💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۲۵

دیانا دیانا دیانا · 1400/08/18 11:35 · خواندن 8 دقیقه

دلم برای کسی تنگ شــده کـه.. بهم میگفت زندگیمی.. 💔الان زندگیش یه نفــر دیگســــت🙂🖤 

همه نگاهی بهم میندازیم و میخندیم

 

مادر سروش: از دست این خواهرت.. از بس حرف میزنه دیگه حواس واسه ی ما نمیذاره

 

سروش با دلخوری میگه: فقط من اضافه بودم… خب همین اطراف یه گوشه مینشستم و کاری بهتون نداشتم دیگه… چرا ناجوانمردانه بیرونم میکنید؟

 

پدر سروش: از کی تا حالا خواستگار خودش رو قاطیه خونواده ی دختر میکنه

 

سروش با اخم میگه: الان که دیگه اجازه دارم خودمو قاطی کنم.. خیر سرم اومدم خواستگاریا

 

سیاوش: فکر نمیکنی یه خورده زود اومدی؟

 

————-

 

سروش: نه بابا.. زود کجا بود.. شما گفتین بعد از شام من هم شامم رو خوردم و اومدم

 

بعد با پررویی به سمت من میاد تا کنارم بشینه که پدرش از روی مبل بلند میشه و میگه: کجا؟

 

سروش متعجب میگه: بشینم دیگه؟… مگه نشستن هم تو این خونه جرمه؟

 

پدر سروش چپ چپ نگاش میکنه و میگه: اونجا جای منه… جنابعالی به فکر یه جای دیگه برای خودت باش

 

سروش اخماشو تو هم میکنه و میگه: بابا

 

پدرش کنار من میشینه و میگه: بابا نداریم… اگه اومدی خواستگاری حرفاتو بزن وگرنه شرت رو کم کن که نمیدونم امشب چرا اینقدر خوابم میاد

 

سروش با حرص به باباش نگاه میکنه و میره روی مبل مقابل من میشینه

 

سروش:ولی من خوب میدونم چرا خوابتون میاد.. برای حرص دادنه منه بدبخت

 

سها با شیطنت میگه: بهتره عروس خانوم بره تو اتاق تا بزرگترا به نتیجه برسن

 

سروش چنان نگاهی به سها میندازه که من به شخصه سکته رو میزنم اما بقیه به زور جلوی خندشون رو میگیرن

 

مادر سروش: اذیتشون نکن سها

 

سها ابرویی بالا میندازه و میگه: فعلا که شوهر جنابعالی داره خونشون رو توشیشه میکنه

 

پدر سروش: سها

 

سها با لذت یه نگاه به من و یه نگاه به سروش میکنه… یه خورده میخنده و دیگه هیچی نمیگه

 

پدر سروش با تک سرفه ای نظرا رو متوجه ی خودش میکنه و بعد میگه: خب سروش خان یه خورده از خودت بگو

 

سروش اخماش باز میشه و لبخند نمکینی میزنه

 

سروش: بابا میوای بگی منو نمیشناسی؟

 

پدر سروش با جدیت میگه: قبلنا خودب میشناختمت اما چهار ساله که دیگه برام غریبه شدی.. سروش آشنای گذشته ها نیستی… حس میکنم تو این مدت خیلی عوض شدی

 

هیچ صدایی از کسی در نمیاد.. نگاه سروش غمگین میشه… از نگاه غمگبنس دلم میگیره

 

پدر سروش کنار گوسم زمزمه میکنه: اینجوری نگاش نکن پرروتر میشه

 

لبخند تلخی میزنم و نگام رو از سروش میگیرم

 

سروش بالاخره شروع به صحبت میکنه: میدونم توی این چهار سال خیلی عصبی شدم.. خیلی زور گو و بی منطق شدم.. خیلی خودخواه و بی محبت شدم… در کل خیلی عوض شدم… همه اینا رو میدونم اما بابا دوای دردم همون دختریه که کنارتون نشسته.. اگه اون رو پیش خودم داشته باشم قول میدم همون سروش چهار سال پیش بشم

