🖤بخاطر خواهرم🖤 پارت ۵

دیانا · 12:10 1400/07/07

"سلام ای غروب غریبانه دل

سلام ای طلوع سحرگاه رفتن

سلام ای غم لحظه های جدایی

خداحافظ ای شعر شبهای روشن"

دستهای لرزانش را از دستم خارج کردم و با تعجب نگاهش کردم و با صدای بلندی رو به آن دو و گفتم

-چرا نمی گین چه اتفاقی اینجا افتاده

آناهیتا:می خوای بدونی

سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به آناهیتا دوختم … مهتاب دستش را به طرفم دراز کرد

آناهیتا:با من بیا

دستم را در دستش گذاشتم و همراه او به طرف اتاق رفتم … آناهیتا کنار اتاق مهتاب ایستاد که دستم را از دستش خارج کردم و قدمی به عقب رفتم و نگاهم را به نرگس جون دوختم که هنوز همانجا نشسته بود و دستش را بر روی صورتش گذاشته بود.

آناهیتا:تو که ترسو نبودی ستاره

بدون آنکه به طرفش برگردم با او می گویم

-باورش برام سخته آناهیتا

آناهیتا:وارد شو و بی گناهی مهتاب رو ثابت کن ستاره

سرم را به طرفش برگرداندم … با دیدن آن چشمان غمگین قدمی به جلو برمی دارم که لبخندی بر روی لبانش می نشیند … هر دو وارد اتاق می شویم … باد سردی به صورتم می خورد … چشمانم را می بندم … می دونستم با باز کردن چشمانم باید رفتن مهتاب را باور کنم … باید بدانم که مهتاب رفته اون هم برای همیشه … آروم چشمامو باز کردم و به جای خالی اش در اتاق خیره می شوم … بدون آنکه به اطراف نگاهی بیندازم …خودم رابه پنجره می رسانم

آناهیتا:این ورقه ها رو نگاه کن

به طرفش بر می گردم که از توی کشوی تخت مهتاب ورقه هایی به طرفم گرفته بود.

با قدمی خودم را به او می رسانم و ورقه ها را از دستش می گیرم … همه ی ورقه ها از پزشک قانونی بود … ضرب دیدگی دنده ها… کبودی بیش از حد … با تعجب ورق را عوض کردم … در آن هم همان چیزهایی بود که در ورقه اول نوشته شده بود … به علاوه ی شکستگی سر …

-اینا چیه … مال کیه؟

آناهیتا تکیه اش را به دیوار می دهد و به رو به رویش خیره می شود و می گوید

آناهیتا:بخون ببین اسم کی نوشته

نگاهی به بالای صفحه انداختم … با دیدین اسم ماندانا ولیفا … ورقه ها از دستم افتاد و بر روی تخت نشستم … اسم ماندانا که بر روی ورقه ها نوشته بود برایم چشمک می زد

 

آناهیتا:از آموزشگاه به ما اطلاع دادن که برای آموزشتون باید به یکی از روستاها بریم برای آموزش … بدشانسی ما فقط یک نفر از ما می تونست بره یکی برای روستای پایین یکی برای روستای بالا … مهتاب روستای پایین رو انتخاب کرده بود … کاش هیچ وقت به اون روستا نمی رفتیم .

بی توجه به داستانی که تعریف می کرد فریاد زدم .

-کی این بالا رو سر مهتاب آورده

آناهیتا آهی کشید و رو به من و با ناراحتی گفت :

آناهیتا:با رفتن مهتاب به اون روستا و با دیدن ظلمی که به مردم می کردن با خانواده ارباب دشمنی سر گرفت … این دشمنی برای خانواده ارباب بد تموم شد برای همین … پسر کوچک اون خانواده خواست به مهتاب تجاوز کنه که ….

با خشمی از جایم بلند شدم و به طرف آناهیتا خیز برداشتم که سرش را به پایین انداخته بود… یقه اش را گرفتم و گفتم.

-چه بلایی به سر مهتابم آورده بودن آناهیتا

آناهیتا نگاهش را در نگاهم دوخت در نگاه او هم همان خشم …همان نفرت را می دیدم … غمی می دیدم که دلم را آتیش می زد .

