💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۵۱
رابطه ی یکطرفه
مثلِ بوسیدنِ عروسکه!
هر چقدرم از عروسکه مراقبت کنی و ببوسیش،
زنده نمیشه!
❥🥀
-سیاوش باید برم.. ترنم پایین منتظرمه
سیاوش نفس عمیقی میکشه و میگه: باشه.. بعد در موردش حرف میزنیم.. فعلا خداحافظ
زمزمه وار خداحافظی میگه وگوشی رو روی تلفن قرار میده
با کلافگی روی صندلیش میشینه و مشتی به میز میکوبه
-اه.. چرا همه از من انتظار دارن به ترنم بگم.. چطور میتونم دلش رو بشکنم و بگم مادری در کار نیست که این طور چشم انتظارش باشی
آهی میکشه و با حالی زار از جاش بلند میشه تا خودش رو به ترنمش برسونه
******
&& ترنم&&
هنوز هم باورم نمیشه که قراره تا یک ساعت دیگه مادرم رو ببینم… بعد از کلی گشت و گذار که هیچی ازش نفهمیدم بالاخره به خونه ی پدریه سروش رسیدیم… از بس حواسم به دیدار امشب بود هیچی از گشت و گذار نفهمیدم… از بس به سروش در مورد مادرم گفتم بیچاره سرسام گرفت
سروش: ترنم جان، عزیزم نمیخوای پیاده شی؟
-از بس ذوق و شوق دارم نمیدونم دارم چیکار میکنم… به نظرت مامانم چی شکلیه… مثه منه یا خوشگل تره
لبخند غمگینی میزنه و میگه: هیچکس به خوشگلیه خانوم من نیست
-سروش چرا حس میکنم غمگینی… مثل روزای قبل نیستی.. اتفاقی افتاده
سروش: نه عزیزم.. پیاده شو… بریم داخل خونه
-مطمئن باشم چیزی نشده؟
سروش: بریم تو خونه بعد با هم حرف میزنیم
نگران نگاش میکنم… متوجه ی نگرانیه من میشه چون لبخندی میزنه و با اخم میگه: اگه بخوای اونجوری نگام کنی باز آبرریزی میشه ها
-داشتیم سروشی؟
میخنده و میگه: ترنم نظرت چیه امشب بیخیال همه چیز بشیم و بریم خونه ی خودمون.. اصلا اینجوری که نگام کردی بی طاقت شدم
در رو باز میکنم و با اخم میگم: بیخود… پیاده شو ببینم
میخنده و از ماشین پیاده میشه.. نمیدونم چرا با تموم این خوشحالیها امشب یه حس بدی دارم.. شاید به خاطر رفتاره سروشه که زیادی غمگین به نظر میرسه
از ماشین پیاده میشم و همراه سروش به سمت خونشون حرکت میکنم… سروش زنگ خونه رو میزنه و منتظر میشه
-مگه کلید همراهت نیست؟
سروش: نه جا گذاشتم
مادر سروش: سروش مادر شمایین؟
سروش: آره مامان.. باز کن
در با صدای تیکی باز میشه و من و سروش وارد میشیم.. هنوز چند قدمی بیشتر نرفتیم که طاهر و پدر و مادر سروش به همراه سها و سیاوش با نگرانی به سمت ما هجوم میارن
متعجب به همگی نگاه میکنم و میگم: چیزی شده؟
به طاهر نگاهی میندازم و ادامه میدم: داداش از ما هم زودتر رسیدیا
همه حیرت زده به سروش خیره میشن
سروش خطاب به بقیه میگه: خب نشد بگم… بریم داخل بهش میگم
-چی میگی سروش؟
لبخندی میزنه و من من کنان میگه: راستش عزیزم یه موضوعی هست که باید بهت بگم
-چه موضوعی؟
مادر سروش به سمتم میاد و میگه: عزیزم بریم داخل خونه اونجا حرف میزنیم
-آخه…..
سها: آره ترنم… بریم داخل
به زور من رو به داخل میبرن و به سمت مبل هدایتم میکنند
بیشتر از اینکه نگران بشم خندم میگیره
با خنده رو مبل میشینم و میگم: به خدا من خوبم… آخه چرا همچین میکنید؟
همه روی مبل میشینند و سروش هم خودش رو کنار من جا میکنه
منتظر نگاشون میکنم
-خب… من منتظرما
سروش آروم میگه: عزیزم.. هوم.. من..
..
سروش: میدونم باید زودتر از اینا بهت میگفتم
مشتاق نگاش میکنم و میگم: چی رو سروش؟
سروش: در مورد ماد……..