 

مادر سروش با محبت به سروش نگاه میکنه و لبخند میزنه

 

سها: داداشی

 

سروش نگاهی به سها میندازه

 

سها صداش رو آرومتر میکنه و میگه: مادر عروس خیلی ندید بدیده… ببین چه جوری داره نگات میکنه؟.. معلومه دخترش تو دستش باد کرده میخواد با همکاریه شوشوجونش دخترش رو بهت بندازه

 

با این حرف سها فضای غمین سالن یه خورده عوض میشه و لبخند رو لب همه میاد

 

پدر سروش: خب… آقا سروش.. چه تضمینی میدی که دخترم رو خوشبخت کنی؟

 

سروش با عشق بهم زل میزنه و میگه:اگه هر چی دارم و ندارم رو به پاش بریزم راضی میشین؟

 

همه ی وجودم به سمت سروش پر میکشه ولی به زور جلوی خودم رو میگگیرم که بلند نشم.. که به سمت سروش نرم.. که توی این جمع آبروریزی نکنم هر چند خیلی سخته.. انگار اوج بیقراری رو از نگام میخونه چون لبخند مهربونی میزنه

 

پدر سروش: سروش خان بنده هنوز قانع نشدما

 

سروش همونجور که نگاهش به منه چند لحظه مکث میکنه و ادامه میده: بابا شما دخترتون رو بهم بدین من همه ی وجودم رو وقف دخترتون میکنم… نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره.. اجازه نمیدم تو زندگی کوچیکترین کمبودی رو احساس کنه… من این دختر رو میپرستم بابا.. فقط بذارین خانوم خونه ی من بشه من از جونم براش مایه میذارم

 

سها سرفه ای میکنه و میگه: مرد هم مردای قدیم… ایش.. آخه مرد هم اینقدر زن ذلیل… اه.. اه

 

بعد با اخم و تشر به سروش میگه: چند بار بهت گفتم از این حرفا جلوی خونواده ی عروس نزن برات طاقچه بالا میذارن

 

از دست سها خندم میگیره و با صدای بلند میزنم زیر خنده.. بقیه هم از دیدن خنده ی من لبخند به لبشون میاد

 

پدر سروش دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و من رو به خودش میچسبونه

 

سروش همونجور که مسخ من شده ناخودآگاه با صدای بلند میگه: قربون این خنده های خوشگل و از ته دلت برم… خیلی دوستت دارم ترنم

چشمام از شدت تعجب گرد میشن.. بقیه هم از این حرف سروش خشکشون میزنه… از شدت خجالت دلم میخواد همین الان بلند شمو برم هتل و تا چند سال دیگه هم این طرفا آفتابی نشم.. با حرص ابرویی بالا میندازمو به جمع اشاره میکنم.. سروش نگاهی به اطراف میندازه و تازه به خودش میاد.. برای اولین بار یه خورده سرخ و سفید میشه که این کارش باعث میشه دوباره صدای خنده ی جمع بلند بشه.. سروش هم خجالت زده یه خورده میخنده و سرشو پایین میندازه

 

لبخند برای یه لحظه هم از لبام پاک نمیشه.. با وجود همه ی کمبودایی که دارم باز نمیتونم منکر این احساس خوبم بشم… با اینکه مادرم نیست تا نازم رو بکشه اما با وجود مادر سروش نبودنش رو کمتر احساس میکنم… با اینکه پدرم توی این جمع نیست تا ازم حمایت کنه اما با وجود پدر سروش تحمل نبودنش برام آسونتر میشه.. با اینکه ترانه و طاها نیستن که مثل گذشته ها اذیتم کنند اما با وجود سها

 

