💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۳۵۶
نمیخواهم...
"حتی"
در حوالی
"تشییع جنازه ام"
قدم بزنی،،،
صدای پای" تو" زخمهای
"دلم "را دوباره زنده میکند
سروش با اخم دست نریمان رو پس میزنه میگه: دماغ زن من رو نکش دردش میگیره
نریمان غش غش میخنده
سروش: کوفت.. بگو نتیجه ی دادگاه چی شد؟
تو این مدت نریمان و پیمان خیلی با سروش خودمونی و صمیمی شدن… چند باری نریمان و نامزدش به خونه مون اومدن… یه بار هم با سردار تلفنی حرف زدم و فهمیدم اون بچه ای که من تو پارک نجات داده بودم بچه ی یکی از همکارای سردار بود که منصور و دار و دستش میخواستن با گروگان گرفتن اون طفل معصوم به اهداف پلیدشون برسن.. در کل از آشنایی با سردار خیلی خوشحال شده بودم و قرار شده که در اولین فرصت یه ملاقاتی باهاشون داشته باشم
نریمان: نمیشه
سروش: نریمان
نریمان: راه نداره داداش… اول مژده گونی
سروش چپ چپ نگاش میکنه و که نریمان خطاب به من میگه: ترنم چه جوری تحملش میکنی.. اینو که با یه من عسل هم نمیشه خورد
ابرویی بالا میندازم و میگم: شوشوی من بدون عسل هم خوردنیه.. دیگه نشنوم در مورد موش موشیه من بد حرف بزنیا
نریمان: اوه.. اوه.. چه هوای همدیگه رو هم دارن
لبخندی رو لبای سروش میاد و میگه: نریمان نتیجه چی شد؟
نریمان: لعیا که وضعش معلومه.. اعدام
سروش: آلاگل و بنفشه
نریمان: سه سال حبس
پوزخندی رو لبای سروش میشینه
نریمان با سرخوشی میگه: مژده گونی چی شد؟
سروش با حرص میگه: سه سال
نریمان: سروش از اول هم میدونستی.. بالاخره قانونه
سروش: آخه این انصافه.. بعد از اون همه عذاب فقط سه سال برن تو هلفدونی
نریمان آهی میکشه و چیزی نمیگه
چشمم به سیاوش میفته که با حالی خراب روی زمین زانو زده
با ناراحتی به سیاوش اشاره میکنم و میگم: سروش اونجا رو
سروش و نریمان مسیر نگاشون رو تغییر میدن و به سمتی که من اشاره کردم نگاه میکنند
———–
———
سروش با دیدن سیاوش تو اون وضع بدون اینکه دست من رو ول کنه به سرعت به سمت سیاوش میره و دست من رو هم میکشه.. طاهر هم که تازه از اتاق خارج شده بود با دیدن سیاوش هول میکنه و چون نسبت به ما به سیاوش نزدیکتره کنارش زانو میزنه… یه چیزایی بهش میگه و میخواد بلندش کنه.. تو همین موقع ما هم به سیاوش میرسیم.. سروش بازوی سیاوش رو میگیره و با کمک طاهر به زور لندش میکنه
سیاوش:اه.. ولم کنید.. من حالم خوبه؟
سروش: آره.. دارم میبینم
طاهر: سیا بهتره یه خورده بشینی
سیاوش میناله: خوبم چیزیم نیست
از قیافه ی زار سیاوش دلم میگیره با بغض میگم: سیاوش با خودت این کار رو نکن
سیاوش خودش رو از دست سروش طاهر خلاص میکنه و به دیوار تکیه میده.. چشماش رو میبنده و غمگین زمزمه میکنه: ترنم نمیتونی بفهمی من چی میکشم؟.. هیچکس نمیتونه بفهمه
لبخند تلخی میزنم و میگم: هیچکس به اندازه ی من نمیتونه یفهمه که تو چی میکشی.. من تک تک این لحظه های تلخ رو تجربه کردم… شاید خیلی تلخ تر از اینی که تو الان داری میکشی
سیاوش چشماش رو باز میکنه و مستقیم نگام میکنه
سری تکون میده و به تلخی میگه: آره حق با توهه.. تو شریک تک تک دردای منی… درد تو و سروش اگه بیشتر از دردای من نباشه کمتر از دردای من هم نیست ولی میدونی ترنم؟… یه چیزی هست که دلیل نفس کشیدن رو از من میگیره و اون هم نبود ترانه هست
اشک تو چشمام جمع میشه
