پارت 31 From hatred to love

amily · 18:46 1400/07/29

سخن همیشه

این رمان کپی نیست و خودم نوشتم

کپی این رمان=حرام و دزدی

میدنم مخاین منو بکشید ک نددم😂

بشوتید ادام😂😂

(پارت سی و یکم )

خشک شدم

ادرین:چی چرت و پرت برای خودت میگی؟اصلا میفهمی چی میگی جولیا؟

بازوهام رو گرفت:مارینت تو که باور نمیکنی مگه نه؟این اصلا معلوم نیست چی داره میگه

فقط نگاش کردم

حرفی نداشتم

بعد از مدتها خوشی داشتم

خوشحال بودم

حالا دوباره این طوری گند خکرد به زندگیم

یعنی من باید مادر بچه ای باشم که مال من نیست

تازه  اگر بمونم توی این عمارت و ادرسن طلاقم نده

که تازه خودم نمیمونم

برای چی بمونم و زجر بکشم

هر چند که همین حالاشم میکشیدم

ادرین با جولیا در حال دعوا بودن

به سمت حیاط عمارت رفتم

کاش...کاش مادرم بود

کاش زن عمو و عمو بودن

کاش پدرم...پدر بود

تنهام نمیزاشتن

اونا خودخواه بودن

به فکر خودشون بودن

خودشون رو نجات دادن

و من و توی این جهنم تنها گذاشتن

انقدر رفتم

که گم شدم

واقعا این چه حیاطی بود

مثله جنگل بودم

دور تا دورم درخت و گل بود و عمارت و نمیدیدیدم

بیخیال روی تخته سنگی کنار تنه ی درخت بید نشستم

سرم و بادستام گرفتم

هوووف

چرا هیچ وقت خوشی به من نیومده

یعنی من انقدر بی ارزشم

چشمام بسته شد و خوابم برد

*ادرین*

مشغول بحث با جولیا بودم

که یکدفعه متوجه شدم مارینت نیست

یعنیکجا رفته

بی توجه به جیغ جیغای جولیا از عمارت خارج شدم

صدا زدم:نگهبان...نگهبان

نگهبان:بله قربان

-همسر من مرینت رو ندیدی؟

یکم به این و اون ور نگاه کرد و گفت:چرا اتفاقا داشتن قدم میزدن نمیدونم کجا رفتن...فکر میکنم این ور

به نوک انگشتش نگاه کردم و خطش و گرفتم

باشه ای گفتم و همون سمت رفتم

که مرینت رو زیر درخت بید دیدم

نفس حبس شدم رو با استرس و خوشحالی بیرون فرستادم

کنارش رفتم و روی زمین نشستم 

دستامو تکیه گاهم قرار دادم و به صورت غرق در خوابش نگاه کردم

دوست داشتم مادر بچم اون باشه

درسته من مارینت و دوست دارم ولی

جولیا بارداره

میرم ازمایش دی ان ای میگیرم

ولی اگه واقعا از من حامله باشه چی

خب اره چند دفعه ای برای لج مرینت باهاش بودم

ولی نه جدی!

نگاهم از چشماش به لبانش سوق کشیده شد

ناخداگاه سرم و جلو بردم

ولی همینکه نفس های داغم به صورتش خورد 

پلکهاش لرزید

چشماش و با ترس باز کرد و گیج توی صورتم چرخوند

متوجه صورت نزدیکم شد کمی عقب رفت که از تخته سنگ خواست بیوفته

گرفتمش و اروم لبام رو روی لباش گذاشتم

نرم و اروم بوسیدمش

تو حس و حال بودم

که گاز محکمی از نوک دماغم گرفت

با چشمای گرد و تعجب ازش جدا شدمو نگاش کردم

عصبی نگام کرد و مشت میکوبید به قفسه ی سینم

برای من که این مشتا دردی نداشت

ولی بزار بزنه

حق داره

همش تخسیر خودم بود که الان جولیا حامله اس

بلند شدم

لباسم و تکون دادم و بی حرف با غم از اونجا دور شدم

خدایا

یه راهی پیش روم بزار

********

*مارینت*

از پله ها پایین اومدم

امادگی دیدنن ادرین و اون دختره رو داشتم که با دیدن زن عمو و عمو خوشحال نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم

