«خداکنه هیچوقت “هست” های کسی نشه “بود”… بعدش دیگه هیچ چیزی توی دنیا نمیتونه اون بودها رو به هستهای قشنگ گذشته تبدیل کنه »…

چنان تو آغوش هم حل میشیم انگار سالهاست که همدیگه رو ندیدیم

 

طاهر: عزیزم

 

-فقط تو داداش منی

 

طاهر: تو هم همیشه ی همیشه آبجی کوچولوی منی

 

بعد از مدتها واسه یه مدت طولانی تو آغوش طاهر میمونم و باهاش حرف میزنم… سروش هم با لبخند نگامون میکنه و هیچی نمیگه

 

با وجود طاهر و سروش عمیقا احساس آرامش میکنم

 

اونقدر سروش و طاهر از داداشام و زن داداشم میگن که کم کم من هم دلم هوای دیدنشون رو میکنه

 

طاهر بالاخره من رو از خودش جدا میکنه و میگه: چیکار میکنی ترنم؟… اونا این همه راه رو فقط به خاطر دیدن تو اومدن

 

-باهاشون احساس غریبی میکنم

 

سروش لیوان آب قند رو به سمتم میگیره و مهربون میگه: کم کم عادت میکنی… خونگرم و مهربون به نظر میرسن

 

لیوان رو از دست سروش میگیرم و یه خورده آب قند رو مزه مزه میکنم

 

طاهر از لبه ی تخت بلند میشه… بوسه ای به سرم میزنه و میگه: پس من میرم صداشون کنم

 

پلکام رو به نشونه ی تائید میبندم و میگم: باشه

 

طاهر از اتاق خارج میشه و سروش با لبخند میگه: حال خانوم 

 

من چطوره؟

 

-بهترم آقایی

 

سروش: خوشحالم… راستی؟

 

-هوم؟

 

سروش: خیلی خوشحال شدم دیدم بالاخره با طاهر مثه سابق رفتار کردی

 

-مطمئن نیستم همه چیز مثه سابق بشه

 

زمزمه وار میگه: با گذر زمان همه چیز درست میشه عزیزم

 

هیچی نمیگم

 

سروش: تا تهش بخور

 

یه خورده دیگه میخورم و لیوان رو به سمتش میگیرم

 

-دیگه نمیخورم

 

سروش: میگم بخور بچه

 

-سروش میترسم حالم بد شه… واقعا نمیتونم

 

وقتی اوضاع رو این طور میبینه لیوان رو از دستم میگیره… تو همین موقع چند ضربه به در باز اتاق میخوره… همون داداشم که پایین من رو تو آغوشش گرفت با خنده میگه: اجازه هست؟

 

سعی میکنم به گفته ی سروش و طاهر عمل کنم و غم نبود مادرم رو روی داداشم تلافی نکنم… اون بیچاره ها که تقصیری ندارن

 

لبخندی میزنم و سروش میگه: بفرمایید

 

هر سه تاشون با لبخند وارد میشن و با نگاه مشتاقشون بهم خیره میشن… دو تاشون خیلی شبیه به هم هستن ولی اون یکی هیچ شباهتی بهشون نداره.. چشماش ببیشتر شبیه منه

 

نمیدونم چی باید بگم… ساکت فقط نگاشون میکنم… اون دو تا که شباهت زیادی بهم دارن یه طرف تخت میشینند و اون یکی که یه خورده باهام آشناتر شده و باهام چند کلمه ای حرف زده طرف دیگه ی تخت میشینه و شیطون میگه: پس بالاخره اجازه ی دیدار صادر شد

 

لبخند شرمنده ای میزنم و میگم: شرمنده… یه خورده شوکه شده بودم

 

یکی دیگه از داداشام اخم کنه و بگه: سهیل اذیتش نکن

 

سهیل مظلومانه به جمع نگاه میکنه و میگه: من که هنوز چیزی نگفتم

 

اما اون داداشم بی توجه به حرف سهیل خطاب به من ادامه میده: عزیزم من فرهاد هستم

 

بعد با سر به اون داداش دیگش اشاره میکنه و میکنه و میگه: این هم فرهوده.. قل خودمه

 

از شنیدن این حرفش لبخندی رو لبم میاد

 

فرهود: ترنم جان ما درکت میکنیم.. اصلا معذب نباش ما نمیدونستیم تو نمیدونی وگرنه محتاطانه تر وارد عمل میشدیم

 

فرهاد با محبت دستی به سرم میکشه و میگه: امشب خیلی اذیت شدی

 

-بیشتر شماها رو اذیت کردم

 

سهیل: خانوم خانوما با ما تعارف نکن… ما داداشات هستیم… راحت باش

 

فرهود: آره دختر… با ما غریبی نکن.. تو واسه ی همه ی ما خیلی عزیزی

 

فرهاد: اصلا آقا سروش نظرتون چیه؟.. یه مدت ترنم رو با خودمون ببریم تا با ما زندگی کنه

 

سروش کنار سهیل میشینه و خونسردانه میگه: نه آقا فرهاد راه نداره.. من تحمل دوریه خانومم رو ندارم

 

سهیل ابرویی بالا میندازه و میگه: ما که آبجیمون رو میبریم.. حالا اگه خواستی خودت هم بیا

 

به سروش نگاه میکنم ریز ریز میخندم

 

