا بستم … با ناراحتی به ماندانا ای  که روی تخت بود نگاه کردم … از درد ناله ای کشید همان ناله کافی بود که من را به طرف او بکشاند و بالای سرش به ایستم … با چشمان بسته لبخندی زد .

ماندانا:مثل همیشه دیر کردی

چشمان اقیانوسی و پر از اشکش را باز کرد و زل زد در چشمانم و لبخند بی جونی زد.

ماندانا:چقدر دلم برات تنگ شده بود خواهری .

اشکی که از گوشه ی چشمش سر می خورد را با انگشت اشاره ام گرفتم و لبخندی زدم که شبیه به پوزخندی بود و گفتم

-قرار ما این نبود ماندانا.

آهی کشید و همان لبخند مهربان بر روی لبانش حفظ کرد … روی صندلی کنارش تختش نشستم …صورت زخمیش را برگرداند.

ماندانا:نمی خواستم در این حال ببینیم .

-می خواستم سوپرایزت کنم .

خنده ای کرد که خنده اش به سرفه ای تبدیل شد …صورتش را به طرفم برگرداند وگفت.

ماندانا:برعکسش من سوپرایزت کردم .

اخمی کردم و دستش را در دستم گرفتم که ناله ای از درد کشید و قلبم را آتیش زد …ناله اش به خنده ی تلخی تبدیل شد و نگاهش را به سقف دوخت .

ماندانا:دیر کردی مرینت خیلی دیر کردی … خیلی اتفاق ها افتاد ..دلها شکست …غم هم خونه ما شد ..اما تو باز هم دیر رسیدی که حامی سخت همیشگیم باشی و برای من بجنگی .

دستش را فشردم که با ناراحتی نگاهم کرد.

ماندانا:نبودی مرینت زجرم دادن و درد کشیدم … اما کسی برای حمایتم نبود …شاید خودم نخواستم کسی از من حمایت کنه … برای همین شکستم … سعی کردم تو باشم ..اما مرینت مرینت است و ماندانا فقط ماندانا….خسته شده بودم خودم رو توی آینه نگاه می کردم که شاید تورو ببینم …مرینت ای رو ببینم که قویی بود و هر مشکلی رو با همون غرور حل می کرد ..اما من تو نبودم مرینت من ماندانا بودم ماندانایی که بی مرینت هیچ نبود جز یک دختر سر به زیر… کاش بودی و اون ظلم ها رومی گرفتی

صدای هق هق درد آورش در اتاق پیچید که به طرف صورتش خم شدم