💔یـــک بــار نــگــاهــم کـــن💔 پارت 5
"غم نگاه آخرت تو لحظه ی خدافظی
گریه ی بی وقفه ی من تو اون روزای کاغذی
قول داده بودیم ما به هم که تن ندیم به روزگار
چه بی دووم بود قولمون جدا شدیم آخر کار"
یواش یواش رفتم طرف در خونه. براي اولین بار ماکان زود آماده شده بود. یه دست کت شلوار دیگه تنش بود.
از دور داشت با ارشیا می آمد. قد ارشیا از ماکان بلند تر بود. شاید صد و هشت و پنج. هیکل مردونه اي داشت ولی ماکان یه کم
لاغر بود. موهاي هر دو تیره بود. ولی موهاي ماکان مثل خودم به قهوه اي بیشتر می خورد.
ماکان در مقایسه با ارشیا چهره جذاب تري داشت. نمی خوام چون داداشمه ازش تعریف کنم ولی خوشکل بود. اما ارشیا یه جور
خاصی بود. نمی دونم اسمشو چی بذارم. توجهم و جلب می کرد. تا حالا هیچ وقت به این چیزا دقت نکرده بودم چون اصلا برام
مهم نبود قیافه طرف مقابلم چه جوري باشه.
از اتفاقاتی که توي فکرم افتاده بود کلافه بودم. دلم می خواست برگردم به چند هفته قبل زمانیکه این احساس مسخره شروع
نشده بود.
چقدر راحت بودم تو خیال خودم سیر می کردم و فکرم دنبال شیطناتاي رنگارنگی که ذهنم می رسید بود.
دلم می خواست با یکی حرف بزنم که کمکم کنه ولی کی؟
بابا و ماکان و که همین اول باید یه خط قرمز بکشم دورشون. مامان؟ اونم که هر وقت من خواستم حرف بزنم اول شروع می کرد
از لباس و قیافه ام ایراد گرفن که من اصلا یادم میره چی می خواستم بگم.
وقتی ماکان و ارشیا از کنارم رد شدن مکث کردن و ماکان گفت:
چطوري؟
دیگه زیاد درد نمی کنه.
اگه بهتري بابا و ویلون بیمارستان نکن.
بیا اینم از داداشمون.
بابا بوق زد که ارشیا همینجور که سرش پائین بود گفت:
اینجوري خیالتون راحت میشه چیزي نشده. شاید هنوز اولشه دردش زیاد معلوم نیست.
حالا میمیري به نگاهم به من بندازي!
بابا دوباره بوق زد و من رفتم که سوار شم.ماکان و ارشیا هم سوار ماشین ارشیا شدن و از کنارمون رد شدن.
ترقوه مبارك ترك بر داشته بود. حالا چه جایم. چون نمیشد گچ بیگرن بانداژ کردن. و دستم و به گردن ثابت کردن.
دکتر می خواست برام دو روز استراحت بنویسه که بابا گفت. آخر ساله نزدیک امتحانتشه. همین امروز بسشه.
دکترم اصرار نکرد. فقط گفت مواظب باش ضربه نخوره.
بابا رسوندم خونه وقتی پیاده شدم گفت:
مواظب باش مامانت هول نکنه.
پوفی کردم و با حرص گفتم:
چشم اصلا نگران نباشین مواظب خودم هستم.
بابا خنده اش گرفته بود.
برو بچه تو می تونی از پس خودتبر بیاي ولی مامانت حساسه.
زیر لب غر زدم:
حساسه! آره دیگه چهل و هشت سالشه عین دختراي چهارده ساله ناز نازیه.
چی داري میگی واسه خودت؟
هیچی.
چشم مواظب نور چشمتونم هستم.
بابا دیگه راحت خندید:
برو ترنج که مارو از کار و زندگی انداختی.
در و بستم و گفتم
خوشتون اومدا!
معلومه که نور چشممه پس چی فکر کردي!
دیگه حواسم بود شونه هامو بالا نندازم. باید یه چند روزي جلوي خودمو می گرفت
رفت و منم زنگ و زدم.
زنگ و که زدم مهربان جواب داد:
کیه؟
منم منم مادرتون علف ادوردم واسه تون
مهربان خندید:
بیا تو وروجک!
مهربان جونم؟
جونم؟
مامان بیدار شده؟
آره تازه بیدار شده.
ببین من دستم باند پیچیه میشه یه جوري به مامان بگی منو دید هول نکنه.