سروش نگاهی به من میندازه و میگه: من که نمیذارم خانومم بدون من جایی بره اما اگه دوست داشت خودم میارمش

 

فرهود چشمکی به سروش میزنه و میگه: نه خوشم اومد… از اون شوهرخواهرای با ابهتی

 

سهیل: تو چه ساده ای پسر… به قیافش میخوره از اون زن ذلیلا باشه

 

فرهاد کنار گوشم زمزمه میکنه: اینجور که معلومه خیلی دوستت داره ها… تو هم دوستش داری

 

با خجالت زیرلب میگم: میمیرم براش

 

لبخندی میزنه و دستم رو تو دستش میگیره

 

همونجور که سهیل و فرهود در حال بحث و کشمکش هستن و سروش هم به حرفاشون میخنده فرهاد آروم میگه: پدر شوهرت همه چیز رو برامون تعریف کرد… همگیمون خیلی ناراحت شدیم

 

با انگشتام بازی میکنم و زمزمه وار میگم: دیگه باهاش کنار اومدم.. همینکه سروش رو دارم برام یه دنیا می ارزه

 

سهیل: هوی فرهاد… چی داری به آبجیه من میگی؟

 

فرهاد: پسره ی خل.. آبجیه منم هستا

 

سروش با سر به فرهاد و فرهود اشاره میکنه و میگه: اصلا به ترنم شباهت ندارین برعس سهیل که چشماش فتو برابر اصله ترنمه

 

فرهاد: آره… سهیل به مامان رفته.. ترنم هم شباهت زیادی به مامان داره اما من و فرهود بیشتر شبیه خونواده ی پدریمون هستیم

 

سهیل با افتخار میگه: حالا که شباهت من بیشتره من سهم بیشتری از ترنم میبرم

 

فرهود: گمشو… مگه سهمیه ایه

 

سروش دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و میگه: ترنم فقط سهم منه… شما داداشا فقط حق دارین نگاش کنید

 

سهیل: بچه پررو.. یه کار نکن خواهرمونو بدزدیمو دیگه هم برنگردونیما

 

سروش: مگه من میذارم

 

بعد آروم کنار گوشم زمزمه میکنه: باز صد مرحمت به طاهر و طاها.. من با این سه تا نمیتونم کنار بیاما

 

با خنده آروم میگم: سروش

 

فرهاد: آقا سروش داری بر علیه ما توطئه چینی میکنی

 

سروش: نه بابا.. من و توطئه چینی؟

 

سهیل: خیلی هم آره بابا

 

سهیل با پررویی سروش رو کنار میزنه و میگه: برو عقب ببینم… میخوام خواهرمو بغل کنم

 

بعد هم سریع بغلم میکنه و ادامه میده: آخیش.. چه کیفی میده آدم یه خواهر داشته باشه و دم به دم بغلش کنه

 

فرهود: سهیل گمشو اونور حالا نوبته منه

 

با تعجب بهشون نگاه میکنم ولی جدی جدی مثه این خواهر ندیده ها مدام نازمو میکشن و بغلم میکنند

 

سروش هم با خنده بهمون نگاه میکنه..

 

****

 

&& سروش&&

 

با صدای بسته شدن در از خواب میپره… متعجب به اطراف نگاه میکنه اما کسی رو به جز ترنم نمیبینه… آروم ترنم رو از حصار دستاش خارج میکنه… روی تخت میشینه و پتو رو روی ترنم مرتب میکنه… نگاهی به ساعت روی دیوار میندازه

 

اخماش تو هم میره و زمزمه وار میگه: یازده… چقدر خوابیدیم… باز خوبه امروز جمعه هست

 

باز به ترنمش نگاه میکنه و آروم دستی به موهاش میکشه

 

زیرلب زمزمه میکنه: عزیزکم دیشب خیلی اذیت شدی

 

آهی میکشه و به داداشای ترنم فکر میکنه که مدام سعی میکردن اون رو بخندونند و ترنم هم همه ی تلاشش رو میکرد که اونا رو همراهی کنه… معلوم بود که از مرگ مادرش خیلی ناراحته اما تا دیروقت به روی خودش نیاورد.. مخصوصا که شوهر مادرش، آقا سینا به همراه زن فرهاد مدام ترنم رو به حرف میگرفتن و اجازه نمیدادن به چیزی فکر کنه.. از خونواده ی مادریه ترم خیلی خوشش اومد و شب اجازه نداد اونا به هتل برگردن اما با وجود همه ی این خوشیها وقتی با ترنم تنها شد متوجه شد ترنمش هنوز نتونسته با مرگ مادرش کنار بیاد و تا نزدیکای صبح بیدار موند و ترنم رو مجبور کرد براش حرف بزنه… دوست نداشت ترنم تو خودش بریزه ترنم هم دوباره از دلتنگیهاش گفت و اشک ریخت… بهش حق میداد که بخواد اینقدر بی تابی کنه سعی کرد با دلداری دادن و همکلام شدن با اون آرومش کنه که خدا رو شکر موفق هم شد

 

متفکر از روی تخت بلند میشه و نگاه دیگه ای به همسرش میندازه… دلش نمیاد ترنم رو بیدار کنه… خیلی آروم به سمت در میره و بدون کوچیکترین سر و صدا از اتاق خارج میشه… همینکه وارد سالن میشه سهیل و سیاوش رو میبینه