💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۲۹

دیانا دیانا دیانا · 1400/08/21 15:09 · خواندن 8 دقیقه

“زیر باران برای دیگری چتری شویم و او هیچ وقت نفهمد که چرا خیس نشد …” 

لبخند کمرنگی رو لبای ترنم میشینه

 

سعی میکنه غم نگاهش رو پنهان کنه با شیطنت دستش رو از دستای ترنم بیرون میکشه و با یه حرکت سریع بلندش میکنه

 

ترنم از ترس جیغ خفیفی میکشه

 

-ترسوندت هم کیف داره

 

ترنم چنان مظلومانه نگاش میکنه که دلش ضعف میره… آروم اون رو روی تخت یه نفره ی سها میذاره و خودش رو هم به زور روی تخت جا میکنه.. سر ترنم رو روی سینش میذاره و میگه: ای شیطون.. ببین چه با سیاست اتاق رو واسه من و خودت خلوت کردی… تو که از این کارا بلدی چرا کمک نمیکنی تا من این همه منت این آدمای بد بد رو نکشم… حالا راستشو بگو خانوم خوشگله.. من آبروریزی میکنم یا تو؟

 

بالاخره ترنم به خنده میفته

 

-جونم.. دلم واسه این خنده هات ضعف میره

 

ترنم آروم با دکمه ی لباسش بازی میکنه و میگه: ببخش سروش. باز اذیتت کردم

 

سروش: اذیت چیه کوچولو؟… من که از خدامه پیش تو بخوابم… اینقده کیف میده.. میشه هر شب اینجوری اذیتم کنی

 

میخنده و آروم میگه: دوستت دارم سروش… خیلی زیاد.. خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی

 

-من هم دوستت دارم ترنم ولی باید به این ترس غلبه کنی.. باید باورم کنی.. مثله قدیما

 

ترنم: دست خودم نیست… حتی تو بیداری هم مدام میترسم که نکنه ترکم کنی و از دستت بدم

 

آهی میکشه و میگه: تو تنها بهونه ی زنده بودنه منی ترنم.. من هیچوقت نمیتونم ترکت کنم.. نه میتونم نه میخوام که این کار رو کنم

 

ترنم:تو رو همیشه سروش خودم میدونستم.. عشق خودم… مال خودم..فقط نمیدونم چرا همه دست به دست هم دادن تا تو رو از من جدا کردن؟… مگه من چیکارشون کرده بودم که با من این کار رو کردن؟

 

میخواد ترنم رو از خودش جدا کنه وسرش رو بالا بیاره که ترنم هیچ جوره ولش نمیکنه.. به ناچار سر ترنم رو به قلبش میچسبونه و میگه: میشنوی خانومم… فقط برای تو میزنه.. همیشه واسه تو میزد.. هیچوقت هیچکس نتونست این طور ضربانش رو بالا ببره… به جز تو پذیرای هیچکس نیست… هیچوقت به هیچکس اجازه ندادم اینجوری تو بغلم بخوابه و آروم بگیره.. مطمئن باش همیشه برای تو بودم.. همیشه واسه ی تو هستم… همیشه واسه ی تو میمونم… تو برای من حکم لیلی رو داری واسه ی مجنون

 

ترنم غمگین زمزمه میکنه: ولی تو واسه ی من حکم خسرو رو داری واسه شیرین

 

با حرف ترنم آتیش میگیره

 

-ببخش که بد بودم ولی بدون همیشه عاشق بودم ترنم

 

ترنم آهی میکشه و هیچی نمیگه

 

-اصلا چرا باید بریم تو قصه ی آدمای دیگه… ما خودمون یه قصه ی قشنگ داریم… یه قصه که توش پر از عشق و عاشقیه

 

لبخند تلخی رو لب ترنم میشینه

 

-میخوای بشنوی؟

 

