💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۳۷

دیانا دیانا دیانا · 1400/08/22 11:01 · خواندن 7 دقیقه

 

مـــامـانمْ مــیــگِــه آهَـــنْـــگْ هـــایـــے کِــــه گُــوشْ مــیـــدی مَـــسْــخَــرَنْ :) 

 

نِــمْــیــدُونَـــه ایــن آهَــنــگــا زِنــدِگــیــه دُختَرِشو تَعــریــفْ مــیـکُــنِه:)

همه متاثر نگاش میکنند

 

اشک از چشمای سها سرازیر میشه

 

سیاوش با حرص از روی زمین بلند میشه و میگه: بعد شماها باعث و بانیه تمام این بدبختی ها رو تو خونه و زندگیتون راه دادین

 

بعد خطاب به پدرش ادامه میده: ببیند بابا من میدونم همه ی اینا زیر سر شماست.. احترام به دوست و آشناهه و نون و نمک همدیگه رو خوردیم و این حرفا رو از حفظم

 

مادر: سیاوش

 

سیاوش بی توجه به مادرش ادامه میده: ولی یادتون باشه من این چیزا سرم نمیشه…اگه باز هم هر دوم از اقوام دور یا آشنای اون زالوی کثیف رو این طرفا ببینم هیچ تضمینی نمیکنم که برخوردم مثل شماها باشه… مجازات این دختره در برابر بلاهایی که سر ماها آورد هیچی نیست..

 

بعد از تموم شدن حرفش با خشم به سمت پله ها میره

 

سیاوش رو درک میکنه.. خیلی زیاد.. طعم تلخ مرگ عزیز رو با همه ی وجودش چشیده و میدونه که غیرقابل تحمله… تازه یاد ترنم میفته که بالا خوابیده

 

صداش رو بلند میکنه و با ناراحتی میگه: سیاوش در اتاقت رو محکم بهم نزن ترنم خوابه

 

سیاوش وسط راه وایمیسته.. یه نفس عمیق میکشه و باز به راهش ادامه میدن

 

بعد از رفتن سیاوش مادرش با خشم میگه: فرزاد هیچوقت دیگه جلوی سیاوش از اون قوم و طایفه دفاع نکن

 

پدر بلند میشه و میگه: سارا جان من……….

 

مادر: میدونم فرزاد.. میدونم تو همیشه منطقی تر از همه ی ماها عمل کردی و هیچ کارت بی دلیل نبوده اما سیاوش منطق سرش نمیشه.. سروش رو نبین که الان ترنم پیششه خودت که رفتار گذشته ی سروش رو دیدی.. هرچقدر این دو نفر عذاب کشیدن الان با بهم رسیدنشون تمام اون خاطرات بد کمرنگ میشه اما سیاوش ترانه رو از دست داده

 

پدرش میشینه و سکوت میکنه

 

-بابا بذارین سیاوش یه خورده آروم بشه خودم باهاش حرف میزنم

 

دیگه هیچکس هیچی نمیگه و همه شون با ناراحتی به وضعیت پیش اومده فکر میکنند

 

———

 

****

 

&&ترنم&&

 

تو ماشین سروش نشستم و با کنجکای به جاده نگاه میکنم… نمیدونم داریم کجا میریم.. هر چی هم از سروش میپرسم جوابم رو نمیده و مدام برام ابرو بالا میندازه..باز من رو مظلوم گیر آورده…اون از امروز صبحش که چنان من رو با داد و فریاد از خواب بیدار کرد که سکته کردم اون هم از الانش.. صبح که آقا مدام میگفت دیر شده چرا کسی بیدارمون نکرده و از این قبیل حرفا.. بعد فهمیدیم از اونجایی که صبح قرار محضر داشتیم سها باز شیطنتش گل کرده بود وساعت رو دست کاری کرده بود تا یه ضدحال درست و حسابی به سروش بزنه که موفق هم شد هر چند بعدش یه کتک مفصل هم از سروش نوش جان کرد… بعد از اون هم سر لباس پوشیدن سروسش گیر بودیم که سروش طبق معمول با لباس رسمی مخالف بود و لباس اسپرت تنش کرده بود و مادر سروش با جیغ و داد میگفت محاله بذارم با این لباس بیای بیرون که آخر سر هم با پا در میونیه من و بقیه مادرس تسلیم شد که کاری به کار سروش نداشته باشه.. هر چند تا خوده محضر زیرلب غرغر میکرد و محل سروش هم نمیداد… هر چند یه خورده حق داشت آخه آقا نه کراوات زد نه لباسایی که مامانش از قبل براش گرفته بود به تن کرد.. تازه کتش هم اسپرت بود هر چند واسه ی من که فرقی نمیکرد اما این سروش خان زبل طبق معمول از خرده فرمایشات مادرش جون سالم به در بود… درباره ی رسیدن به محضر هم که دیگه بهتره چیزی نگم چون من و سروش زودتر از همه آماده بودیم ولی بقیه مدام این طرف و اون طرف میدویدن و در حال پیدا کردن یه چیزی بودن… من بیشتر خندم گرفته بود اما سروش مدام حرص میخورد… از بس دیرمون شد که از همه دیرتر به محضر رسیدیم..یعنی همه بودن به جز عروس