با صدای زنگ حرف تو دهنش میمونه
کلا حرف سروش رو از یاد میبرم و دوباره وجودم پر از هیجان میشه
-یعنی اومدی؟
سها: هنوز که زوده؟
مادر سروش نگاهی به جمع میندازه و بلند میشه… به سمت آیفون میره
زمزمه وار میگم: سروش یه خورده استرس دارم
سروش من رو محکم به خودش فشار میده و میگه: ترنم تو باید یه چیزایی رو بدونی
مادر سروش: خودشون بودن
با ذوق از جام بلد میشم… بقیه هم بلند میشن
سروش: ترنم
-سروش میشه بعد از دیدن مامانم حرف بزنیم
همه یه جور خاص نگام میکنند.. معنیه نگاهاشون رو نمیفهمم.. پدر سروش و سیاوش به سمت در ورودی میرن
تو همین موقع در سالن باز میشه و یه مرد میانسال به همراه سه تا پسر و یه دختر وارد میشن
از سروش فاصله میگیرم و یه خورده جلوتر میرم… متعجب به افراد تازه وارد نگاه میکنم… آخرین نفر نریمان وارد میشه و در رو پشت سرش میبنده
حیرت زده سر جام وایمیستم.. پس مادرم کجاست؟… این دختر که از من هم جوون تر به نظر میرسه… همه مشغول سلام و احوالپرسی هستن… یکی از پسرا چیزی از سیاوش میپرسه.. سیاوش لبخندی میزنه و من رو نشون میده
پسره با لبخند میخواد به سمتم بیاد که سیاوش مچ دستش رو میگیره و چیزی در گوشش میگه…اخمای پسره تو هم میره و سری تکون میده
دلم مثه سیر و سرکه میجوشه… دوست دارم از یکی بپرسم پس مامان الیکا کجاست؟
مرد میانسال که در حال صحبت با پدر سروش بود تازه متوجه ی من میشه… یهو اشک تو چشماش جمع میشه و با قدمهای لرزون به سمت من میاد
هیچکس هیچی نمیگه.. همینکه مرده میانسال به من میرسه با بغض میگه: خودتی عزیزم؟.. مگه نه… تو دختر الیکای من هستی
متعجب نگاش میکنم و سری تکون میدم
آروم زمزمه میکنم: پس مامانم کجاست؟
من رو با یه حرکت تو بغلش مبکشه و میگه: اون رفته عزیزم… الیکای من بی معرفتی کرده و همه مون رو تنها گذاشته
-مامانم کجا رفته؟.. من میخوام برم پیشش
تو همین موقع یه نفر من رو از بغل مرد میانسال بیرون میکشه و تو آغوش آشنای خودش جا میده
مادر سروش زمزمه وار میگه: پسرم آروم باش
سروش وحشت زده میگه: تو حق نداری جایی بری…جای تو پیش خودمه
گیج و منگ به اطراف نگاه میکنم… چشمم به سه تا پسر جوون میفته که با حیرت به سروش زل زدن
مرد میانسال با لبخند تلخی میگه: اینجور که معلومه شوهرت رو ترسوندیا… مثه اینکه طاقت دوریت رو نداره
چند لحظه ای مکث میکنه و بعد با لحن غمگینی ادامه میده: مثه من که از دوریه الیکا دارم داغون میشم… میدونستی خیلی شبیه الیکایی… خیلی دوستت داشت.. تا آخرین لحظه ی زندگیش هم چشم انتظارت بود
دست سروش محکمتر دورم حلقه میشه… با اینکه حرفا رو میشنوم ولی نمیدونم چرا درک درستی از حرفا ندارم
– یعنی چی؟
مرد میانسال: دخترم همسر من فوت شده
-همسر شما؟
با بغض میگه: آره عزیزم.. همسر من… الیکای من.. مادر بچه های من چند ساله که رفته و تنهام گذاشته
حس میکنم برای یه لحظه همه ی حسهایی بد و خوب بدنم ته میکشن
سروش: عزیزم… ترنم
-سروش من چرا هیچی از حرفای این آقا نمیفهمم؟
چشمام رو میبندم و سعی میکنم حرفای مرد رو به یاد بیارم… کم کم مغزم شروع به فعالیت میکنه.. نگاهم رو به مرد میدوزم که غمگین ولی در عین حال با محبت بهم نگاه میکنه
حرفاش تو گوشم میپیچه… میگه زنش مرده… الیکاش…
نفس تو سینه ام حبس میشه… کم کم همه چیز برام روشن میشه و لحظه به لحظه بغض تو گلوم زیادتر میشه
نمیدونم حال و روزم چه جوریه که همه با نگرانی نگام میکنند… سروش آروم تکونم میده و میگه: خانومی یه چیزی بگو… یه حرفی بزن… عزیزم…
ولی من با اینکه میشنوم نمیدونم چرا هیچی نمیتونم بگم
سروش به شدت تکونم مبده و میگه: ترنم با توام.. یه جیغی بکش یه دادی بزن.. یه چیزی بگو
دهنمو باز میکنم ولی هیچ کلمه ای ازش خارج نمیشه
حس بدی دارم و نفسهام برام سنگین شدن.. سها لیوان آبی رو به طرف سروش میگیره و میگه: سروش یه خورده بهش آب بده
سروش مجبورم میکنه که روی مبل بشینم… خودش هم کنارم میشینه و آب رو جرعه جرعه به خوردم میده
مادر سروش اشکی رو از گوشه ی چشمش پاک میکنه و میگه: خوشی به این طفل معصوم نیومده
همه با نگرانی بالای سرم واستادن… یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و بعد از چند لحظه با صدای بلند میزنم زیر گریه
سروش چشماش رو میبنده و من رو تو آغوشش میگیره
بالاخره ا صدایی که به زحمت در میاد میگم: دروغه مگه نه سروش؟
سروش سرم رو به سینش میچسبونه و میگه: گریه کن عزیزم… گریه کن تا آروم بشی