💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۴۲

دیانا دیانا دیانا · 1400/08/22 14:38 · خواندن 7 دقیقه

« ﻧﺨﺴﺖ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ

ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ

ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻫﺎ

ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ

ﺭﻭﺯﻫﺎ …

ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﯽ

ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ

ﺳﺎﻝﻫﺎﺳﺖ

ﺩﺭﺩ ﻣﯽﮐﺸﯽ ﻭ

ﭼﯿﺰﯼ ﺣﺲ ﻧﻤﯽﮐﻨﯽ.... ♡» 

————-

 

نگام رو ازش میگیرم و با داد میگم: سروش تمومش کن

 

قطره های اشک همینجور همینجور از چونه هام میچکن و روی دستم فرود میان

 

دستش رو بالا میاره و چونم رو میگیره.. مجبورم میکنه مستقیم نگاش کنم… خودش هم تو چشمام زل میزنه

 

سروس: همه ی اینا واسه وقتیه که من زنده نباشم وگرنه محاله تنهان بذارم

 

بعد از تموم شدن حرفش آروم اشکام رو پاک میکنه

 

-تو حق نداری زودتر از من بری سروش

 

آروم میناله: ترنم

 

-تو حق نداری سروش

 

سرم رو روی شونش میذارمو با صدای بلند میگم: من هیچکدوم از اینا رو نمیخوام… تو که نباشی من هیچی نمیخوام.. نه این زندگی رو.. نه این نفسا رو.. نه این لبخندا رو.. من بی تو هیچی نمیخوام سروش

 

سروش: هیس… آروم باش عزیزم

 

 

سروش: خانومم

 

فقط گریه میکنم و شونه هاش رو از اشکام خیس میکنم

 

سروش: ترنمی

 

 

سروش: اصلا ببخشید.. خوبه؟

 

 

سروش: گریه نکن دیگه

 

سرمو از روی شونه هاش برمیدارم

 

سروش: ببین با صورت نازنینت چیکار کردی؟

 

به صدایی که بیشتر شبیه زمزمه هست میگم: قول میدی دیگه حرف از رفتن نزنی؟

 

💔سفر به دیار عشق💔, [۲۹.۰۸.۱۶ ۲۰:۳۳]

سروش: آره

 

-پس این تیکه کاغذا رو جمع کن

 

من رو یه خ ورده از خودش جدا میکنه و میگه: عزیزم بذار خیال من هم راحت باشه

 

با ناله میگم: سروش

 

ملتمسانه میگه: خواهش میکنم ترنم

 

آهی میکشم و با غصه نگاش میکنم

 

چشماش رو ریز میکنه و لحنش رو عوض میکنه با شیطنت میگه: مگه نمیگن همسر شریک زندگیه آدمه

 

جوابشو نمیدم

 

سروش: خانومی جوابمو نمیدی؟

 

دلم از اینجور صدا زدنش یه جوری میشه

 

ناخواسته سری به نشونه ی آره برای سوالش تکون میدم

 

با ذوق میگه: خب.. وقتی شریک زندگیه منی چرا شریک اموالم نباشی.. چرا شریک سهام شرکتم نباشی؟.. چرا شریک تک تک لحظه های خوب و بدم نباشی؟… دوست دارم همیشه و همه جا کنارم باشی عزیزم.. دوست دارم شریک کاریه من باشی چون تونوقت مجبوری پا به پای من کار کنی

 

بعد شیطون ادامه میده: تازه اونوقت ور دل خودم هم هستی.. یه عالمه کیف میکنم

 

با تعجب به حرفاش گوش میدم.. منظورش رو نمیفهمم

 

آروم زمزمه میکنم: سهام شرکت؟

 

حالا اون متعجب نگام میکنه: آره دیگه… مهریه ات

 

-مهریه؟

 

بهت زده میگه: ترنم حالت خوبه؟… مگه نمیدونی؟

 

-چی رو؟

 

اخمی میکنه و میگه: بگو ببینم مهریه ات چقدره؟

 

پیشونیم رو میخارونم و متفکر به امروز فکر میکنم

 

سروش منتظر نگام میکنه

 

هر چی فکر میکنم چیزی رو به خاطر نمیارم… زمانی که عاقد داشت خطبه ی عقد رو میخوند من مدام داشتم به سروش و آیندمون فکر میکردم واسه همین اصلا متوجه ی چیزی نشدم… حالا که بیشتر فکر میکنم به یاد میارم که حتی برای بله گفتن هم با سقلمه سروش به خودم اومدم

سروش با جدیت میگه: چی شد؟

 

با شرمندگی میگم: نمیدونم.. اون لحظه از بس تو فکر بودم هیچی از اطرافم نفهمیدم

 

خندش میگیره و میگه: دیوونه…بگو از بس تو هپروت سیر میکردم که نفهمیدم مهریه ام چقدره

 

-مگه مهریه ام چقدره؟

 

ابرویی بالا میندازه و میگه: مهمه؟

 

