💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۳۹
«آنچنان سوزانم!
که نگاهم هر احساسی را به آتش می کشد!
آنچنان محزون ، آنچنان غمگین
که صدایم بغض سنگ را می شکند»
سروش: سردته ترنم؟
-اوهوم.. یه خورده
سروش: مطمئنی فقط یه خورده سردته؟
با خنده میگم: خب یه خورده بیشتر از یه خورده
اون هم میخنده و کت اسپرتش رو در میاره… آروم میذاره روی دوشم… با دیدن کتش دوباره یاد صبح میفتم که مادرش چه حرصی میخورد که سروش داره اینجور لباس میپوشه… سروش با بخند به کت روی دوشم نگاه میکنه.. انگار اون هم داره به ماجرای صبح فکر میکنه
با چشمایی خندون بهم خیره میشه و بعد از چن لحطه مکث هردومون با هم میخندیم
سروش: یکی ما رو ببینه فکر میکنه خل شدیم
-آره والا… الکی خوشیم دیگه
اخم کوچولویی میکنه و میگه: کی گفته الکی خوشی.. من که خیلی هم جدی جدی خوشم.. مگه میشه تو کنارم باشی و خوشحال نباشم
-حالا یه وقت سرما نخوری آقای سرخوش
سروش: نترس کوچولو.. من مثل بعضیا نازک نارنجی نیستم
کتش رو از روی شونه هام برمیدارم و همونجور که دارم تنم میکنم میگم: احیانا که با من نبودی؟
چشماشو گرد میکنه و میگه: تو چقدر باهوشی عزیزم
عطر ادکلنش رو با همه ی وجودم میبلعم و در جواب حرفش چیزی نمیگم
سروش: بهتره سرعتمون رو بیشتر کنیم
سری تکون میدمو قدمام رو بلندتر میکنم
-سروش اینجا کجاست؟
سروش: تو فکر کن یه جایی دور از هیاهو
-سرسبزیه اطرافش من رو یاد شمال میندازه.. شماله؟
سروش: اوهوم
با خوشحالی میگم: واقعا شماله؟
میخنده و میگه:آره
دستم رو میکشه و میگه: به تو امیدی نیست… هی میگم دیروقته باز آروم آروم میای
اونقدر تند تند میره که پاهام درد میگیره
-آرومتر سروش.. با این کفشا اذیت میشم
سروش: مگه مجبوری از این کفشای ۲۰ سانت بپوشی
قدماش رو آرومتر میکنه
-بیست سانت کجا بود.. چرا دو برابرش میکنی.. تازه تقصیر من که نیست خواهرت به زور پام کرد
سروش: از دست این دختره.. آخر منو خل میکنه
شونه به شونه ی هم راه میریم و من با ذوق به اطراف نگاه میکنم
-سروش ما دقیقا کجای شمال هستیم.. همه جا برام ناآشناست
سروش: میفهمی کوچولو
با اینکه همه جا تاریکه ولی باز یه چیزایی دیده میشه.. خونه های روستایی رو از دور میبینم و ذوق شوقم بیشتر میشه..
با خوشحالی میگم: قراره تو روستا بمونیم؟
—–
سروش: تو چه عجولی بچه.. یه خورده آروم بگیر
بدون توجه به حرف سروش باز هم به این طرف و اون طرف نگاه میکنم… دقیقا تو یه جاده ی سربالایی واستادیم که به یه روستا ختم میشه.. از همین جا خونه های کوچولو رو میبینم و غرق لذت میشم… دور و بر هم تا چشم کار میکنه کوه ها و تپه های سرسبزه
دست سروش رو ول میکنم و با ذوق قدمامو تندتر میکنم
سروش: ترنم کجا؟
بدون اینکه برگردیم میگم: دیگه تحمل ندارم میخوام زودتر به روستا برسم
با خنده خودشو بهم میرسونه و میگه: آخه مگه تو آدرسی داری که از من جلوتر حرکت میکنی؟
حرفش رو نشنیده میگیرم و میگم: سروش چه جوری اینجا رو پیدا کردی؟
سروش: قشنگه.. نه؟
-خیلی.. عاشق روستا و خونه های روستایی هستم
سروش اخمی میکنه و میگه: اینجا رو خیلی دوست داری؟
-اوهوم
اخماش بیشتر تو هم میره.. دستم رو میگیره و میگه: لازم نکرده جایی بریم.. همی الان برمیگردیم
با ترس نگاش میکنم و میگم: آخه چرا؟
با جدیت میگه: جنابعالی فقط حق دوست داشتن من رو داری
چند لحظه مات و مبهوت نگاس میکنم و آقا هم لبش رو گاز میگیره تا بلند زیر خنده نزنه.. همینکه یه لبخند رو لبش میاد جیغ من هم به هوا میره
