💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۵۵

دیانا دیانا دیانا · 1400/08/22 15:42 · خواندن 9 دقیقه

 

چشمــــٌِــَِــــــٌِــَِــام خیسھ و جســــٌِــَِــــــٌِـَِــممـ سرد...

 

                     این دنیــــٌِــَِــــــٌِـٌِــَِــا چہ ها با حســــٌِــَِـــــــٌِــَِــمـ ڪــــٌِــَِــــــٌِـَِــرد ...

 

       که الان حسم شده فقط 

                                     "مررررررررگ"

 

 

 

 

-البته.. چرا که نه.. من هم خوشحال میشم

 

شونه رو روی میز آرایش میذاره و موهای ترنم رو ساده میبنده

 

ترنم: ممنون سروشم… خیلی دوستت دارم

 

از تو آینه بهم نگاه میکنند و به روی هم لبخند میزنند

 

-آقا سینا میگفت خالت خیلی بی تابی میکنه

 

ترنم: دلم میخواد باهاش حرف بزنم… دیشب زن داداشم هم همینو میگفت.. میگفت مامان وقتی فهمید که یکی از دخترای خواهرش زنده هست از شدت خوشحالی فقط اشک میریخت ولی به خاطر اینه حالش زیاد خوب نبود نمیتونست یه سفر طولانی با هواپیما داشته باشه… خیلی اصرار داشت باهاشون برم

 

اخم ریزی میکنه و میگه: میدونی که اجازه نمیدم

 

ترنم: اوهوم

 

-ناراحت نمیشی؟

 

ترنم: نه آقایی.. میدونم خودت من رو میبری

 

لبخندی رو لباش میشینه

 

-آره عزیزم ولی خوشم نمیاد بدون من جایی بری

 

ترنم: هر چی تو بگی آقایی

 

بعضی وقتا حس میکنه این ترنمش رو بیشتر دوست داره… بر خلاف گذشته ها ترنم برای چیزای غیر معقول اصرار نمیکنه… حرفاش رو قبول میکنه… عشق و احساسش رو بیشتر نشون میده و شیطنتاش هم کمتر شده… کلا یه زن نمونه شده همونی که هر پسری آرزوش رو داره… هر چند بعضی وقتا دلش برای پرحرفیهای ترنم تنگ میشه ولی این زندگیه آروم به همراه عشق رو به یه زندگیه پر سر و صدا ترجیح میده… تنها نگرانیش افسردگیه ترنمه که حس میکنه این روزا بهتر شده

 

نوازشگونه گردن ترنم رو لمس میکنه و میگه: بلند شو عزیزم… بهتره صبحونمون رو بخوریم بقیه خوردن

 

ترنم از جاش بلند میشه و میگه: پس خیلی زشت شد که تا این وقت روز خوابیدم

 

-نه عزیزم.. اکثرا بیرون رفتن.. مثله اینکه آقا سینا بیرون کار داشت پسرا هم باهاش رفتن.. فقط سهیل مونده… بقیه هم که دیگه به این رفتارای من و تو عادت دارن

 

ترنم میخنده و چیزی نمیگه

 

-بریم که خیلی گرسنه ام

 

ترنم هم سری تکون میده و با همدیگه به سمت تخت میرن

 

******

 

&&ترنم&&

 