ترنم: تک تک لحظه هاش رو از بَرَم… این چهار سال هر شبم رو با این قصه به صبح رسوندم

 

-دوستت دارم عزیزم

 

ترنم: من بیشتر… خیلی خیلی بیشتر

 

-نمیدونم چرا هر چقدر اعتراف میکنی باز هم از شنیدن این جمله سیر نمیشم

 

ترنم لبخندی میزنه و هیچی نمیگه

 

-بیا امشب با قصه ی عشق خودمون به خواب بریم.. نظرت چیه خانومی؟

 

ترنم: هر چی تو بگی آقایی

 

همونجور که با یه دستش سر ترنم رو که روی سینه اشه نوازش میکنه با دست دیگش دست ترنم رو میگیره و به لبش نزدیک میکنه.. بوسه ی آرومی به انگشتاش میزنه و با لبخند شروع به تعریف میکنه

 

-یکی بود یکی نبود

 

ترنم: نه سروش اینجوری نگو… دلم میگیره… من دوست ندارم قصه ی ما با یکی بود یکی نبود شروع بشه.. دلم نمیخواد هیچکدوم از اون یکی ها نباشن… دلم هوس بودن کرده… هم من باشم هم تو ولی تنها.. فقط من و تو.. هیچکس نباشه که جدامون کنه.. که باعث بشه یکیمون باشه یکی مون نباشه.. بیا اول قصع رو عوض کنیم و بگیم هم من بودم هم تو

 

بغض تو گلوم میشینه

 

-آره عزیزم حق با توهه.. تو قصه ی ما قرار نیست نبودنها معنی بشن… تو قصه ی ما حرف فقط حرف بودنه.. واژه تنهایی و جدایی تو این قصه دیگه جایی نداره… تو داستان ما یه پسریه که تو اولین نگاه با دیدن دختر داستان ته دلش یه جوری میشه و یه دختر شیطون که یه عالمه پسر قصه ما رو اذیت میکنه

 

ترنم: پررو من کی اذیتت کردم

 

-اذیت نکردی؟

 

ترنم: نه

 

-پس کی بود یه عالمه از کارای شرکت رو خراب میکرد

 

ترنم ریز ریز میخنده

 

-هنوز ذاتت پلیده ها

 

ترنم بیشتر از قبل میخنده

 

ترنم رو بیشتر به خودش میکشه و شروع به تعریف ادامه ی داستان میکنه.. وسط مسطاش هم ترنم پارازیت میندازه و جفتشون میخندن… کم کم هوا روشن میشه و نمیفهمه که کی ترنم به خواب میره

 

نگاهی به ترنم میندازه و زمزمه میکنه

 

-خدایا خودت کمکم کن… بدجور داغونه… نبوده من از یه طرف رفتار خونوادش از یه طرف.. اتفاقات اخیر هم از طرف دیگه اون رو بیشتر از همیشه درمونده کرده.. اینجوری نمیتونه دووم بیاره باید حتمابه یه روانشناس مراجعه کنم

 

آروم با موهای ترنم بازی میکنه و به آینده فکر میکنه

 

گذر زمان رو احساس نمیکنه و فقط وقتی به خودش میاد که ترنم تو بغلش جا به جا میشه و کم کم چشماش رو باز میکنه

 

-بیدار شدی عزیزم؟

 

ترنم: هنوز اینجایی؟

 

-مگه دیوونه ام جا به این خوبی رو ول کنم و برم

 

ترنم آروم میخنده و خواب آلود میگه: برو تو اتاقت بخواب.. من حالم خوبه

 

-ساعت خواب خانوم خانوما… ساعت هشته

 

ترنم: چی؟

 

-صبح شده کوچولوی من

 

ترنم سریع میشینه و میگه: وای… من چه جوری تو چشم خونوادت نگاه کنم… تو کل دیشب اینجا بودی؟

 

با شیطنت میگه: آره… خیلی خوش گذشت… امشب هم یه نقشه جور کن با هم باشیم

 

