💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۲۴
مــاه پشــت ابــر نمیمـــونه ولــی غصـه پــشت خنــده چــرا؟! 🖤
مادر سروش که تا الان با لبخند نگامون میکرد آروم میگه: فرزاد اذیتشون نکن… چرا جداشون میکنی؟
پدر سروش اخمی میکنه بعد با ابرو به سروش اشاره میکنه و میگه: من به این پسر اعتماد ندارم قبل عقد دخترمون رو دستش نمیدم
مادر سروش هم میخنده و به سروش که با بیچارگی بهشون نگاه میکنه میگه: بابات راست میگه
سروش: مامان
مادر سروش: مامان نداریم.. تو این مورد من هم بهت اعتماد ندارم
سروش مظلوم نگام میکنه.. آخه من چیکار میتونم کنم.. تقصیر خودشه که چپ و راست میره من رو جلوی همه بغل میکنه
سها: اوف.. چه سخت میگیرین به این دو تا جغد عاشق
سروش: سها
سها با پررویی میگه: چیه؟.. طرفداری نمیخوای؟
سروش مظلوم میگه: ما جغدیم؟
سها ابرویی بالا میندازه میگه: الهی قربون داداش گلم برم.. چه مظلوم شدی.. نه قربونت برم تو عینه عقاب میمونی
با این حرف سها نیش سروش باز میشه اما طولی نمیکشه که با حرف بعدیه سها نیشش بسته میشه و چپ چپ به سها نگاه میکنه
بعد با دست به من اشاره میکنه و میگه: اما قبول کن ترنم شبیه جغده
خندم میگیره.. چشم غره ای بهش میرم ولی سها با نیش باز برام ابرو بالا میندازه
پدر سروش: نه اینجوری نمیشه.. آب دختر من با خواهر جنابعالی تو یه جوب نمیبره
سروش با چشماش برای سها خط و نشون میکشه و آروم میگه: شما خواهر بنده رو عفو کنید… ایشون ذاتا دلق به دنیا اومدن
سها دستش رو جلوی دهنش میذاره و میگه:اِ… اِ… منو بگ که داشتیم از ی طرفداری میکردم
سروش: نه سهاجان.. خواهشا تو از من طرفداری نکن که ممکنه واسه ی همه ی عمرم از زندگی با ترنم محروم بشم
با این حرف سروش همه میخندن و سها هم با خنده میگه: اِ… سروش.. یادت نیست
سروش: چی رو؟
سها: که ترنم تا صبح مجبورت میکرد بیدار بمونی و باهاش حرف بزنی.. تو هم عین این بدبخت بیچاره ها پشت تلفن چرت میزدی؟… خب فقط جغده که از شب تا صبح بیدار میمونه دیگه
صدای ریز ریز خنده ی همه رو میشنوم
ابرویی بالا میندازم و میگم: سهاجان گند کاریای خودت رو که فراموش نکردی
سها یهو میگه: وای عزیزمی… کی میگه تو جغدی.. تو کفتر عاشقی
همه با تعجب نگاش میکنند ولی من به زور جلوی خندم رو میگیرمو همونجور با جدیت بهش زل میزنم
سها: کفتر چیه.. اصلا تو مرغ عشقی هستی واسه خودت
…
با بیچارگی میگه: باز هم نه
…
سها: قناری که دیگه خوبه؟.. هان؟
با این حرف سها دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم و میزنم زیر خنده
بقیه هم با خنده ی من به خنده میفتن
سیاوش: ترنم بعدا یه خورده باهات کار دارم… چند تا از اون گندکاریای این خانوم رو بگو خیلی به کارم میاد
سها: سیـــاوش
پدر سروش: خب دیگه.. سروش برو خونه ی خودت شب میبینمت
سها: باباجان کوتاه بیا… این دو تا که ۵ سال نامزد هم بودن و هر کاری هم که خواستن کردن دیگه این کارا چیه.. گناه دارن طفلکیا
