دیالوگ همیشیم

این رمان کپی نیست و خودم نوشتم

کپی این داستان=حرام،دزدی

بزن ادامه

(پارت شانزدهم )

عکس من در حال ر*ا*ب*ط*ه کردن با دو تا پسر بود(#ای-ام-شیطان-رجیم😂✌)

اشکام با خونم پایین میریخت

خونم لباس ابیم و قرمز کرده بود

و با هر قطره اشکی که فرو میریخت

رنگ قرمز خونم روی لباس خودنمایی میکرد

درست مثل زخم های قلبم

که تا ترمیم میشد زخم بعدی تازشون میکرد

ولی من تو عمرم

با عیچکس هیچ دشمنی ای نداشتم

پس این عکسا نشانه ی چیه؟

کی اینا رو فرستاده؟

هر کسی که هست مطمئنم قصدش عذاب دادنه منه

با سختی بلند شدم که درد عمیقی توی کمرم پیچید 

از درد روی زانو دولا شدم

دستم و به زیر دلم گرفتم

و یک دست دیگم رو روی کمرم گذاشتم

وقتی که ادرین به من سیلی زد

کمرم خورد به تیزی پله و دردش به خاطر همین بود

به سختی از پله ها بالا رفتم

ادرین دره اتاقو قفل کرده بود با صدای دستگیره ی در با سردی گفت:برو اتاق بغلی برات یک تخت خواب گذاشتم برو بخواب تو دیگه جات اینجا نیس

با بغض به سمت اتاق بغلی رفتم

ولی نزاشتم اشکام دوباره بیاد 

چون همینجوری جای زخم لبم میسوخت

وارد اتاق شدم

اتاقی با تم بنفش تیر و سیاه

دیواره ها با کاغذ دیواری های با پس زمینه ی سیاه و دایره های ماننده خط های زرافه به رنگ بنفش بود

وسایل اتاق همه از رنگ های سیاه و بنفش بودند

روی تخت با هر دردسری که بود دراز کشیدم

انقدر خسته بودم و بدنم درد میکرد که یادم رفت لباس از ادرین بگیرم و لباسم و عوض کنم یا صورتم و بشورم

چشمام بسته شد ولی خوابم نمیبرد

درست مثله زمانی میمونه که

از بس استراحت کردی خوابت نمیبره

بعضی اوقات هم هست که از خستگی زیاد خوابت نمیبره

رو به سقف خوابیدم که کمرم انچنان دردی گرفت که بلند بی اختیار اخ گفتم

دوباره روی شونه ی دیگم خوابیدم

 انقدر تو جا وول خوردم که بالاخره خوابم برد

&&&&&&

صبح با صدای حرف زدن دو نفر بیدار شدم

پلکام سنگین بود،درد میکرد و میسوخت

با درد بیشتری بلند شدم

وارد دستشویی شدم

بعد از عملیات مربوطه

جلوی اینه خودم و نگاه کردم

هه

چقدر شدم شبیه جبار سینگ

ترسناک و هیولا

ریملام ریخته بود

موهام پریشون بود

لبم زخم پارگیش معلوم بود

دستمالی خیس کردم و ریملام و پاک کردم

بیرون دستشویی اومدم و موهام و با شونه صاف کردم

در کمد و باز کردم

توش پر از لباسای خوشگل بود

یک تاپ صورتی با یک دامن کوتاه تا روی زانوم که سفید رنگ بود پوشیدم

جلوی اینه رفتم و خودم و نگاه کردم

همه چیزم درست شده بود

ولی هنوزم زخم خشک شده ی کنار لبم وجود داشت

بیخیال از اتاق بیرون زدم

خواستم وارد اشپزخونه بشم تا برم پیش رزان

رزان یکی از خدمتکارای خونه بود

که با من دوست بود

خواستم وارد اشپزخونه بشم که با صحنه ی رو به روم دلم گرفت

اشک دوباره توی چشمام حلقه زد

ادرین در حال ب*و*س*ی*د*ن یک دختر بود

دختره چشمای سبز

موهای قهوه ای

پوستی سفید داشت

قدشم تقریبا قد من بود

با بغض وارد اشپزخونه شدم

با صدای ارومی گفتم:رزان میشه پاشی من سالادا رو درست میکنم

بلند شد

ازم پرسید:چیشده؟

نشستم 

تند تند خورد میکردم و با حرص عوض بغض گفتم:رزان....میدونی این دختره کیه؟

رزان:اره دوست دختره اقاس همینقدر در موردش میدونم گه دختر دایی پسر عمن و قرار بوده با هم ازدواج کنن که پدر و مادرشون مخالفت کردن و گفتن این هرزس با همه هس...ولی اقا ادرین قبول نداشت...نمیدونم چجوری با تو ازدواج کرده

خودم به رزان گفته بودم با هام راحت حرف بزنه

بغض بسه

گریه بسه

ادرین اونو اورده حرص منو در بیاره

جلوی دره اشپزخونه وایستادم نفسی گرفتم و از اشپزخونه خارج شدم

*******

پایان

اینم یک پارت طولانی تقدیم به مریم جان

بایی❤