💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۲۲

دیانا دیانا دیانا · 1400/07/07 11:52 · خواندن 8 دقیقه

.” بیا بگشا درهای قفس را.. اگر عمری به زندانم کشیدی.. رها کن دیگرم، این یک نفس را... “

غمگین میگم: مامانم تو هیچکدوم از مراحل زندگیم کنارم نبود… یعنی تو روزی که دارم بله رو به عشقم میدم هم نباشه

 

با تموم شدن حرفم یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

 

لبخند تلخی میزنه و دستام رو بالا میاره… بوسه ای آروم روی دستام میزنه و میگه: گریه نکن عزیزم… باشه

 

متعجب نگاش میکنم

 

آهی میکشه و میگه: اگه تو اینجوری میخوای من هم حرفی ندارم

 

-واقعا؟

 

همونجور که با انگشتام بازی میکنه غمگین میگه: آره کوچولو..اگه با این کار بتونم لبخندی رو لبت بیارم و خوشحالت کنم حاضرم سالهای سال هم منتظر بمونم

 

باورم نمیشه که سروشی که تو این مدت به خاطر با من بودن این همه خودش رو به آب و آتیش زد حالا به اطر دل من کوتاه بیاد

 

سروش: حالا بخند کوچولوی من

 

نمیدونم چرا خوشحال نیستم.. شاید چون سروشم غمگین به نظر میرسه… تحمل غم نگاه عشقم رو ندارم… اصلا تو این مدت چه جوری باید دور از سروشم زندگی کنم.. درسته که دلم میخواد مامانم هم تو مراسم باشه ولی آخه هنوز نریمان و پیمان نتونستن نشونه ای از مامانم پیدا کنند

 

آهی میکشمو میگم: سروش؟

 

سروش: جانم خانومی

 

-کارا رو ردیف کن

 

سروش: چی؟

 

-حق با توهه.. معلوم نیست کی بتونم مامانمو پیدا کنم.. کارا رو ردیف کن تا زودتر ازدواج کنیم

 

سروش: من منتظر میمونم عزیزم… مسله ای نیست نمیگم برام راحته ولی تو هم حق داری که تو اون روز حساس عزیزانت رو کنار خودت داشته باشی

 

دستام رو دو طرف صورتش میذارمو میگم: ترجیح میدم هر روزم رو کنار تو سپری کنم و هر شبم رو در آغوش تو بگذرونم.. تحمل این رو ندارم که تو این مدت دور از تو باشم.. حتی برای ی لحظه

 

مثل بچه ها از سر ذوق میخنده

 

-فقط یه خواهش ازت دارم

 

———–

 

سروش: شما امر بفرمایین خانوم خانوما

 

مهربون نگاش میکنم

 

-خواهشا همه چیز ساده باشه.. دلم نمیخواد با هیچ کس رو به رو بشم.. هر چند به زخم زبونا عادت کردم اما دلم نمیخواد شب عروسیمون رو با طعنه و کنایه بگذرونم… تحمل نگاه های اطرافیان رو که بعضیا با ترحم و بعضسای دیگه با تاسفه رو ندارم

 

سروش با اخم میگه: من اجازه نمیدم کسی بهت توهین کنه

 

-میدونم ولی ترجیح میدم یه عقد محضری و یه مهمونیه ساده باشه

 

سروش: آرزوم بود بهترین عروسی رو برات بگیرم

 

-همینکه کنار تو باشم از هزار تا عروسی هم برام شیرین تره

 

سروش: تو اینجوری خوشحالی؟

 

پلکام رو به نشونه آره روی هم میذارم و دوباره چشامو باز میکنم

 

دستش رو روی چشماش میذاره و میگه: چشم.. تو هر چی بخوای من ازت دریغ نمیکنم

 

-ممنون آقایی

 

محکم بغلم میکنه و میگه: اینجوری نگو دلم آب میشه

 

میخندم و میگم: ای سواستفاده گر… فقط منتظر فرصتی تا بغلم کنی

 

شیطون میگه: نه اینکه تو هم بدت میاد

 

با صداقت میگم: چرا دروغ… آغوش تو برای من امن ترین جای دنیاست

 

سروش: پس حق اعتراض کردن نداری… جای تو واسه ی همیشه تو آغوش منه.. جنابعالی محکوم به حبس ابدی اونم میون دستا

 

باز میخندمو آروم از آغوشش بیرون میام… اعتراضی نمیکنه.. با لبخند کنارم میشینه و دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه

 

سروش: خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودم

 

-منم

 

سروش: خیلی خوشحالم که اومدی

 

-صبح اومدم شرکت تا باهات حرف بزنم دیدم نیستی

 

سروش: داشتم دیوونه میشدم.. مونده بودم یه خورده اروم بشم بعد ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم

 

-پس خیلی خوشبحالت شد که سیاوش اومد شرکتو من رو رسوند اینجا.. کارت راحت شد

 

سروش: آخ گفتی….

