پارت 18 From hatred to love
سخن همیشگی
این رمان کپی نیست و خودم نوشتم
کپی این رمان=حرام،دزدی
(پارت هجدهم )
با صدای دستگیره در بیدار شدم
به بالای سرم نگاه کردم
دستگیره ی در بالا پایین میشد
بعد از ثانیه ای صدای رزان اومد
رزان:مارینت...خوابی...خوبی...چرا در و قفل کردی؟
در و باز کردم
با صدایی که از بس گریه کرده بودم دورگه شده بود
جواب دادم:سلام...چیه کاری داشتی؟
نگاهی از سر تا پام گزروند
و یکم داخل اتاق رو نگاه کرد:مارینت...چیشده؟...این از قیافه ات...این از اتاقت...دیشب تو این اتاق بمب زدن؟
به داخل اتاق نگاه کردم
دیشب یادم اومد
حرفای اون دختره
اون صحنه ها
گریه هام
جیغام
و بعدم بهم ریختن اتاقم
بعد وارد اتاق شدم
توی اینه ی نیمه شکسته ی اتاق به خودم نگاه کردم
چشمام از بس گریه کرده بودم قرمز شده بود و از خستگی و کم خوابی خمار بود
لباسام بعضی جاهاش پاره شده بود
چقدر ترسناک شدم
بیخیال به سمت در و جایی که رزان بود رفتم
دوباره ازم پرسید:مارینت چیزی شده؟
با غم و با صدای لرزون جواب دادم:نه...کاری داشتی؟
رزان سینیه غذا رو جلوم گرفت:ام...راستش
به ساندویچی که روی زمین بود اشاره کرد و ادامه داد:صبحونه ای که نخوردی...ویدم واسه ی نهارم نیومدی گفتم برات یه چیزی بیارم
لبخندی به این مهربونیش زدم
سینی رو ازش گرفتم و بعد از تشکری به داخل اتاق رفتم
در و بستم و غذا رو روی زمین گذاشتم
جلوی غذا نشستم
هه
مگه من میتونم غذا هم بخورم
بیخیال غذا ازش دست کشیدم
در و قفل کردم
لباسام و دراوردم
و به سمت حموم رفتم
زیر دوش اب گرم وایستادم
خدایا
چرا من و انقدر عذاب میدی
میخوای بکشیم بکش
ولی این کار و نکن
تیغ و برداشتم
نزدیک دستم بردم
خب حالا اگه یک انسان تو دنیا نباشه چه فرقی داره
نزدیکتر و نزدیکتر
در دو میلی متر دستم نگهش داشتم
نه من باید زنده بمونم
باید انتقام بگیرم
باید بفهمم اون کسی که اون عکسا رو برای ادرین فرستاده کی بوده
و از جون من چی میخواد و چرا این کار و با زندگیه من کرد
تیغ و کنار گذاشتم
-----------
حوله ای دور خودم پیچیدم
بیرون اومدم
یک دامن دو سانتی متر بلند تر از زانوم به رنگ قرمز با یک تاپ قرمز پوشیدم
رژ لب جیگری ای زدم و خط چشمی کشیدم
ریمل و با یکم کرم زدم
به ادم جدیدی که توی اینه میدیدم نگاه کردم
پاهای کشیده و کمر باریکی داشتم
هیکلی من داشتم که ارزوی هر کسی بود
لبخندی به خودم زدم
بعد از مدت ها یکم تنوع برام بد نیست
با اینکه میدونم برم بیرون تحقیر میشم
ولی از اتاقم خارج شدم
با خارج شدن من اون دختر جولیا هم از اتاق مشترکش با ادرین خارج شد
با پوزخند نگاهی بهم کرد و به سمتم اومد
بی توجه به اون به سمت پله ها رفتم
لب پله ها صداش رو شنیدم:با کی قرار داری که انقدر خوشگل کردی؟
به سمتش برگشتم:هه من مال یکیم که منو نمیبینه برای چی و کی باید خوشگل کنم؟
به سمتم اومد:هه....چه پررو...مثه اینکه یادت رفته اینجا اضافه ای...تو همین جوریم اینجا بین زمین و اسمون معلقی
جواب من فقط سکوت بود
حرصی تر شد و بیشتر گفت:البته از دختری مثله تو که بی کس و کاره همچین چیزی بعید نیست