ترنم با حرص میگه: سروش

 

-جانم خانمی

 

ترنم: برو بیرون

 

اخمی میکنه و میگه: حرفشم نزن… من برم دیگه معلوم نیست کی این باباهه دوباره مهربون بشه و بذاره بیام اینجوری پیشت بخوابم

 

ترنم: سروش برو بیرون.. زشته مامان و بابات ما رو اینجوری ببینند.. من هم الان لباسام رو عوض میکنم و میام پایین

 

-حالا چه عجله ایه؟

 

ترنم با اخم نگاش میکنه و میگه: میزنمتا.. برو بیرون

 

میخنده و میگه: چقدر هم که زورت میرسه

 

با خنده رو تخت میشینه و با شیطنت ادامه میده: ببین خانوم خانوما چه اخمی هم کرده

 

ترنم فقط نگاش میکنه

 

با اکراه میگه: باشه کوچولو.. تو اینجوری نگام نکن دلم آب میشه… الان مثل یه آب نبات چوبیه خوشمزه شدی که فقط حق دارم تماشاش کنم

 

لبای ترنم کم کم به خنده باز میشه

 

با شیطنت زمزمه میکنه: نمیشه یه کوچولو مزه مزت کنم

 

ترنم چشماش گرد میشه

 

با خنده میگه: چشاشو نگاه کن… خب بابا.. فهمیدم نمیشه

 

ترنم زیر لب میگه: من چه جوری باید با توی بی حیا زندگی کنم

 

-به راحتیه آب خوردن

 

بعد سریع حرف رو عوض میکنه و میگه: حالت که خوبه؟.. مطمئنی به کمک من احتیاجی نداری؟

 

ترنم: خیالت راحت… کوه که نمیخوام بکنم.. میخوام لباس عوض کنم… تو هم بهتره به جای حرف زدن بری یه خورده بخوابی.. کل دیشب رو بیدار بودی… خیلی خسته ای

 

-چی میگی کوچولو.. تازه یه ربعه بیدار شدم

 

ترنم مهربون نگاش میکنه و میگه: از چشمای سرخت معلومه که داری راست میگی

 

-تو نگران من نباش عزیزم.. لباس بپوش بیا پایین

 

از تخت پایین میاد و همونجور که داره به سمت در میره میگه: زیاد معطلم نکنیا وگرنه خودم میام بالا

 

ترنم: سروش

 

بی توجه به لحن اعتراض آمیز ترنم میخنده و از اتاق خارج میشه.. هر چند هنوز نگران ترنمه اما ترجیح میده خودش رو شاد نشون بده تا ترنم رو غمگین نکنه

 

همونجور که از پله ها پایین میاد صدای خونوادش رو از توی آشپزخونه میشنوه… به سمت آشپزخونه میره و همه رو غمگین و افسرده دور میز میبینه

 

-صبح بخیر

 

مادر:بالاخره اومدی… حالش چطوره؟

 

خمیازه ای میکشه و روی یکی از صندلی ها میشینه

 

-چی بگم خودتون که دیگه همه چیز رو دیدین… از درون داغونه داغونه

 

بعد نگاهی به سها میندازه و میگه: سها برو بالا… هواش رو داشته باش

 

سها سری تکون میده و از پشت میز بلند میشه

 

بعد خطاب به بقیه ادامه میده: مدام نگرانشم

 

سیاوش: میخوای چیکار کنی؟

 

-فعلا باید هر چی زودتر مال خودم کنمش… میترسم از دستش بدم… حداقل زن عقدیم بشه اسمش بیاد تو شناسنامم بعد به فکر چیزای دیگه باشم… به زور تونستم قانعش کنم که هیچ چیز به جز خودش برام مهم نیست میترسم دوباره نظرش عوض بشه

 

سیاوش: واقعا نمیخوای جشن عروسی بگیری؟