حس میکنم از شدت خجالت صورتم قرمز شده
سروش با صدای بلند میخنده و میگه: قربون خواهر گلم برم که همیشه طرف خودمه
سها: تا اونجایی که من یادمه گفتی طرفدار نمیخوای؟
سروش: بنده غلط کردم
سها میخنده و سروش ادامه میده: همیشه سعی کن همینجور بمونی
پدر سروش: کسی از شما دو نفر نظر نخواست
بعد با غرغر میگه: هر کدوم از هرکدوم بی حیاتر.. خجالتم خوب چیزیه
سها: بی حیا کدومه باباجان… بده دارم طرف داداشم رو میگیرم
پدر سروش به سمت من برمیگرده و میگه: از اون خواهرشوهراست که خونت رو تو شیشه میکنه به نظر من قبول نکن
سها با جیغ میگه: بابا
میخندمو به جمع شادمون نگاه میکنم… بعد از کلی خنده و شوخی بالاخره پدر سروش جدی جدی سروش رو از خونه بیرون کرد و گفت تا بعد از شام حق نداری بیای… سروش هم که بعد از کلی التماس که هیچکدوم فایده ای نداشت راهیه خونه ی خودش شد
—————
***
با لبخند به جمع خونوادگی سروش نگاه میکنم و هیچی نمیگم… گذر زمان باعث شده خیلی تغییر کنم قبلنا که با سها جفت میشدم کل خونه رو روی سرمون میذاشتیم… بماند که با این خونه احساس غریبی میکنم… اینجور که از سها شنیدم همون چهار سال اون خونه رو فروختن و به جاش اینجا رو خریدن.. همه شون متوجه ی شدن که با همه ی تلاشی که میکنم باز هم نمیتونم مثل گذشته باشم.. تو نگاه همگی یه غم بزرگی رو میبینم.. غمی که از شرمندگیشون سرچشمه میگیره
سها: پخ
با ترس دستم رو روی قلبم میذارم و میگم
-چته سها… ترسیدم
پقی میزنه زیر خنده و میگه: این کارو کردم بترسی دیگه
مامان سروش با اخم میگه: سها برو آشپزخونه ظرفا رو بشور.. امروز خیلی این طفلکی رو اذیت کردی
سها با لب و لوچه ی آویزون میگه: من؟
سیاوش: پس نه من با این هیکلم برم ظرف بشورم
سها: مگه چیه؟
سیاوش: اونجوری دیگه زیادی خوش به حالت میشه… تو چیدنه میز که ترنم به مامان کمک کرد.. پس شستن ظرفا با جنابعالیه… یه خورده کار برات بد نیست.. نمیشه که همش بخوری و بخوابی
سها میخواد چیزی بگه که با صدای زنگ آیفون حرف تو دهنش میمونه
مادر سروش: یعنی کیه.. این وقت شب
همه به جز پدر سروش متعجب به همدیگه نگاه میکنیم
سیاوش اشاره ای به ساعت میکنه و میگه: الان که خیلی زوده
مادر سروش: منظورت چیه سیاوش؟
سیاوش: برای اومدن سروش میگم
سها: ای بابا… تو هم چه حرفا میزنیا.. مگه هرکسی زنگ در خونمون رو زد سروشه؟
با صدای پی در پی زنگ لبخند به لب همه میاد
سیاوش ابرویی بالا میندازه و میگه: هر کسی نه… ولی اگه کسی که دستش رو روی زنگ گذاشته قصد برداشتنه دست مبارکش رو نداشت مطمئن باش سروشه
سها دستش رو به نشونه ی تسلیم شدن بالا میبره و میگه: حرفمو پس میگیرم… برای اولین بار حق با توهه… تنها کسی که اینطور در خونه رو از جا در میاره سروشه
لبم رو گاز میگیرم تا نخندنم ولی با بلند شدن دوباره ی صدای زنگ همه میزنند زیر خنده