تو این مدت خیلی بهم خوش گذشت… بابا سینا و پسرا رو به همراه دخترخاله ام که همون زن داداشمه به خیلی جاها بردم و خیلی از مکانهای دیدنی رو بهشون نشون دادم… هر چند بابا سینا خودش خیلی چیزا رو میدونست اما بقیه اطلاعات دقیقی نداشتن… با اینکه فقط چند روزه رفتن ولی دلم خیلی براشون تنگ شده… پریسا که موقع رفتن کلی گریه میکرد.. فرهاد با خنده بهم گفت زن من رو هم مثل خودت لوس و ننر کردی… تو این مدت فهمیدم که فرهود هم یکی رو دوست داره و به تازگی باهم نامزد شدن… وقتی تلفنی باهاش حرف میزدم اونقدر بامزه صحبت میکرد که باعث میشد با صدای بلند بخندم.. تازه اون هم از من دعوت کرده و گفته حتما باید برم پیششو رو در رو باهاش آشنا بشم… از خاله ام که هر چی بگم کم گفتم.. اونقدر ماهه اونقدر خانومه که دلم میخواد هر چه زودتر ببینمش… هر روز برام زنگ میزنه و کلی باهام حرف میزنه.. هر چی از محبتش بگم کمه.. فکر نمیکردم اینقدر عزیز باشم… اون هم بین خونواده ای که پدرم زندگیشون رو داغون کرد… عاشق همگیشون هستم.. تو این مدت کم خیلی برام عزیز شدن… اونقدر بهم محبت کردن که اصلا احساس بی کسی نمیکنم… طاهر و سروش هم تو این مدت باهامون همراه میشدن… نریمان خودش نمیتونست بیاد ولی نامزدش رو میفرستاد و کلا همه دور هم بودیم… از صبح میرفتیم بیرون و تا شب با خوشحالی میومدیم خونه.. نریمان و پیمان هم چند باری بهم سر زدن.. خونواده ی سروش هم که دیگه محبت رو در حق من تموم کردن و چند باری خونواده ی مادریم رو به خونشون دعوت کردن… کلا رابطه ها خیلی خوبه تنها مشکلی که این روزا داشتیم مشکل دادگاه بود که نریمان و سیاوش اصرار داشتن من و سروش هم در دادگاه هنگام صدور حکم حضور داشته باشیم ولی سروش مخالف صد در صد بود.. من هم که طبق معمول طرف سروش بودمو با حرفش مخالفتی نمیکردم اما از یه طرف وقتی یاد حرفای سیاوش میفتم دلم آتیش میگیره… الان همه تو دادگاه هستن و من و سروش تو شرکت مشغول کاریم… هر چند چه جور کاری من که اصلا دست و دلم به کار نمیره… برای بار هزارم مردد به سروش نگاه میکنم… بی تفاوت و بدون هیچ استرسی مشغول به کاره.. انگار نه انگار که امروز روز دادگاهه و قراره حکم صادر بشه… انگار واقعا براش مهم نیست ولی من از شدت استرس رو به موتم… پشت میزم نشستم و به متنایی که قراره ترجمه کنم نگاه میکنم… سروش حجم کارای من رو کم کرده و اکثر کارا رو داده به مترجم جدید.. میگه دوست ندارم خودت رو خسته کنی… همین متنا رو هم فقط به اصرار خودم داده تا از بیکاری در بیام

 

سری به نشونه ی نه تکون میدم و با خودکار پیشونیم رو میخارونم

 

-نه خوبم

 

از پشت میزش بلند میشه و فاصله ی بین میز خودش و میز من رو طی میکنه… دقیقا مقابم وایمیسته و میگه: بگو… میشنوم

 

متعجب میگم: چی رو؟

 

سروش: همون چیزی که رو دلت سنگینی میکنه

 

-چیزی رو دلم سنگینی نمیکنه… فقط یه خورده استرس دارم

 

با اخم میگه: برای چی؟… برای حکم اون عوضیا

 

————–

 

-نه… برام مهم نیست که چه بلایی سر اونا میاد… بیشتر نگران عکس العمل سیاوشم.. میترس نتونه خودش رو کنترل کنه

 

سروش: حق داره

 

-دلم خیلی براش میسوزه.. امروز خیلی تنهاست… مامان هم که گفت تحمل ندارم و به خاطر همین نرفت

 

سروش: بابا هست.. هواش رو داره

 

از پشت میز بلند میشمو آروم زمزمه میکنم: سروش؟

 

چشماشو ریز میکنه و با حرص میگه: حرفشم نزن.. ما امروز هیچ جا نمیریم.. تازه تونستم یه خورده حالت رو، رو به راه کنم

 

آروم میگم: سروش من حالم خوبه… سیاوش این چند روز خیلی اصرار کرد.. حقش نیست که امروز تا این حد غریب و تنها باشه… من و تو که همدیگه رو داریم اما سیاوش تو این لحظه های بحرانی نه ترانه ای داره نه عشقی نه امیدی به آینده… بیا بریم اون به کمک ماها احتیاج داره

 

سروش متفکر نگام میکنه

 

-سروش خواهش میکنم… از صبح دارم از نگرانی دارم میمیرم

 

