💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۳۵
«بغض بزرگترین اعتراضه
اما اگه بشکنه دیگه اعتراض نیست ، یه التماسه …»
مادر سروش: وقتی میدونی پس زور بیخود برای بخشش نزن.. حتی اگه خونواده ی ترنم هم بخوان رضایت بدن سروش اجازه نمیده
به بالای پله ها رسیدیم… نگاهی به سروش میندازم که عصبیه… حس میکنم جونی تو پاهام نمونده… از پله ها دور میشیم ولی نه اونقدر که صداهایی که از پایین میاد رو نشنویم
مهلا: سارا تو خودت یه مادری.. نذار بچم پشت میله های سیاه زندون داغون بشه…
پدر سروش: مهلا خانوم اگه قرار به رضایت هم باشه اون کسی که باید رضایت بده ما نیستیم
مهلا: میدونم فرزاد خان ولی خونواده ی ترنم رابطه ی خوبی با شماها دارن.. امروز با کلی اصرار آرش رو راضی کردم تا باهام بیاد… خواهش میکنم یه صحبتی با پدر ترنم کنید
سروش: مگه از روی جنازه ی من رد بشن.. مگه من میذارم بابا حرف از رضایت بزنه
مادر سروش: مهلا فکر نمیکنی یه دو سه سال حبس برای دخترت لازم باشه.. نتیجه ی حماقت دخترت تا چند دقیقه پیش هم جلوی چشمت بود.. اصلا بیخیال پسرای بیچاره ی من.. بیخیال عروس جوون مرگ شده ی من.. تو روت میشه تو چشمای بی روح ترنم زل بزنی بگی رضایت بده.. این نگاه پژمرده یه روزی پر از زندگی بود.. دختر تو با همدستیه دختر خالش زندگی رو برای همگیه ما سیاه کرد
مهلا: من تا عمر دارم شرمنده ی همگیتون هستم ولی آلا هر چی هم که باشه جیگر گوشه ی منه… پاره ی تنه منه… نمیتونم ازش دل بکنم
اشک از چشمام سرازیر میشه
مهلا: آقا فرزاد شما یه کاری کنید دختر من پشت میله های زندان داغون میشه… شما با ترنم حرف بزنید…شما خونوادش رو راضی کنید.. سروش به شما خیلی احترام میذاره محاله ر و حرف شما حرف بزنه
————-
————
سروش با حرص میخواد از پله ها پایین بره که بازوش رو میگیرم و این اجازه رو بهش نمیدم
سروش با عصبانیت به سمت من برمیگرده و میگه: بازومو ول کن ترنم.. باید حسابشون رو برس…….
یهو حرف تو دهنش میمونه
سروش: ترنم، عزیزم تو داری گریه میکنی؟
با اینکه از شدت استرس و ترس و هجوم خاطرات بد گذشته حال و روزم خرابه و صورتم پر از اشکه ولی آروم زمزمه میکنم: چیزی نیست سروش
با اخم میگه: اگه چیزی نیست پس چرا داری اشک میریزی؟
بی توجه به حرفش میگم: سروش
با صدایی خشدار میگه: جانم
-دلم نمیخواد حرص بخوری و عصبانی بشی
عمیق نگام میکنه و لبخند غمگینی میزنه
-تا همین الان هم خیلی اعصابت داغون شده.. بیشتر از این خودت رو اذیت نکن آقایی
سروش: نترس عزیزم.. تا تو پیشم باشی همه چیز خوب و آرومه.. تو پیشمی مگه نه؟
سری تکون میدم و میگم: تا ابد
سروش: ازم که دلخور نیستی
-نه سروشم
دستاش رو بالا میاره وشالم رو روی شونه هام میندازه… کلیپس موهام رو باز میکنه و من رو محکم به خودش میچسبونه… سرش رو لای موهام فرو میکنه و با آرامش نفس عمیقی میکشه
سروش: آخ ترنم… تو چی داری که وقتی کنارتم همه ی غصه های عالم رو از یاد میبرم
لبخندی میزنم
سروش: نبینم ترس نگاهت رو خانمی
بیشتر سرمو به سینه ی عضلانیش میچسبونم و تو بغلش تکون میخورم که باعث میشه بریز ریز بخنده
سروش: جونم.. ببین چه جوری داری بیقرارم میکنی……
میخوام جوابشو بدم که با شنیدن صدای مهلا ساکت میشم
مهلا: سارا دختر من هم کم عذاب نکشید… وقتی توسط پسرت رونده شد اون هم بعد از اون دوران نامزدی میدونی چقدر براش سخت و طاقت فرسا بود… درسته اشتباه کرد اما تاوانش رو خیلی سخت پس داد… پسرت توی دوران نامزدی که بهش بد نگذشته بود… آلاگل یکی از جذاب ترین و خوشگل ترین دختراست سروش تو این مدت باهاش خوش بود میدونم که هر اتفاقی هم افتاد بالاخره زنش بود ولی خب برای دختر من این جدایی ها و بی اعتنایی ها راحت نبود
از شنیدن حرفای مهلا حس میکنم همه ی دنیا رو سرم خراب میشه…انگار نه انگار که من تا الان داشتم سروش رو آروم میکردم چون خودم بیقراری رو با همه وجودم حس میکنم… نمیدونم چرا سردم میشه و لرزی به بدنم میفته..احسای بدی همه ی وجودم رو فرا میگیره… لبام شروع به لرزیدن میکنند و اشکام سرازیر میشن.. دلم میخواد با همه وجودم زار بزنم.. حرفای مهلا من رو دوباره به یاد آلاگل و دوران نامزدیه اون با سروش انداخت… خیلی سخته که کسی که از هر دشمنی برات دشمنتره نامزد کسی بشه که حکم زندگی رو برات داره
