💔یـــک بــار نــگــاهــم کـــن💔 پارت 4
عاشق شدم و محرم این کار ندارم
فریاد که غم دارم و غم خوار ندارم... 💔
خلاصه شروع کردم به اذیت کردن. یه بار که فهمید بدون اینکه نگام کنه ازم پرسید:
مشکلت با من چیه؟
منم راست گفتم:
خیلی قیافه میگیري.
یه لبخندي زدي که فکر میکنم از همون روز باعث شد. دلم یه جوري بشه انگار که یکی ته دلم و قلقلک داد. همین.
بعدم هیچ اتفاق خاصی نیافتاد. من به کاراي مسخره ادامه دادم. اونم به همون خشکه بازیاش.
مطمئنم به مغزشم خطور نمی کرد که من چه فکرایی در باره اش می کنم.
کلافه نشستم رو تخت و دستگاه و خاموش کردم. صداي مهمونا از حیاط می اومد. داشتن می رفتن. از پشت پرده یه نگاه کوتاه به
حیاط انداختم. ارشیا و ماکان داشتن حرف می زدن و می خندیدن. لبم و جویدم و گفتم
دارم برات مستر ماکان. یه حالی ازت بگیرم. برا من سوسه میاي. حساب تورو جدا می رسم.
رفتم سراغ کمدم.
خدا کنه هیچ کس نیاد تو کمد منو نگاه کنه. عین خرازي شده همه چی توش پیدا میشه. لاي خرت و پرتام یه قوطی نصفه حشره
کش پیدا کردم و کشیدمش بیرون.
ماکان فردا یه قرار کاري داشت که باید می رفت براي بستن یه قرار داد. عادتش بود قبل از خواب حتما لباس فرداشو اماده می
کرد چون حساسیت خاصی روي لباسش داشت. دقیقا برعکس من.
هر وقت می خواستیم بریم مهمونی من اولین نفر آماده بودم ماکان آخرین نفر. بس که روي لباسش وسواس داشت. مونده بودم
این چه جوري می خواد زن انتخاب کنه.
اسپري و گذاشتم زیر تختم و خوابیدم. اصلا حوصله نداشتم برم پائین تا دوباره بابا بخواد مراسم نصیحت کنونون را بندازه.
ساعتمو کوك کردم تا به موقع بیدار شم. براي ماکان برنامه هاي جداگانه اي چیده بودم.
با صداي زنگ ساعت از خواب بیدارشدم. خوابم همیشه سبک بود و این باعث دردسرم بود. ساعت و خاموش کردم و نگاهی بش
انداختم.
اه کدوم احمقی ساعت منو برا شیش و نیم کوك کرده؟
غلطی زدم و خواستم دوباره بخوابم که یاد دیشب افتادم.
خدا لعنتت کنه ماکان ببین بخاطر تو باید از خواب صبم بزنم.
آخه من تا آخرین لحظه ممکن می خوابم. یه رب مونده به زنگ پا میشم و تند تند لباس می پوشم. پیاده تا مدرسه پنج ددقیقه
راهه. مهربان یه لقمه به زور میده دستم و منم تو راه می خورم و می رم.
با کسالت از رو تخت پا شدم و دمپائی هاي راحتیمو به عنوان صدا خفه کن پوشیدم. یواش به طرف در اتاقم رفتم و گوشم و روي
در گذاشتم. صدایی نمی اومد.
آروم لاي درو بازکردم. کسی تو راهرو نبود. پاورچین به طرف اتاق ماکان رفتم.
عجیب بود هیچ صدایی نمی آمد.
نکنه. قرارش کنسل شده. اکهه اي.
برگشتم که برم تو اتاقم که صداي آب و از توي حمام شنیدم.
اي ول حمومه.
آروم برگشتم تو اتاقم و حشره کش و برداشتم و برگشتم. کناردرحموم گوش خوابوندم. هنوز صداي آب می اومد. با بدجنسیلبخندي زدم و رفتم توي اتاق ماکان.
کت و شلوارش به در کمد آویزیون بود. دست به سینه نگاش کردم.
خیلی خوبه که آدم نقطه ضعفاي حریف دستش باشه. این یه اصل اساسی در موفقیت عملیاته!