پایین رفتم با خوشحالی گفتم:سلام...خوب شد اومدین

زن عمو نگاه پر ترحمی بهم کرد ولی عمو با کنایه و سردی گفت:از تو بعیده مارینت

تو که میدونی جولیا حامله اس برای چی اینجایی...ها

مگه من اون روز نیومدم اینجا و نگفتم وسایلتو جمع کن و برو

الان جولیا زن عقدیه ادرین

حامله اس و تو باید اینجا رو ترک کنی

هر چقدر با تو مهربون بودم سو استفاده کردی

من میخواستم اون روز برم

ولی نتونستم و برگشتم

با عجز گفتم:اما عمو...من زن ادرینم...ما ازدواج کردیم...اصلا  شما مگه نمیگفتین کسی که باید ترک کنه اینجا رو جولیاس...چیشده که نظرتون عوض شده

گفت:درسته...تخسیر منه که تو اینجایی و باید زجر بکشی...درسته تو زن ادرینی...درسته من معتقد بودم که جولیا باید از این خونه بره...ولی اون...الان بچه ی ادرین توی شکمشه...و منم کاری از دستم بر نمیاد و قطعا باید طرف نوم و مادرشو بگیرم

در باز شد و ادرین با چهره ای پریشان و برگه ی ازمایشی توی دستش و جولیا با پوزخند وارد شدن

نگاشون کردم

مردم

دیگه واقعا همه چیز تموم بود

ورق برگشته بود

ادرین به خاطر بچه ی توی شکم جولیا دیگه کنار نمیومد

عمو و زن عمو که به خاطر نوه منو کنار گذاشتن

پدرم که همون اول به خاطر پول من و فروخت و مادرم رفت

دیگه واقعا بی کس و کار شدم

حالا حرفای اون موقع های کلویی و جولیا رو میفهمم

تمام مدت کلویی با غم عجیبی نگام میکرد

هه

دلش واسم سوخت

چقدر جالب

واقعا معنای این چهره ی غمگینش رو نمیفهمم

شاید به خاطر چیزه دیگه ایه

با غصه ی عظیمی وارد اتاقم شدم

تا شب توی اتاق موندم

گشنگی معنایی نداشت 

همش فکر میکردم

به پرده بکارتی که دیگه نبود

به شوهری که دیگه قرار بود از دست بدم

به بدبختی های ایندم

به اینکه بعد از طلاق باید کجا برم

ایا پدرم رام میده خونه

فکر نکنم

پس کجا برم

کاترین دوست صمیم که پشتم و خالی کرد

پس چطور میتونم از الیا توقعی داشته باشم

نینو که به گفته ی خودش میخواست ازدواج کنه

و این یعنی مرگ من

خندیدم

مثله دیوونه ها بلند خندیدم

منو بگو

میخواستم خیلی وقت پیش خودکشی کنم

هیچ وقت اون ادمی که اون عکسا رو برای ادرین فرستاد و شد اول بدبختیای من نمیبخشم

نمیبخشم و امیدوارم توی زندگیش فقط زجر بوشه

درست مثله من

تقه ای به در وارد شد بی حوصله به در نگاه کردم

کلویی وارد شد

با تعجب نگاش کردم

کنارم روی تخت نشست و غمگین نگام کرد

گفتم:خوشحالی نه؟

بدبخت شدم

درست میگفتی 

من بی کس و کارم

هیچ کسیو ندارم

تنهام

بغلم کرد و شروع به گریه کردن کرد

متعجب بودم

از این کاراش

از بغلم بیرون اومد و گفت:من...من....ببخشید!

و بی حرف از اتاق خارج شد

هه

من دیوونم یا اینا دیوونه شدن

معلومه نیست چی به چیه

سرم و محکم کوبیدم توی بالشت

و به بدبختیام فکر کردم

*******

پایان

طولانی بوددد دددددد

نظررررررر

بایی❤