 

 

آناهیتا:نتونستم ازش محافظت کنم ستاره … اونا مهتاب رو نابود کردن … مادر ارباب مهتاب رو به باد کتک گرفت و اون رو مجبور با ازدواج با ارباب کرد … اربابی که هیچی جز غرورش و خانواده اش براش مهم نیست هیچی .

زانوهایم خم شد و خودم را بر روی زمین خم کردم …حالا حرفای مهتاب برای معنا گرفته بود (مثل همیشه دیر کردی) آره دیر کرده بودم … برای اینکه جلوی تهمت هارو بگیرم دیر کرده بودم…(دیر کردی ستاره خیلی دیر کردی … خیلی اتفاق ها افتاد ..دلها شکست …غم هم خونه ما شد …اما تو باز هم دیر رسیدی که حامی سخت همیشگیم باشی و برای من بجنگی ) قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد ….نبودم که بجنگم برات خواهری … نبودم که غم رو ازت دور کنم (زجرم دادن و درد کشیدم … اما کسی برای حمایتم نبود )…. چطور مهتاب زجر کشید و کسی برای حمایت اون نبود … با خشمی از جابم بلند شدم و اشکهایم را با پشت دست پاک کردم … حالا وقت ضعیف شدنم نبود … حالا که تمام حقیقت را می دانستم … نباید ضعیف می شدم.

-باید تاوان تمام اون زجرهایی که مهتاب کشیده رو پس بدن.

آناهیتا با تعجب نگاهم کرد … با دیدن خشمی که در چشمانم بود قدمی به جلو برداشت .. که ورقه ها را از روی زمین برداشتم و آن را بر روی تخت پرت کرد.

-باید همشون تاوان پس بدن تاوان تهمت ناپاکی که به مهتاب زدن

با صدای من نرگس جون وارد اتاق شد و با دیدن من و آناهیتا خواست چیزی بگوید که از کنارش گذشتم و به طرف در به راه افتادم … مانتو و شال را از روی جالباسی برداشتم و بدون توجه به … صدا کردن آن دو از خانه خارج شدم … هنگام پایین اومدنم از پله ها نزدیک بود به زمین بیوفتم که خودم را نگه داشتم و وارد خیابان شدم …. با سوز سردی که به صورتم خورد به خود لرزید …و شروع به دویدن کردم … مکانم مشخص نبود و فقط می دویدم که خودم را آرام کنم … ورقه های پزشک قانونی و نام مهتاب که بر رو آنها نوشته شده بود … از جلوی چشمانم رد می شد…. خشم سرتا سر وجودم را گرفته بود و تنها حرفی که در گوشم تکرار می شد انتقام بود … انتقام از کسی که باعث و بانی این اتفاق ها بود کسی که مهتابم را زیر خواروار خاک فرو برده بود …. تنها انتقام می تونست آرومم کنه فقط انتقام… انتقام از ارباب.

 

از شدت دویدن به نفس افتاده بودم … وارد کوچه که شدم … خودم را برای همه چیز آماده کرده بودم … اما اینکه چطور وارد آن روستا و خانواده ارباب شوم هنوز برایم گنگ بود … زن همسایه با دیدن من که نفس نفس می زدم تعجب کرد و به من نزدیک شد.

همسایه:دخترم چی شده

دستم را تکیه به دیوار دادم و لبخندی زدم

-هیچی خانوم دویدم برای همین به نفس افتادم

زن همسایه لبخندی زد و دستش را بر روی شانه ام گذاشت

همسایه:کی برگشتی دخترم شنیدم توی همون روستا شوهر کردی.

با چشمان گرد شده نگاهش کردم.

-بله!

 

با چشمان گرد شده نگاهش کردم.

-بله!

همسایه:مهتاب جون حالا اگه دعوتمون می کردی چی ازت کم می شد.

لبخندی زدم… تازه متوجه سوتفاهمش شده بودم … معلوم بود این یکی از همسایه های فضوله … خواستم اون رو از سوتفاهمی که پیش اومده در بیارم که جرقه ای به مغزم زد رو به زن همسایه کردم و گفتم.

-شما به من چی گفتین.