بعدم با دو گام بلند خودمو رسوندم به کت و شلوارش و در حشره کش و باز کردم.
اوق....خدایا چه بویی میده.
دیگه معطل نکردم و باقی مونده اسپري و خالی کردم روي کت و شلوارش.
بعد در حالی که سعی می کردم نخندم. برگشتم تو اتاقم. اسپري و تو کمد جاسازي کردم و پشت در گوش ایستادم.
صداي پاي ماکان و شنیدم که از حمام بیرون آمد و در حالی که آوازي براي خودش زیر لبی می خوند رفت تو اتاقش.
همین جور منتظر بودم که داد ماکان بلند شد:
ترنج به خدا می کشمت.
دیگه جاي موندن نبود. در اتاق و باز کردم و دویدم طرف پله. داشتم به سرعت می رفتم پائین که در ورودي باز شد و ارشیا وارد
شد.
چشمام از خجالت و تعجب گرد شده. همون تی شرت دیشبی تنم بود ولی یه شلوار کهنه و رنگ رو رفته که پاچه هاي گشادي هم
داشت و پوشیده بودم براي خواب.یه پام رو پله و یه پامم تو هوا مونده بود.
ارشیا بیشتر از من تعجب کرده بود.مونده بودم چکار کنم که صداي داد ماکان از پشت سرم هولم کردم و در یک ثانیه تصمیم
گرفتم بقیه پله ها رو هم با سرعت بدوم پائین که پام توي گشادي شلوار گیر کرد و چهار پنج پله باقی مونده رو تقریبا قل خوردم.
نفسم بالا نمی آمد. ماکان دسپاچه پله ها رو پائین دوید. از درد و خجالت نفسم بالا نمی آمد. کمرم بد جوري درد می کرد و مچ
پامم زوق زوق می کرد. از همه بدتر شونه ام بود یه درد وحشتناکی پیچیده بود توش که جرات نمی کردم نفس بکشم.
ترنج خوبی؟
نمی تونستم حرف بزنم. می ترسیدم یه چیزي بگم و جلوي ارشیا گریه ام بگیره.
ماکان دست گذاشت رو شونه ام که صداي دادم بلند شد.
آي دستم!
و بعدم اشکم سرازیر شد. ماکان هول کرده بود. که صداي ارشیا رو شنیدم.
شاید جایش شکسته باشه.
تو اون لحظه همه چیز یادم رفته بود. دستم اینقدر درد می کرد که برام مهم نبود کی داره چی میگه دلم می خواست فقط اون درد
لعنتی تمام شه.
ماکان چبگی توي موهاش زد و گفت:
ترنج کجات درد میکنه؟
همونجور که گریه میکردم گفتم شونه ام.
بابا لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد با دیدن من با ترس پرسید:
چی شده ماکان.
از پله افتاد.
ارشیا بلند شد و سلام کرد. بابا جوابشو داد اومد و کنارم.
زانو زد چکار داشتی می کردي بچه؟
توي اون حال از حرف زدن بابا دلخور شدم. چه اصراري داره بگه من بچه ام.
ماکان گفت:
تقصیر خودش بود.
بابا نگاش کرد که ماکان ادامه داد:
رفته نم یدونم چی زده به کت شلوار من بوي امشی میده.
چشماي ارشیا و بابا گرده شده بود. منم وسط گریه گفتم:
حقت بود.
بابا نگام کرد:
خوبه زبونت در هیچ شرایطی از کار نمی افته.
اومدم شونه هامو بندازم بالا که دوباره درد پیچشید تو دستم و اشکم و در آورد.
بابا گفت:
چت شد؟
که ماکان جاي من جواب داد:
میگه دستش درد میکنه.
بابا پوفی کرد و گفت:
پاشو ببریمش بیمارستان.
مامان و صدا کنم؟
نه اون صبح طود بیدار سرد درد میشه. تازه این صحنه رم ببینه دیگه بدتر. بلندش کن. ببریمش.
ماکان خواست زیر بغلم و بگیره که داد زدم:
این دستم نه.
ماکان که حسابی هول شده بود.
ببخشید ببخشید.
بابا زیر اون یکی بغلم و گرفت و بلندم کرد.
