💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۳۴
«شب سردي است و من افسرده
راه دوري است و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
مي کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند زمن آدمها
سايه اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر غم ها
فکر اين تاريکي و ويراني
بي خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهاني…»
این پارتم تقدیم به الهام و نگین جونمم❤
سروش و اون مرد که همین الان فهمیدم اسمش آرشه با سرعت به سمت ما میان
آرش: مهلا الان وقتش نیست
با دقت به مهلا نگاه میکنم… مطمئنم یه جا دیدمش.. فقط نمیدونم کجا.. حس میکنم دیدارمون مربوط به قدیماست
مرد به زور مهلا رو از سروش جدا میکنه
مهلا تازه متوجه ی نگاه خیره ی من میشه… مستقیم تو چشمام زل میزنه
سروش مستاصل به پدرش نگاه میکنه
پدر سروش با کلافگی نگاش رو از ما میگیره
مادر سروش: بچه ها شماها برین استراح…………..
مهلا انگار تازه چیزی یادش اومده باشه با صدای نسبتا بلندی خطاب به من میگه: تو…. تو…
اشک تو چشماش جمع میشه
مات و مبهوت سر جام واستادم و حرکتی نمیکنم
دستش رو جلوی دهنش میگیره و با بغض میگه: تو ترنمی؟
متعجب به سروش نگاه میکنم.. اینا کی هستن که هم قیافشون برام آشناست هم اونا من رو میشناسن
سروش فشار آرومی به دستم میاره و میگه: بریم
-اما…..
سروش با اخم زمزمه میکنه: حرفای اینا یه مشت اراجیفن پس بیخودی خودت رو خسته نکن
هنوز یه قدم هم نرفتیم که مهلا، آرش رو کنار میزنه و با سرعت میاد جلوی من و بی توجه به سروش میگه: تو ترنمی.. مگه نه… تو رو خدا یه چیزی بگو
بهت زده سری تکون میدم
با صدای بلند میزنه زیر گریه و محکم بغلم میکنه
مهلا: عزیزم میدونی چقدر دنبالت گشتیم.. باورم نمیشه الان جلوی من واستادی
هیچی از حرفاش نمیفهمم
سروش با عصبانیت من رو از آغوش مهلا بیرون میکشه و میگه: خانوم بهتره حواست به کارات باشه… همسر من وضعیت روحی مناسبی نداره
آرش: مهلا بهتره بریم یه وقت دیگه بیایم
مهلا: نه آرش…میترسم دیگه نبینمش
بعد با گریه خطاب به من ادامه میده: ترنم جان.. عزیزم تو خانومی کن.. تو بزرگی کن… تو ببخش.. آلاگل یه غلطی کرد
آرش: مهلا
بهت زده میگم: آلاگل
آرش چنگی به موهاش میزنه و با ناراحتی به جمع نگاه میکنه
مهلا: آره عزیزم
مهلا میخواد به سمت من بیاد که آرش و مادر سروش به زور جلوش رو میگیرن
کم کم همه چیز رو به یاد میارم.. تولد.. بنفشه.. آلاگل و بالاخره مادرش رو که با لبخند بهم خوش آمد گفته بود
با ترس یه قدم عقب میرم… ضربان قلبم بالا میره…
به آرش نگاه میکنم… حالا یادم اومد کجا دیدمش.. تو دادگاه… آره تو دادگاه یه لحظه چشمم بهش خورده بود
مهلا: دخترم تو که به عشقت رسیدی
از یادآوری گذشته اشک تو چشمام جمع میشه.. دستای لرزونم رو بالا میارمو به بازوی سروش چنگ میزنم
با ترس زمزمه میکنم: سروش
سروش با اخم میگه: بریم عزیزم
اما مهلا با گریه ادامه میده: ترنم جان بذار دختر من هم آزاد شه.. من قول میدم هیچ مشکلی برای تو و زندگیت پیش نیاد… تو رضایت بده من حتی اجازه نمیدم آلاگل نزدیکتون شه اون رو از این شهر که هیچی از این کشور میبرم
لرز بدی تو بدنم میفته… چشمای سروش قرمز و رگ گردنش متورم میشه .. با عصبانیت نگاه پر از نفرتش رو معطوف مهلا میکنه اما مهلا ملتمسانه ادامه میده: راضی به این نباش که جوونیه آلای من پشت میله های زندون حروم شه