سیاوش: آخ ترنم… اگه بدونی چقدر خوشحالم… امروز بهترین روز زندگیه من بعد از مرگ ترانست… بالاخره اون قاتل بی وجدان به جاش رسید.. حکم مرگش صادر شده
سروش: سیاوش
سیاوش به سروش نگاه میکنه و میگه: میخوام امروز رو با عشقم جشن بگیرم فقط دلم از این میسوزه که مثه تمام این سالها باز هم باید من حرف بزنم و اون گوش بده
اشکام صورتم رو خیس میکنند… دستهای سروش دور کمرم حلقه میشن
سروش کنار گوشم زمزمه میکنه:هیس… آروم عزیزم
سیاوش انگار تو این دنیا نیست.. خودش اینجاش.. نگاهش اینجاست اما اینجور که از چشماش میشه خوند در گذشته ها سیر میکنه
طاهر دستاش رو جلوی چشماش میگیره و با قدمهای سریع از ما دور میشه… معلومه به زحمت خودش رو کنترل کرده تا جلوی ماها اشک نریزه
اما سیاوش بدون هیچ خجالتی اجازه ی آزاد شدن اشکی رو که از حصار چشماش میخواد فرود بیاد رو میده و آهی میکشه
اومدم سیاوش رو دلداری بدم اما حس میکنم هیچ کلمه ای برای دلداریه سیاوش وجود نداره… چطور میتونم آرومش کنم وقتی تک تک این حرفا آتیش به قلبم میزنه
سیاوش: کم کم دارم رنگ نگاهش رو از یاد میبرم… نمیدونم چرا اینقدر بی انصاف شده و جواب التماسای من رو نمیده… خیلی ازش دلگیرم…
سرم رو روی سینه ی سروش میذارم و آروم آروم اشک میریزم… سروش کمرم رو نوازش میکنه و غمگین به برادرش چشم میدوزه… انگار زبون اون هم برای دلداری نمیچرخه
سیاوش: بانوی بی وفای من این رسمش نبود.. من رو اینجور تنها بذاری و خودت برای همیشه بری
از شدت گریه به هق هق میفتم
سیاوش یهو ساکت میشه
سرم رو از رو سینه ی سروش برمیدارم و با چشمای اشکی به سیاوش زل میزنم
سیاوش انگار تازه به خودش اومده… چند قطره اشکی که از چشماش سرازیر شده رو پاک میکنه و میگه: شرمندتم ترنم… باز باعث آزارت شدم
-اینجوری نگو سیاوش… ترانه خواهرم بوده.. برام بیشتر از هر کسی عزیز بود.. بهت حق میدم این طور بی تاب عشقت باشی
سیاوش: امروز باید مقاومتر از همیشه باشم.. نمیخوام بشکنم نمیخوام گله کنم نمیخوام اعتراض کنم فقط میخوام برم آرامگاه ترانه و بهش بگم که اون کسی که تمومت کرد خودش هم داره تموم میشه.. به ته راه رسیده.. دیگ هیچ راه فراری نداره.. میخوام خودم این خبر رو به عشقم بدم
لرزی به بدنم میفته
سروش متوجه میشه با دستاش فشار آرومی روی شونه هام وارد میکنه و خطاب به سیاوش میگه: من و ترنم هم باهات میایم
سیاوش تکیه اش رو از دیوار میگیره و زیرلب میگه: نه.. میخوام با ترانه ی زندگیم تنها باشم
-اما……
سیاوش: حال من خوبه ترنم… حداقل بهتر از تمام این چهار سال
بعد با بغض سروش میگه: مواظبه ترنمت باش.. میدونی که چقدر دوستت داره
به سروش نگاه میکنم.. اون هم به من نگاه میکنه.. سیاوش لبخندی میزنه و دستاش رو تو جیب شلوارش فرو میکنه.. بعد هم آروم آروم از ما دور میشه
-نباید تنهاش بذاریم
سروش: بهتره یه خورده تنها باشه.. نترس چیزی نمیشه
-مطمئنی؟
یه دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و میگه: آره گلم… خیالت راحت
با تموم شدن جملش دستم رو آروم بالا میاره و بوسه ی آرومی به سر انگشتام میزنه
لبخندی رو لبام میشینه.. دستم رو از دستش یرون میارمو روی سینش میذارم.. مهربون نگام میکنه و زمزمه وار میگه: دوستت دارم خانومم
آروم نگام رو ازش میگیرم و که چشمم به آلاگل میفته که جلوی در ماتش برده… ناخواسته اخمام تو هم میره
——–