ارشیا جان مهربان و صدا کن بیاد.
ارشیا به طرف آشپزخونه رفت و بابا منو روي یه مبل نشود. درد دستم کمتر شده بود ولی به محض اینکه تکونش می دادم تمام
بدنم درد می گرفت.
بعد به ماکان گفت:
برو یه چیزي بیار تنش کنه.
تو رو خدا مارو باش بچه بزرگ کردیم جاي اینکه روز به روز بهتر شه بدتر میشه.
بعد رو به من گفت:
آخه من چی بگم به تو؟
دست سالمم و کشیدم به دماغم و گفتم:
من بچه ام یا این ماکان که عین بچه هاي پیش دبستانی میاد خبر کشی.
بابا لپهایش را باد کرد و نفسش را پر صدا بیرون داد و برگشت و به پله نگا کرد.
ماکان با مانتو شلوار و روسري برگشت. توي همون درد و گریه خنده ام گرفته بود چون سعی کرده بود لباسایی که میاره ست
باشه.
مهربان با دیدن من دستی به صورتش زد و گفت:
آقا چی شده؟
از پله افتاده. کمکش کن لباسشو بپوشه ببریمش بیمارستان.
مهربان به طرفم اومد:
الهیی قربونت برم ترنجم پاشو گلم. الهی من بیمرم اشکت و نبینم. بلند شو عزیزم.
بعضی وقتا فکر میکنم اسم ادما رو شخصیتشون تاثیر میذاره. چون مهربان اونقدر ماه بود که حد نداشت. یه جورایی مامان دومم
حساب میشد چون از بچگی خودش منو بزرگ کرده بود.
ارشیا روبه ماکان گفت:
من بیرون منتظرت می مونم وخواست از در بیرون بره که گفتم:
پس باید اینقدر وایسی تا زیر پات الف سبز شه. این به این زودیا آماده نمیشه.
ماکان عصبی نگام کرد و گفت:
بذار دستت خوب شه حالیت می کنم
بابا کلافه گفت:
بس کنین اول صبی می خواین مامانتونو بیدار کنین.
پوزخند زدم. براي سر درد مامان بیشتر نگران بود تا حال الان من.ارشیا طبق معمول مثل آدماي کر و لال از در بیرون رفت.
مهربان کمکم کرد و لباسمو پوشیدم. ماکان به بابا گفت
من یه قرار کاري دارم. باید برم.
خودم می برمش. تو برو به کارت برس.
ماکان از پله بالا دوید و من و بابا در حالی که مهربان قربان صدقه ام می رفت از در خارج شدیم. ارشیا دستاشو کرده بود تو جیبشو
تو حیاط قدم میزد.
ما رو که دید جلو اومد اصلا به من نگاه نمی کرد گفت:
کاري از دست من بر میاد؟:
نه عمو جان شما با ماکان به کارت برس.
خلاصه اگه کاري بود من هستم.
اینقدر لجم گرفته بود که دلم می خواست خفش کنم. اصلا انگار من وجود خارجی ندارم.
حالا که به صداش که کنارم نشسته بود فکر میکردم. می دیدم هیچ نگرانی یا اضطرابی تو صداش نبود. انگار که من مثلا یه گونی
سیب زمنینی بودم که از پله پرت شده بودم اونم داشت درباره همون گونی سیب زمینی صحبت میکرد و می گفت:
ببین سیب زمنیا له نشده باشن.
آروم آروم راه می رفتم تا دستم درد نگیره. واقعا حرکات ارشیا رو درك نمی کردم.
چرا اینقدر منو ندید می گرفت. باز طبق معمول اومدم شونه هامو بالا بندازم که درد پیچید تو دستم و بلند گفتم:
آي.
بابا فقط نگام کرد و سري تکون داد و در حالی که می رفت طرف پارکینگ غر زد:
از کار و زندگی انداختمون این بچه.
یه لحظه بغضم گرفت.
اون از مامان خانم که اگه ساعت خوابش به هم بخوره پوست صورتش خراب میشه و اگرم صب زود پاشه سر درد میشه. اینم ازبابا که همش یه جوري برخورد می کنه انگار من اضافه ام.