با خشم گفتم:من بی کس و کار نیستم و پدر و مادر دارم
جولیا:هه...پدر و مادر داری؟...جدی؟...نمیدونستم....اوو بزار یاد اوری کنم....مادرت که خیلی وقته مرده و مادری بالای سرت نبوده که بهت تربیت یا بده...پدرتم که فهمیده بود چه اشغالی هستی باهات مثل اشغال رفتار
از بغض لبام میلرزید
دیگه صداشو نشنیدم
فقط چشمام سیاهی رفت
و با درد شدیدی توی سرم بیهوش شدم
----
چشمام با درد باز کردم
نور شدیدی توی چشمام افتاد که مجوور شدم چشمام ببندن
اروم باز و بسته کردم
تا چشمم به محیط عادت کرد
دور ورم سفید بود
یک خانم سفید پوش اومد
چیزی به سرم تزریق کرد
به لباسش چنگ زدم و با سختی و صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:من چرا اینجام؟
پرستار من و خوابوند و گفت:هیچ چی نیست الان اقای دکتر میان و برات توضیح میدن
در باز شد
ادرین و جولیا با هم وارد شدن
جولیا گریه میکرد رو به من گفت:مارینت...خواهری حالت خوبه؟...چیشد که از پله ها افتادی؟(رسما اینجا جا داره بگم:جرررر😂)
ادرین با سردی گفت:حالت خوبه؟
نگاهمو ازشون گرفتم
دکتر وارد شد
نگاهی به دکتر کردم
دکتر جلو اومد:خب...خوبید شما خانم دوپنچنگ؟
-بله
دکتر:منو به یاد دارید؟
دقیق نگاش کردم
-نه...متاسفم...بجا نمیارم
دکتر خندید:منم...نینو لحیف...دوست ادرین
یکدفعه لحنش دوستانه شد که منو یاد قبل انداخت:منو یادت اومد؟...به من میگفتی داداش
اروم خندیدم
مشت بی جونی به بازوش زدم:اره یادم اومد
نینو با همون لحن بامزه ی قدیمیش گفت:چیشده حالا ابجی کوجیکه اومده اینجا....نکنه ادرین اذیتت کرده
با خنده گفتم:ای بابا...ول کن...چیزی نیست...از پله افتادم پایین(الهی قربون مرینتم بشم که بازم بد از ادرین نمیگه )
نینو رو به ادرین گفت:باید تقویت بشه...از کمبود خواب...کمبود غذا و فشار عصبی این اتفاق براش افتاده
بیشتر مواظبش باش
و از اتاق خارج شد
با نفرت نگاهمو به جولیا دادم
که پوزخند بی صدا و دور از دید ادرین زد
ادرین تلفنش زنگ خورد و خارج شد
جولیا جلو اومد
توی صورتم گفت:چیزی به ادرین بگی بلایی سرت میارم که نفهمی چجور بلایی
تو صورتش تف کردم و گفتم:هه...برای من مهم نیست
از یقه اش گرفتم و جلو کشیدم و مثه خودش تو صورتش ادامه ی حرفمو گفتم:به ادرین چیزی نمیگم...ولی فک نکن ازت میترسم...بهش نمیگم چون برتم مهم نیست و فرقی برام نداره...اگرم گفتم هر بلایی دوس داشتی سرم بیار...اب از سر من گذشته چه یک چه صد وجب
با باز شدن در یقه اشو ول کردم
اونم که داش تقلا میکرد تا یقه اش و بیرون بیاره
با رها شدن یقه اش از تو دستم پرت شد عقب
پرستاری داخل اومد سرم و از دستم جدا کرد و با مهربونی گفت:مواظب خودت باش...وقتی بیهوش بودی شوهرت خیلی نگرانت بود
پوزخند صدا داری زدم و هیچی نگفتم
از روی تخت پایین اومدم
ادرین وارد اتاق شده بود
جولیا به سمتم اومد و خواست کمکم کنه
که محگم دستشو پس زدم و به عقب هلش دادم:من احتیاجی کمک تو و دوست پسرت ندارم
و از اتاق خارج شدم و به سمت رخکن رفتم تا لباسامو عوض کنم
**********
پایان
این پارت بسی طولانی بود نظررر
بایی❤