نبودشون رو احساس نمیکنم با اینکه طاهر نیست تا با نگاه آرامش بخشش دلتنگی ها و دلهره ها رو از من دور کنه اما با وجود نگاه های پر از محبت سیاوش این نبود کمتر به چشمم میاد و از همه مهتر حضور سروش خودش به تنهایی تمام این نبودنا رو قابل تحمل میکنه…

 

پدر سروش سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: خوشم میاد که لنگه ی اون خواهرتی.. هر کدوم پرروتر و بی حیاتر از اون یکی… خب خندیدن بسه یگه.. بذارین تکلیف مهریه ی دخترم رو روشن کنم سروش سری تکون میده و هیچی نمیگه

 

پدر سروش: مهریه ی دختر من بالاست مطمنی میتونی از پسش بربیای

 

سروش لبخندی میزنه و میگه: هر چی باشه دریغ نمیکنم… با جون و دلم مهریه ای که در نظر گرفته بشه رو قبول میکنم

 

پدر سروش چند لحظه ای مکث میکنه و بعد غمگین زمزمه میکنه: دختر من دلش شکسته… تحمل کوچیکترین غم رو نداره

 

لبخند از لبای سروش پاک میشه اون هم با غم خاصی میگه: اجازه نمیدم هیچ غمی مهمون دله مهربونش بشه

 

از محبت کلام و حرفای از ته دل سروش و در عین حال از حمایتهای پدر سروش بغض تو گلوم میشینه

 

پدر سروش: سروش ما در حق این دختر خیلی کوتاهی کردیم… دخترم ۴ سال تنها و بی پناه بود مطمئنی میتونی به حرفات عمل کنی

 

سروش با اطمینان میگه: شک نکنید بابا… اجازه نمیدم حتی برای یه لحظه خودش رو تنها و بی پناه احساس کنه.. به جای تک تک مون گذشته ها رو جبران میکنم و جای تک تک اعضای خونوادش رو براش پر میکنم

 

مادر سروش اشکی که از گوشه ی چشمش سرازیر شده بود رو آروم پاک میکنه و لبخند مهربونی بهم میزنه

 

—————-

 

پدر سروش هم به سمت من برمیرده و با مهربونی میگه: ترنم جان، دخترم تو چی میگی؟… راضی هستی؟

 

با خجالت لبخندی میزنم ولی روم نمیشه چیزی بگم

 

مادر سروش: قربون شرمت برم عزیزم… سوت علامت رضاست

 

سها سریع میگه: بابا اینکه از خداشه.. این ادا اطوارا چیه از خودتون در میارین… حالا خوبه خواستگاریه ترنم و پسر عزیز خودتونه اینقدر سخت میگیرین دلم واسه ی شوهر مفلوک خودم میسوزه

 

سیاوش: آخه کی میاد تو رو میگیره

 

سها میخواد حرفی بزنه که پدرش با جدیت میگه: تو یکی رو پیدا کن که حاضر شه تو رو بگیره من قول میدم نه تنها سخت نگیرم تازه یه عمر هم ممنونش باشم که خلاصمون کرد… طرف یه اشاره کنه چیزی هم بهش دستی میدم که تو رو با خودش ببره.. کافیه فقط ردت کنم بری

 

سها با چشمای گرد شده به باباش نگاه میکنه

 

سیاوش: آخه من ترسم از اینه که هر کی اینو ببره دوباره برگردونه

 

سها با جیغ میگه: بی انصافا.. چند نفر به یه نفر

 

همه میخندن و سها با غیض به من نگاه میکنه

 

سها: همش تقصیر توی مارمولکه وگرنه تو که لنگه ی خودم بودی

 

ابرویی براش بالا میندازم و یه لبخند شیطانی تحویلش میدم

 

حرصی تر میشه و میگه: شانس بیاری امشب ناقصت نکنم از دستت خیلی کفری ام

 

سیاوش: به جای جیغ جیغ کردن برو شیرینی رو باز کن و بینمون پخش کن

 

بعد خطاب به من و سروش ادامه میده: امیدوارم خوشبخت بشین.. هردوتاتون لایق بهترین زندگی هستین