زن همسایه با دیدن این حالتم دست از حرف زدن برداشت و با تعجب نگاهم کرد.

همسایه:چی گفتم

-همون که گفتین شوهر کردم

همسایه:آهان گفتم چرا دعوتم نکردین

-نه قبلش چی گفتین

همسایه:شوهر کردی

-نه بعدش

زن همسایه با چشمان گرد شده نگاهم کرد … می دونستم به عقل نداشته ام شک کرده بود خنده ای کردم که یکی به گونه اش زد

همسایه:مهتاب جون…

بدون اینکه اجازه بدم حرفش را کامل کند گونه اش را بوسیدم و دستم را بر روی زنگ گذاشتم …. سنگینی نگاه زن همسایه را بر روی خود احساس می کردم اما بی توجه به نگاهش با خوشحالی زنگ را گرفته بودم.

آناهیتا:چته سر در آوردی

-آنی در باز کن زود باش

آناهیتا با شنیدن صدای شادم … در را باز کرد از حالا می تونستم چهر ه ی پر از تعجب هر دوی آنها را تصور کنم … با خوشحالی وارد واحد خودمون شدم و هر دوی آنها را صدا زدم …. با وارد شدنم در آنجا نگاهم به صورت پکر هر دوی انها افتاد … با تعجب نگاهشان کردم و گفتم

-چیه چتونه

می دونستم که هر دو با دیدن تغییر رفتارم تعجب می کنن ولی نه اینقدر … خواستم حرف دیگری بزنم که تلفن به صدا در آمد … با ابرویی بالا رفته نگاهی به آن دو و به تلفن کردم.

-نمی خواین جواب بدین

نرگس جون با ناراحتی نگاهم کرد که آناهیتا با پوزخندی رو به من و گفت

آناهیتا:برای شماست خانوم

با اخمی به رفتار آن دو نگاه کردم و به طرف تلفن راه افتادم … و آن را جواب دادم … با شنیدن صدای منشی ام که با انگلیسی اسم را گفت … نگاهم را به آن دو دوختم

منشی: مرینت خانوم

-خودم هستم

منشی:خانوم ما بلیط شما رو برای روز پنج شنبه هفته ی دیگه اوکی کردیم

 

-پنج شنبه هفته دیگه

منشی:بله

نگاهم را به آن دو دوختم که با نگرانی نگاهم می کردن … همانطور که نگاهم به ان دو بود به منشی گفتم

-کنسلش کنین فعلا” قصد بر گشتن ندارم…

برق شادی را در چشمان هر دوی آنها دیدم

منشی:ولی خانوم آقا پو…

اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد و با اخمی گفتم

-تصمیم با منه پس من فعلا” نمی آم

با عصبانیت گوشی رو گذاشتم و رو به آن دو گفتم

-من باید این منشی رو در به در کنم به جای من تصمیم می گیره … اینجور منشی ها هم نوبرن به والا

آناهیتا با خنده از جایش بلند شد و محکم در آغوشم گرفت … خنده ی شادی بعد از دو هفته کردم و دستانم را دورش حلقه کردم

-وقتی می گم همجنس بازی نگو نه

آناهیتا با جیغی من را کنار زد و مشتی به بازویم زد

آناهیتا:لیاقت نداری دیگه

خنده ای سر دادم و لپش را محکم کشیدم

نرگس جون:موندن تو بی مورد نمی تونه باشه

به طرفش برمی گردم … می دونستم اون جدیتی که در صداش هست انتظار از این می ره که من هم مانند خودش جدی باشم … آناهیتا هم منتظر نگاهم می کرد که گفتم

-می خوام برای مهتاب زندگی کنم …

جیغ خفه ی آناهیتا با اخم نرگس جون که راضی از تصمیم نیستن را پشت اخمم پنهان کردم … نر گس جون از جایش بلند شد.

نرگس جون:می دونستم موندنت بی منظور نمی تونه باشه .

-من تصمیم رو گرفتم .

نرگس جون:من به تو اجازه نمی دم که پاتو توی اون روستای کوفتی بذاری

 

---------

 

«خودکشی

 

مرگ قشنگیست

 

که به آن دل بستم»