بی تفاوت میگم: فقط محض ارضای کنجکاوی پرسیدم وگرنه مهریه اصلیه من همین مهر و محبتیه که تو داری به پام میریزی

 

با مهربونی میگه: پس بیخیال شو

 

-اما…

 

سروش: خانومی

 

لبخندی میزنم و هیچی نمیگم

 

میخنده و از روی زمین بلند میشه.. به سمت میز میره و یه دستمال برمیداره بعد از اتاق خارج میشه متعجب به رفتارش نگاه یکنم.. یعد از چند دقیقه به اتاق برمیگرده و دوباره جلوم زانو میزنه.. دستمال خیس رو آروم روی صورتم میکشه

 

-سروش چیکار داری میکنی؟

 

——

 

لبخندی میزنه و میگه: دارم خوشگلت میکنم اگه همینجوری بمونی ممکنه تو رو با خون آشام اشتباه بگیرم

 

چپ چپ نگاش میکنم که با خنده ادامه میده: جونم… کوچلی من عصبانی شده..

 

-سروش معنیه این کارا چیه؟

 

با شیطنت میگه: آبغوره گرفتن این بدبختیا رو هم داره دیگه… آرایشت بهم ریخت عزیزم و از اونجایی که آرایشگر جنابعالی که همون خواهر بنده هستن اینجا تشریف ندارن بنده باید کارشون رو انجام بدم

 

-خب بار پاشم برم صورتمو بشورم

 

سروش: دیوونه شدی؟.. همه ی کیفش به اینه که من این کار رو انجام بدم

 

میخندم و سری به نشونه ی تاسف تکون میدم

 

ولی اون بی توجه به من با ملایمت آرایشم رو پاک میکنه و بعد بلند میشه و به سمت دیگه ی تخت حرکت میکنه

 

همونجور که به اون طرف تخت میره میگه: خسته ای؟

 

-نه زیاد… من که از اول تا آخر مسیر خواب بودم… اگه قرار باشه کسی هم خسته باشه اون طرف تویی نه من

 

چشمکی مبزنه و میگه: من که اصلا خسته نیستم

 

با تموم شدن حرفش با همون لباس بیرون خودش رو روی تخت پرت میکنه

 

-اِ… گلا رو خراب کردی

 

چپ چپ نگام میکنه و میگه: آخه دختر خوب من چی بهت بگم… این گلا که بالاخره باید خراب میشدن.. نباید که رو زمین بخوابیم

 

-آخه خیلی ناز بودن.. ایکاش حداقل یه عکس ازشون میگرفتیم

 

دستم رو میکشه که باعث میشه تو بغلش پرت بشم

 

با خنده میگه: هر شب رختخوابمون رو برات گل بارون میکنم جوجه طلایی… تو واسه ای چیزا حرص خور

 

میخندم و میگم: تو هم که م رو به هر چی جک و جونوره نسبت بده

 

میخنده و چیزی نمیگه

 

-حداقل پاشو لباست رو عوض کن… اینجوری که واسه خواب اذیت میشی

 

با یه حرکت جامون رو عوض میکنه… من رو روی تخت میذاره و خودش روم خیمه میزنه

 

شیطون ابرویی بالا میدازه و میگه: کی گفته من میخوام بخوابم

 

نمیدونم چیکار باید کنم… احساس معذب بودن دارم.. نمیدونم چه مرگمه

 

آروم زمزمه میکنم: پس من برم لباسم رو عوض کنم

 

ولم نمیکنه… شیطنت نگاهش کم کم میخوابه.. یه جور خاصی بهم خیره میشه

 

آرومتر از قبل میگم: من لباس نیاوردم.. اینجا لباس هست؟

 

به لبام نگاه میکنه و با انگشت اشارش به آرومی لبام رو لمس میکنه

 

سرش رو نزدیک گوشم میاره و با لحن ناآشنایی میگه: چرا من برات عوض نکنم؟

 

از شدت خجالت دلم میخواد بمیرم

 

بوسه ی آرومی به لاله ی گوشم میزنه و با عشق نگام میکنه

 

وقتی سکوتم رو میبینه چندتا از گلبرگای روی تخت رو برمیداره و آروم روی صورتم میریزه

 

چشمام رو میبندم و زیر لب زمزمه میکنم: چقدر خوشبو هستن

 

سروش: ولی نه به خوشبوهیه تو

 

چشمام رو باز میکنم و نگاش میکنم… بینیش رو به بینی من میزنه و میگه: تو خوشگل ترین و خوشبوترین گل دنیایی

 

ضربان قلبم به شدت بالا میره… ترس و خجالت و هیجان همه با هم ترکیب میشن و حال من رو منقلبتر از قبل میکنند.. چنان قلبم تند تند میزنه که سروش میگه: هیس.. آروم عزیزم… از من که نمیترسی عزیزم؟

 

دلم نمیاد ناراحتش کنم

 

صدام میلرزه ولی به زحمت زیرلب زمزمه میکنم: نه

 

یه ترس خاصی تو دلم هست ولی نگاه مهربونش مانع از این میشه که بخوام اعتراف کنم