پدر سروش: خانوم برو در رو باز کن.. این پسر از رو نمیره.. هر جور هم که بیرونش کنم باز هم برمیگرده.. خوب شد گفتم شام رو زود بخوریم وگرنه نمیذاشت یه لقمه از گلومون پایین بره
سها: انگار شش ماهه به دنیا اومده.. داماد هم اینقدر هول؟… نوبره والا
مادر سروش با خنده از جاش بلند میشه و میگه: چیکار به کار بچم دارین؟
سها: آره دیگه.. چیکار به کار بچه دارین… از ماشین بازی خسته شده
بعد با ابرو به من اشاره میکنه و با شیطنت ادامه میده: اومده عروسکش رو ببره
حس میکنم از خجالت گونه هام رنگ گرفتن
پدر سروش:بیخود، من که به همین راحتیا عروسک کوچولومون رو بهش نمیدم
سها:اِ… بابا… داداشمو اینقدر اذیت نکن گناه داره
پدر سروش: راستشو بگو این دفعه چه وعده وعیدی بهت داده داری ازش طرفداری میکنی؟
سها سرش رو میخارونه و میگه: اِ… و رفتم
سیاوش یه پس گردنی حوالش میکنه و میگه: از اول هم معلوم بود… هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره
سها: خب حالا بده من به یه نون و نوایی برسم… تازه این دو تا جوون عاشق رو هم دست به دست کنم
بعد با سر به من اشاره میکنه و میگه: ببینید چشماش از ذوق دیدن یار چه برقی میزنند
از دست این سها.. دلم میخواد آب بشم و برم تو زمین.. نمیدونم قیافم چی شکلی شده که همه به زور جلوی خندشون رو گرفتن
مادر سروش به طرف من میاد و بالا سرم وایمیسته.. مهربون دستی به سرم میکش و بوسه ای آروم حواله ی صورتم میکنه
مادر سروش: قربون خجاتت برم عروس گلم… این دختره حیا نداره تو به بزرگیه خودت ببخش
سها: مامان اینقدر که نباید به عروس رو بدی.. پررو میشه ها… بعد یهو دیدی واست عروس بازی در آورد
مادر سروس: تو ساکت شو که آخر سر این یه دونه عروسم رو فراری میدی و باعث میشی آرزو به دل از دنیا برم
سها: اوه.. اوه.. چه عروسم عروسم راه انداختی مادر من؟.. دختر دسته گلی مثل من داری عروس میخوای چیکار؟
مادر سها بی توجه به حرف سها با بغض خطاب به من میگه: عزیزم تو دوباره خنده های از ته دل رو به جمع خونواده ی ما برگردوندی… خیلی وقت بود که سروش برای به دیدن ما اومدن بی تابی نمیکرد
سها: مامان جان چه دل خجسته ای داریا… اون داداش نامرد من که برای دیدن ما نیومده.. برای دیدن خانوم آیندش اومده
مادر سروش با اخم میگه: سیاوش چرا بیکار نشستی؟
سیاوش با تعجب میگه: چیکار کنم؟
مادر سروش: از طرف من گوش اون دختره ی چشم سفید رو بپیچون تا یه خورده دلم خنک شه
سیاوش با نیش باز میگه: به روی چشم
سها با جیغ از جاش بلند میشه و میگه: نـــه
پدر سروش: یکی بره در رو برای اون بدبخت باز کنه.. زیر پاش علف سبز شد
مادر سروش ضربه ی آرومی به صورتش میزنه و میگه: خدا مرگم بده.. از بس این دختره چرت و پرت گفت به کل سروش رو از یاد بردم
تو همین موقع در سالن به شدت باز میشه و سروش با نگرانی وارد میشه.. همین که ما رو میبینه با تعجب میگه: شماها همگیتون توی سالن هستین که در رو باز نمیکنید