و دوماد… فکر میکردم مراسم عقدمون تو محضر سوت و کور باشه اما با وجود ماندانا و مهران و نریمان مدام در حال خنده و شدی بودیم.. بماند که از دیدن پدرم و مونا و طاها خیلی غافلگیر شدم.. اونا رو کلا از یاد برده بودم… شاید زیادی بد شدم که فراموششون کردم ولی از دیدنشون اونقدرا هم خوشحال شدم.. حس میکنم دارم آدم بدی میشم خودم هم نمیدونم با همه ی اینا از یه چیز مطمئنم نبودشون بیشتر از بودنشون آزارم میداد… هر چند حضور پدرم خیلی اذیتم میکرد ولی باز باعث میشد حس بی پناهی بهم دست نده… بعصی وقتا با خودم فکر میکنم که دیوونه شدم.. چون نه میتونم ازشون دور باشم نه میتونم در نزدیکشون در کمال آرامش زندگی کنم… بابا و طاها دوباره بحث سهام شرکت رو وسط کشیدن که سروش و خونوادش وقتی قیافه ی پریشونم رو دیدن به شدت مخالفت کردن و به بحث فیصله دادن با تمام این اتفاقا ولی باز روز خوبی بود… چون با نامزد نریمان آشنا شدم.. بعد از مدتها پیمان رو هم دیدم.. طاهر پروانه وار دورم میچرخید و خونواده ی سروش هم با من مثل شاهزاده ها برخورد میکردن…هر لحظه که میگذره بیشتر از قبل از انتخابم مطمئن تر میشم.. این رو خوب میدونم که هیچوقت نمیتونستم بدون سروش دووم بیارم… با تمام خاطرات بد گذشته و کابوس های شبانه ام باز هم احساس خوشبختی میکنم.. حس میکنم پر از امید و نشاط هستم

سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه میدم.. جای خالیه یه نفر بدجور آزارم میده و اون هم کسی نیست به جز مادرم.. با اینکه همه دور و برم رو شلوغ کرده بودن اما باز هم نبودنش به چشم میومد

 

چشمم به لبخند سروش میفته و که لحظه به لحظه پررنگ تر میشه.. بعضی وقتا هم زیر چشمی نگام میکنه.. هنوز باورم نمیشه که زن سروش شدم.. بدون هیچ دردسری.. مدام منتظر بودم یه اتفاقی بیفته و همه چیز بهم بریزه اما همه چیز به خیر و خوشی گذشت و تموم شد والان من به طور رسمی و قانونی همسر سروش هستم…

 

از شدت ذوق لبامو گاز میگیرم تا با صدای بلند نزنم زیر خنده و سروش فکر کنه خل شدم

 

بعد از اینکه از محضر بیرون اومدیم سروش سریع با همه یه خداحافظیه سرسری کرد و بدون اینکه اجازه بده من با بقیه خداحافظی کنم به زور من رو سوار ماشین کرد… همه با خنده به رفتارای سروش نگاه میکردن و من نمیدونستم باید چیکار کنم… هر چند احساس خیلی خوبی دارم مطمنم سروش من رو جای بدی نمیبره

 

سروش: خانوم من به چی داره فکر میکنه؟

 

با لبخند میگم: به این همه خوشبختی که در کنار تو داره نصیبم میشه… میترسم همه ی این قشنگیا یه رویای دست نیافتنی باشن… یه خواب که با بیدار شدنم همه ی زیباییهاش ازبین برن

 

با مهربونی نگام میکنه و دستم رو تو دستش میگیره

 

با ملایمترین لحن ممکن میگه: عزیزم همه چیز واقعیه… واقعیه واقعی.. فقط باید باورش کنی.. به هیچ چیز شک نکن.. دیگه وقت اون رسیده که من و تو هم زندگی کنیم و معنیه واقعیه خوشبختی رو بچشیم

 

با حفظ لبخندم نگام رو ازش میگیرم و به بیرون خیره میشم

 

برای هزارمین بار ازش میپرسم: سروش منو کجا داری میبری؟

 

با شیطنت زمزمه میکنه: اگه بگم که مزش میره خانوم خانوما

 

با حرص یه نگاه سریع بهش میندازم که باعث خندش میشه

 

-مگه قرار نبود امشب یه مهمونیه کوچیک داشته باشیم؟… مگه بدون حضور من و تو هم میشه؟

 

ابرویی بالا میندازه و میگه: چرا نمیشه>

 

-سروش

 

شبیه خودم میگم: جونم کوچولو

 

-اذیتم نکن دیگه.. بگو منو کجا میبری؟

 

سروش: دارم میدزدمت دیگه.. اینم پرسیدن داره

 

اخمی میکنم و دیگه باهاش حرف نمیزنم

 

سروش: جوجو وچولوی من باهام قهر کرده؟

 

 

سروش: قیافت شبیه این جوجو خشمگینا شده ها

 

….

 

سروش ترنمی

 

 

سروش: خانومی

 

-تا نگی کجا میریم باهات حرف نمیزنم

 

به زور جلوی خندس رو میگیره و میگه: واقعا؟

 

دست به سینه به بیرون نگاه میکنم و میگم: اوهوم

 

سروس: الان که حرف زدی

 

با جیغ میگم: سروش

 

از خنده منفجر میشه

 

-خیلی بدی… من دلم میخواست الان بریم خونمون رو ببینم

 

سروش: اون رو هم میبینی عزیزم ولی در مورد اینکه الان داریم کجا میریم هیچی نپرس