با اخم میگه: بیخود

 

بی توجه به حرفش ادامه میدم: نگران حکم و این چیزا نیستم.. یعنی دیگه برام مهم نیست.. تنها چیزی که الان برام مهمه تویی که تو هم کنارمی… تنها نگرانیه من سیاوشه… هیچکس به اندازه ی من و تو نمیتونه اون رو درک کنه

 

مستاصل نگاهی به اطراف میندازه و میگه: آخه… پس.. تو چی؟

 

-من خوبم آقایی.. تا وقتی تو کنارمی من خوبه خوبم

 

برای چند لحظه مسبقیم نگام میکنه و بعد به سمت میزش میره.. به ریموت ماشین که روی میزه چنگ میزنه و زمزمه وار میگه: راه بیفت

 

لبخندی رو لبم میشینه و میگم: ممنون آقایی

 

با مهربونی میگه: قربون دل مهربونت بشم… بهتره سریع تر بریم

 

سریع تکون میدمو باهاش همراه میشم

 

*****

 

سروش روی صندلی، کنار در بسته نشسته و من با نگرانی از این طرف به اون طرف میرم… از اونجایی که دیر حرکت کردیم نتونستیم به موقع برسیم… وقتی رسیدیم در بسته بود و دادگاه شروع شده بود

 

سروش: ترنم بیا اینجا بشین

 

-نگرانم سروش… از طاهر شنیدم مونا و بابا هم حضور دارن

 

با اینکه دل خوشی از بابام ندارم ولی دلم بی نهایت برای مونا میسوزه

 

سروش: نگرانیت بی مورده.. همه به جز مامان اومدن تا محکوم شدن اینا رو ببینند

 

بعد با اخم ادامه میده: گفتم بیا اینجا بشین… خوشم نمیاد زیاد تو چشم باشی

 

کنارش میشینم و میگم: تو نگران نیستی؟

 

با حرص پاش رو تکون میده و میگه: واسه همین میگفتم شرکت باشیم… حداقل زمان زودتر میگذشت… نگرانیه من بابت آلاگل و بنفشه ست.. میترسم تبرئه بشن

 

-بیخیال سروش… تو دعا کن حال کسی بد نشه

 

سروش: چی چی رو بی خیال سروش… اینا زندگیه ماها رو تباه کردن.. من.. تو.. سیاوش.. ترانه.. خونواده هامون.. همه و همه بازیچه ی دست این کثافتا شدیم

 

بعد با اخم و غیض ادامه میده: اگه کسی دور و برت چرخید و حرف از رضایت زد به هیچ عنوان قبول نمیکنیا وگرنه من میدونم و تو

 

-وای سروش.. تو چقدر عصبی هستی… من که حرفی از رضایت نزدم

 

سروش: اصلا اسم این عوضیا رو که میشنوم اعصابم بهم میریزه.. چه برسه که بخوام حضور نحسشون رو هم تحمل کنم

 

نگاه خیره ی یه سرباز رو روی خودم احساس میکنم نگاهی بهش میندازم که باعث میشه سروش دستش رو دور شونه هام بندازه و اخم وحشتناکی به سربازه کنه

 

عصبی زمزمه میکنه: نگاش نکن… بچه پررو میبینه همراه من هستیا باز دست بردار نیست……..

 

تو همین موقع در اتاق باز میشه و سروش ساکت میشه

 

دستش رو از دور شونه هام برمیداره و دستم رو تو دستش میگیره… آدما تک و توک از اتاق خارج میشن…سروش همونجور که دستم تو دستشه از جاش بلند میشه و من رو هم مجبور میکنه سر پا واستم

 

با دقت به آدمای غریبه نگاه میکنم و با دیدن نریمان لبخندی رو لبم میشینه… نریمان با دیدن ما به سمتمون میاد و با ذوق میگه: طاقت نیاوردین؟

 

سروش ابرویی بالا میندازه و با سر به من اشاره میکنه

 

سروش: باز مهربونیه خانوم قلنبه شد و کار دست ما داد

 

نریمان دماغمو فشار میده و میگه: آبجیه گله خودمه دیگه

 

سروش با اخم دست نریمان رو پس میزنه میگه: دماغ زن من رو نکش دردش میگیره