سروش با داد میگه: بس کن خانوم.. وقاحت تا چه حد؟… وضع و حال همسرم رو نمیبنی؟… نمیبینی تحمل حرفات رو نداره؟؟ باز داری با حرفات عذابش میدی… مگه وقتی نشاط و شادابی همسر من از بین رفت دخترت براش دل سوزوند.. مگه وقتی جوونیه عشق من با نقشه های بی عیب و نقصه دخترت به باد رفت دخترت از کارش منصرف شد.. مگه وقتی غرور و شخصیت این دختر پرپر شد دخترت کاری براش کرد که الان از ما انتظار بخشش داری… من رو نگاه کن ۴ سال از عشقم دور بودم این آخری ها هم تنها یار و یاور من سنگ قبر عشقم شده بود.. اون روزا مگه دختر شما برام چیکار کرد؟… بافقط تیشه به ریشه من و زندگیم زد و گورش رو گم کرد.. جلوی من بود و آب شدن من رو میدید ولی یه بار هم حاضر نشد از خودخواهیهاش دست برداره و حقیقت رو بگه… الان اومدی حرف از رضایت میزنی
پدر سروش: سروش
سروش خشن میگه: نه بابا… بذارین تکلیف خودم رو با این جماعت روشن کنم
آرش سرش رو پایین انداخته و هیچی نمیگه… مهلا هم فقط گریه میکنه
سروش با تحکم خاصی خطاب به آرش و مهلا میگه: اگه همه ی دنیا هم دست به دست هم بدن و بخوان رضایت بگیرن من قبول نمیکنم… دختر شما باید تاوان تک تک بلاهایی رو که سر من و همسرم آورد پس بده… هیچوقت اون لعنتی رو نمیبخشم… اجازه هم نمیدم ترنم و خونوادش رضایت بدن… هر چند، چند سال حبس تاوان بلاهایی که سر ما اومد نیست اگه دست من بود کاری میکردم تا ابد گوشه ی زندون بمونه و آزادی براش یه آرزوی محال به نظر برسه ولی متاسفانه هیچی دست من نیست…با همه ی اینا بهتره یه چیز رو فراموش نکنید دختر شما دو نفر رو به اون بالایی واگذار میکنم مطمئنم راحت از حق بنده هاش نمیگذره
مادر آلاگل بی تاب تر از قبل گریه میکنه ومیگه: سروش جان به خدا آلاگل اونجور که شماها فکر میکنید نیست
سروش: آره… واقعا هم اونطور که ماها فکر میکردیم نبود.. اون آلاگل مظلوم و عاشق پیشه کجا.. این آلاگل متظاهر که زندگیه ماها رو به گند کشید کجا…
با بغض به سروش نگاه میکنم
سروش نگاهی بهم میندازه و با کلافگی میگه: بریم خانومم
مهلا: سروش این کار رو با دخترم نکن
سروش با حرص پوزخندی میزنه و بی توجه به مهلا من رو با خودش میکشه
مهلا: سارا تو یه چیز بگو.. تو یه حرفی بزن…
صدای نفسهای عصبیه سروش رو میشنو.. نفس خودم هم به زور بالا میاد
سروش: کثافتای عوضی
مادر سروش: مهلا تو از من چه انتظاری داری؟.. آلاگل باعث نابودیه دو خونواده شد… زندگیه پسرام فنا شد… من چطور میتونم بیام از آلاگل طرفداری کنم…اومدنتون به اینجا از اول هم اشتباه بود
پدر سروش: سارا، عزیزم خواهش میکنم……
مهلا: سارا به آلاگل رحم کن
همونجور که از پله ها بالا میریم صدای مادر سروش رو میشنوم که با حرص میگه:
مادر سروش: مهلا چطور میتونی این حرف رو بزنی؟… مگه دختر تو به زندگی بچه های من رحم کرد؟… الان نوه های من باید این خونه رو رو سرشون میذاشتن من حتی نمی تونم واسه عروسم یه جشنی که لایقشه بگیرم تو فکر میکنی واسه من راحت بود جیگر گوشه هامو داغون ببینم؟… دخترات با اون پست فطراتا همدست شد دست گذاشت رو عشق پسرام… رو ناموسشون… رو غیرتشون اینا چجوری جبران میشه؟
آرش: من واقعا متاسفم فرزاد ولی…..
مادر سروش با صدای تقریبا بلندی میگه: آقا آرش با همه ی احترامی که براتون قائلم باید بگم تاسفتون عروس جوون مرگ شده ی من رو زنده میکنه… ترنم هم که دیگه ازش چیزی نمونده… زندگیه سیاوش هم که خیلی وقته نابود شده… فقط دلم یه خورده به سروشم خوشه هر چند سروش هم دیگه واسش اعصابی نمونده.. همیشه عصبی و پرخاشگره.. اینا همه نتیجه ی کارای دختر شماست
پدر سروش: سارا آروم باش
مادر سروش: فرزاد تو دیگه چرا مدام این جمله رو برام تکرار میکنی.. آخه چجوری اروم باشم مگه ندیدی تو این چند سال چی به سرم اومد جلو سروشو سیاوش بروز نمی دادم تو که شاهد بودی چی کشیدم و دم نزدم… حالام دلم به ترنم خوشه که به زندگیه سروش یه خورده سر و سامون میده وگرنه سیاوشم که دیگه خوشبخت نمیشه
مهلا: ساراجان، عزیزم میدونم حق با شماهست.. میدونم آلاگل خریتکرد.. همه رو میدونم…………