 

یهو ساکت میشه

 

با تعجب نگاش میکنم

 

-چی شده سروش؟

 

سروش: تو منو بخشیدی؟

 

-از اول هم گله ای ازت نداشتم…حتی اگه میخواستم هم باز نمیتونستم ازت دلخور بمونم

 

به سختی میگه: حتی در مورد اشکان

 

اصلا این موضوع رو از یاد برده بودم

 

اخمی میکنم و میگم: سروش تو واقعا میخواستی این کار رو کنی؟

 

شرمنده میگه: به بزرگیه خودت ببخش

 

ترجیح میدم روز قشنگمون رو تلخ نکنم.. دوباره چشمم به چند قطره خونی که روی زمین ریخته میفته

 

-بیخیال… سروش؟

 

سروش: جانم

 

-اون چند قطره خون که نزدی آشپزخونه ریخته واسه ی چیه؟.. وقتی دیدم خیلی نگران شدم

 

سروش نگاهی به سمتی که با سر اشاره کردم میکنه و میگه: هیچی بابا.. دیروز عصبی بودم زدم ظرفا رو شکوندم انگشتم رو یه خورده بریدم

 

چپ چپ نگاش میکنم

 

-آخه این کارا چیه مینی؟.. ببین چی به سر خونت آوردی؟

 

سروش: از این خونه متنفرم… تو نگران نباش قول میدم تو خونه ی خودمون از این خرابکاریا نکنم

 

-میخوای خونتو عوض کنی.. اینجا که خیلی قشنگه

 

سروش: از این بهترشو برات میخرم.. اصلا بهترین و بزرگترین خونه ی این شهر رو برای عروس خوشگلم میخرم ولی اینجا رو باید بفروشم… اینجا پر از خاطرات گذشته های بدون تو بودنه… دیگه تحمل اینجا رو ندارم

 

-واسه ی من که فرقی نداره.. همین که با تو باشم واسه من کافیه.. دیگه مکان و زمانش برام اهمیتی نداره

 

میخنده و میگه: من هم همینطور عزیزم

 

سرم رو روی شونه های سروش میذارم و چشمام رو میبندم… حاضر نیستم این لحظه های ناب رو حتی با یه دنیا هم عوض کنم

 

******

 

ساعت نزدیکتای پنجه و من مهمون ماشین سروشم.. هر چی بهش گفتم من رو به هتل برسونه قبول نکرد…الان هم که داره به سمت خونه ی پدریش میره.. به قول خودش هر چند سیاوش تا حالا همه رو خبر کرده اما خودش هم باید یه خبری به بقیه بده… با همه ی اینا من روم نمیشه خودم هم با سروش به داخل خونه برم

 

یه بار دیگه ملتمسانه میگم: سروش نمیشه من نیام

 

جدی میگه: نه

 

-آخه خجالت میکشم

 

نگاه مهربونی بهم میندازه و میگه: اخه عزیز من از کی خجالت میکشی؟… تو که قبلنا یه عالمه اتیش میسوزوندی و یه خورده هم به روی مبارک خودت نمیاوردی… پس دیگه خجالتت برای چیه

 

غمگین به بیرون نگاه میکنم و میگم: الان همه چیز فرق میکنه… به نظرت بهتر نیست بعد از اینکه خونوادت همه چیز رو از زبون تو شنیدن من رفت و آمدم رو شروع کنم.. من که هنوز زنت نشدم پس چه جوری تو جمع خونوادگیتون بیام؟… آخه آدم که تا این حد پررو نمیشه

 

ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و با حرص نگام میکنم

 

سروش: یه بار دیگه این حرفا رو ازت بشنوم من میدونم و تو… تو واسه ی همه ی ما عزیزی پس حرف اضافه نزن و از ماشین پیاده شو

 

با تعجب میگم: رسیدیم؟

 

به سمت من برمیگرده و شال رو روی سرم مرتب میکنه

 

ماشین رو خاموش میکنه و زمزمه وار میگه: آره گلم

 

با انگشتام بازی میکنم و هیچی نمیگم

 

سروش: احساس غریبی نکنیا… باشه؟

 

-باشه

 

سروش: آفرین خانوم خودم

 

بعد از این حرفش از ماشین پیاده میشه… من هم دستم به سمت دستگیره ی در میره اما سروش زودتر در رو برام باز میکنه و چشمکی برام میزنه

 

سروش: اینجوری بهتره

 

میخندم و از ماشین پیاده میشم.. دستمو با ملایمت تو دستش میگیره و به سمت یه خونه ی بزرگ و خیلی قشنگ هدایتم میکنه

 

——–

 

ساعت نزدیکتای پنجه و من مهمون ماشین سروشم.. هر چی بهش گفتم من رو به هتل برسونه قبول نکرد…الان هم که داره به سمت خونه ی پدریش میره.. به قول خودش هر چند سیاوش تا حالا همه رو خبر کرده اما خودش هم باید یه خبری به بقیه بده… با همه ی اینا من روم نمیشه خودم هم با سروش به داخل خونه برم

 

یه بار دیگه ملتمسانه میگم: سروش نمیشه من نیام

 

جدی میگه: نه

 

-آخه خجالت میکشم

 

نگاه مهربونی بهم میندازه و میگه: اخه عزیز من از کی خجالت میکشی؟… تو که قبلنا یه عالمه اتیش میسوزوندی و یه خورده هم به روی مبارک خودت نمیاوردی… پس دیگه خجالتت برای چیه

 

غمگین به بیرون نگاه میکنم و میگم: الان همه چیز فرق میکنه… به نظرت بهتر نیست بعد از اینکه خونوادت همه چیز رو از زبون تو شنیدن من رفت و آمدم رو شروع کنم.. من که هنوز زنت نشدم پس چه جوری تو جمع خونوادگیتون بیام؟… آخه آدم که تا این حد پررو نمیشه

 

ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و با حرص نگام میکنم

 

سروش: یه بار دیگه این حرفا رو ازت بشنوم من میدونم و تو… تو واسه ی همه ی ما عزیزی پس حرف اضافه نزن و از ماشین پیاده شو

 

با تعجب میگم: رسیدیم؟

 

 

شده آیا..... ؟

 

گله از جان به خدایت بکنی؟ 💔 

 

و فقط هی نشود هی نشود هی نشود ؟! 💔