-خل… دیوونه… روانی
سروش: ممنون بانو.. با این همه صفتای گرانبهایی که به من نسبت دادین من رو شرمنده ی خودتون کردین
محکم با مشت به بازوش میکوبم که دست خودم درد میگیره
-آخ
سروش با خنده میگه: نزنی خودت رو ناقص نکنی.. بهت احتیاج دارما
با اخم میگم: ترسیم دیوونه.. یه جور گفتی برگردیم که گفتم چی شده؟
میخنده و هیچی نمیگه
-سروش تو این خونه های روستایی میمونیم
سروش: عجله نکن.. میفهمی
-از وقتی سوار ماشین شدیم تا وقتی که به اینجا رسیدیم مدام همین جمله رو تحویل من میدی
سروش: آخه جنابعالی زیادی عجولی
وقتی میبینم سروش چیزی بروز نمیده ترجیح میدم چیزی نگم.. سعی میکنم با آرامش قدم بزنم و از هوای پاک و تمیز اینجا نهایت استفاده رو بکنم…از بچگی عاشق روستاهای شمال بودم.. سروش هم اینو خوب میدونست واسه همینه که شمال رو برای گذروندن اولین شب عروسیمون انتخاب کرده… همونجور که آروم آروم پستی و بلندی ها رو رد میکنیم کم کم به روستا میرسیم اما سروش باز هم توقف نمیکنه و به مسیرش ادامه میده… حدود یه ربعی همین طور به راهمون ادامه میدیم ولی حس میکنم هر چی جلوتر میریم خونه ها کمتر میشن و مسیر رفتن هم دشوارتر میشه… بماند که با این کفشا پاهام داغونه داغون شدن… همش تقصیر سهاست هر چی بهش گفتم کفش اسپرت پام کنم قبول نکرد که نکرد
با کلافگی میگم: سروش نرسیدیم؟
سروش: خیلی زود خسته شدیا
-آخه روستا که داره تموم میشه… پس قراره شب کجا بمونیم.. تازه ی با این کفشا میتونه پیاده روی کنه؟… مخصوصا که اولین بار هم هست پوشیدم پام رو زده
سروش میخواد جوابمو بده که پام به سنگ گیر میکنه و پیچ میخوره و در نهایت باعث میشه روی زمین پرت بشم
سروش با نگرانی خودشو بهم میرسونه و کنارم زانو میزنه
سروش: ترنم خوبی؟
نفس عمیقی میکشم و دستمو به نشونه ی خوبم تکون میدم
سروش: مطمنی؟
-چیزی نیست بابا… نگران نباش فقط پام به سنگ گیر کرد و یه کوچولو پیچ خورد.. محکم نخوردم زمین
سروش: بذار یه نگاه به پات بندازم.. ببینم چیزی نشده باسشه
-نمیخواد.. فقط زودتر بریم یه جایی استراحت کنیم من دیگه جون پیاده روی ندارم
بی توجه به حرف من میگه: نه بذار نگاه کنم
-اه.. سروش میگم چیزیم نیست
سروش: حرف نباشه… فقط بگو کدوم پات پیچ خورده
با دست به پای راستم اشاره میکنم
سروش مهربون کفشم رو از پام در میاره و زمزمه وار میگه: قربون خانوم دست و پاچلفتیه خودم برم که نمیتونه روی زمین راست هم راه بیاد
ابروهام تو هم گره میخورن… نگاهی به مچ پام میندازه
– کجای این زمین راسته؟
با خنده میگه: فقط با راست بودن زمینش مشکل داری
-نه خیر.. من با کل جملت مشکل دارم… خیلی بدی سروش
سروش: آره دیگه.. اینجور مواقع سروش خیلی بده
دستی به مچ پام میکشه که دردم میگیره و باعث میشه صورتم جمع بشه
اون یکی کفش رو هم از پام در میاره و دستش رو زیر پاهام میندازه و با یه حرکت بلندم میکنه… من هم که از خداخواسته بدون هیچ اعتراضی دستام رو دور گردنش حلقه میکنم
سروش با خنده ادامه میده: اما تو این چنین مواقعی که همه چیز به نفع جنابعالی میشه آقا شوهرت میشه بهترین شوهر دنیا
ریز ریز میخندمو خودم رو بیشتر بهش میچسبونم
با اخمی تصنعی میگه: یه بار نگی آقامون کمرش درد میگیره ها
-گمشو.. به قول خودت من جوجو وزنی دارم که بخوام باعث کمر درد جنابعالی بشم
میخنده و زیر لب یه چیزای نامفهومی میگه
همینطور با شوخی و خنده و کل کل وقت میگذرونیم که یهو سروش جدی میشه و میگه: ترنم خارج از همه ی این شوخیا حالت خوبه؟… پات که درد نمیکنه