سروش با دیدن حال من با عصبانیت میگه: لعنتیا.. لعنتیا فقط اومدن همین خوشی رو هم به ما زهرمار کنند و بعد گورشون رو گم کنند
بعد با لحن ملایمتری میگه: عزیزم.. خانومم.. ترنمم بیا بریم اتاق.. با شنیدن این حرفای بی سر و ته فقط حالت بد میشه
مادر سروش: مهلا خانوم، پسر من فقط اون پنج سالی که با ترنم نامزد بود خنده هاش از ته دل بود… دختر جنابعالی با اون همه جذابیتش هم نتونست غم نگاهش رو بگیره.. سروش هیچوقت با دخترت خوش نبود
حرفای مادر سروش رو میشنوم و برای اولین بار بعد از مدتها کلی ازش ممنون میشم… درسته این مدت خیلی ازم حمایت کرد ولی این اولین حمایتیه که خیلی به چشمم میاد.. چقدر خوبه که با همه ی نقصام قبولم داره.. هر چند سروش در مورد بچه هیچی بهشون نگفته اما همین الان هم دلایل زیادی وجود داره که هر کسی من رو به راحتی به عنوان عروس یه خونواده نپذیره
مادر سروش: الان بعد از مدتها میخوام اون خوشی و خوشبختی رو دوباره تو زندگی پسرم و عروسم ببینم بعد تو میای از شکست دخترت حرف میزنی.. شکستی که خودش باعث به وجود اومدنش بود اما فقط یه لحظه بیا خودتو بذار جای ترنم… دختری که چهار سال بیگناه محکوم شد… اونوقت میبینی ضربه ای که به زندگیه دخترت وارد شده در برابر ضربه هایی که به زندگیه اون دختر بیگناهی که جنابعالی دیدی وارد شد هیچه
میدونم سروش چی تو چهره ی من میبینه که با ناله میگه: ترنم
به زحمت دهنم رو باز میکنم و با گریه میگم: هیچی نگو سروش… هیچی نگو
سروش: اما……….
میون هق هق گریه هام میگم: با انکار ما هیچی عوض نمیشه سروش… چه قبول کنیم چه نکنیم بالاخره آلاگل یه زمان زنت بوده و اگه…اگه هم اتفاقی بین تون افتاده باشه محرمت…………………
حتی نمیتونم جمله ام رو ادامه بدم… نفسم میگیره و واستادن رو برام سخت میکنه… فقط میتونم خدا رو شکر کنم که سروش من رو گرفته و از افتادنم جلوگیری میکنه.. با همه ی وجودم احساس ضعف میکنم
در جواب حرفای نیمه کاره ام سروش با حرص میگه: ترنم آخه به چه زبونی بهت بگم.. تو اون دوران به جز حرص و جوش هیچی نصیبم نشد.. به کی قسم بخورم تا باور کنی که هیچ اتفاقی بین منو آلاگل نیفتاد.. اون دختره ی عوضی فقط اسما نامزد من بود رسما اصلا هیچی برای من نبود
سروش که بیحالیه من رو میبینه با تاسف سری تکون میده و زیر بازوم رو میگیره
سروش: آخه این چه وضعشه.. چرا داری خودت رو ذره ذره آب میکنی
نمیدونم چرا هیچ اکسیژنی به ریه هام نمیرسه… نفسم بالا نمیاد
سروش من رو به اتاقش میبره و آروم روی تخت مینشونه
سروش:حالت خوبه ترنم؟
سکوتم رو که میبینه تکونم میده و میگه:ترنم با توام
-نمـ یـتو نم… راحـ ـت … نفـ ـس بکـ ـشـم
بهت زده نگام میکنه و بعد از چند لحظه بالاخره به خودش میاد با ترس میگه: نفس عمیق بکش ترنم…
نمیدونم چرا حالم اینجوری شده.. عمیق نفس میکشم و سعی میکنم اکسیژن رو با همه وجودم به داخل ریه هام بفرستم
——-
سروش: آفرین گلم… نفس بکش… همینجور ادامه بده
همونجور که داره حرف میزنه به سمت پنجره ی اتاقش میره و پنجره رو تا آخر باز میکنه
سروش: خودت رو به خاطر یه سری حرف بی سر و ته اذیت نکن دختر
همونطور که داره حرف میزنه پارچ آب رو از کنار تخت برمیداره و هول هولکی یه لیوان آب برام میریزیه… خیلی سریع میاد جلوم وایمیسته و به زور یه خورده آب به خوردم میده
سروش: حالت بهتر شده عزیزم؟
با نفس های عمیقی که میکشم و هوای تازه ای که به داخل اتاق میاد حس میکنم جون گرفتم
با ضعف سری تکون میدم
سروش: خوبه
آروم بغلم میکنه و تو گوشم زمزمه وار میگه: به هیچی فکر نکن به جز فردا.. فردا که قراره مال من بشی؟
صدای تند تپشهای قلبش رو میشنوم
-سروش؟
سروش: جانم؟
-اونا که نمیتونند تو رو از من جدا کنند؟
بازوهام رو میگیره ومن رو از بغلش خارج میکنه
سروش: معلومه که نه… نه تنها اونا به هیچکس این اجازه رو نمیدم که تو رو از من جدا کنند.. اونا فقط اومدن رضایت بگیرن.. قرار نیست اتفاق خاصی بیفته