خدا مرگم بده بیا تو ببینمت.
و صداي گذاشتن آیفون و شنیدم و رفتم تو.
این که بدتر کرد.
مهربان داشت می امد طرفم.
خدا منو بکشه چه به روز خودت آوردي؟
چیزیم نیست مهربون جونم. یه ترك ساده اس.
الهی من بمیرم. چیزي خوردي؟
بابا یه آب میوه واسم گرفت.
یه آب میوه الان که ضف می کنی که. بیا بریم تو.
و زیر دست سالمم را گرفت.
مهربان پام نشکسته ها دستم شکسته برا چی زیر بغلم و می گیري.
چکار کنم به خدا دلم آشوب شده اینجوري دیدمت.
حالا خوب شد گفتم به مامان بگو هول نکنه.
واي راس میگی یه کم صبر کن من بش خبر بدم فکر میکنه رفتی مدرسه.
پشت در وایسادم و گوش دادم. صداي مامان می آمد.
کی بود مهربان؟
ترنجه خانم
ترنج؟ مگه مدرسه نرفته. باز چه گندي زده فرستادنش خونه.
نه خانم مدرسه نرفته. صبح یه کم حالش خوش نبود آقا بردنش دکتر.
صداي مامان یه کم نگران شده بود:
چش شده بود؟
احساس کردم دیگه وقتشه. در و بار کردم و قبل از اینکه چشم مامان بم بیافته بلند سلام کردم.
سلام سوري جون!
مامان که با شنیدن صدام انگار یه کم از نگرانیش کم شده بود گفت:
سلام...
ولی با دیدن دستم انگار رنگش پرید:
ترنج چه بلایی سرت اومده؟ تو مدرسه خوردي زمین.
بعد خودشو به من رسوند. و با نگرانی نگام کرد. یه حس خوبی داشتم. چون مامان خیلی کم نگران من میشد. فرصت و غنیمت
شمردم و خودمو لوس کردم.
از شازده پسرت بپرس.
ماکان؟
مگه پسر دیگه اي هم داري؟ مامان راستشو بگو رو کن این داداش مارو.
ا دختره لوس درس حرف بزن.
چشم به روي چشم. بله جناب ماکان.
اون این بلا رو سرت اورده؟
خودمو ولو کردم رو مبل که درد پیچید تو شونه ام:
اي دستم!
مامان هول شد.
چی شد؟
اشک اومده بود تو چشمام.
یادم نبود. خودم انداختم رو مبل دستم درد گرفت.
مامان پوفی کرد و گفت:
به خدا ترنج دیونه ام کردي. عین شتر خودتو پهن می کنی رو زمین. زشته مامان یه کم یاد بگیر مثل خانما رفتار کنی!
بله مامان خانم دوباره شروع کرد. حوصله نداشتم یه مشت حرفاي تکراري بشنوم. بلند شدم و مهربانو صدا زدم:
مهربون!
هر وقت می خواستم خودمو لوس کنم اینجوري صداش می زدم.از آشپزخونه اومد بیرون
جانم ترنج؟
من گشنمه صبحانه هم نخوردم. خیر سرم مربضما یه کم به ما برس.
چشم الان برات صبحانه میارم.
مامان داشت همینجور زل زل نگام میکرد:
چیه خوب؟
حالا درست بگو چی شد؟
منم جریان و برا مامان گفتم. مامان لبشو خیلی خانمانه گاز گرفت و گفت:
چکار کنم از دست تو آخه مگه آزار داري دختر.
بی حوصله بلند شدم و رفتم طرف آشپزخونه. مهربان برام میزو چیده بود. پشت سرم مامان اومد تو.
صبحانه مفصل و خوردم و رفتم طرف اتاقم. یادم افتاد از کت و شلوار ماکان. رفتم طرف اتاقش. هنوز همون جا آویزون بود.
برش داشتم. و برگشتم پائین بهتره از یک جنجال پیشگیري میکردم. ماکان رو لباساش خیلی حساس بود.
مامان!
چیه؟
من دارم بیرون!
مامان داد زد:
کجا با این دستت؟
جایی نمی رم می رم تا سر خیابون کت شلوار ماکان و بدم خشکشویی.
نمی خواد خودش می بره.
نه می خوام خودم ببرم.
ترنج لج نکن با این دستت.
بابا چیزیم نیست چرا اینقدر بزرگش میکنی مامان.
چی چی و بزرگش میکنی با این دست بانداز شده چه جوري میري!
چشمام و گرد کردمو گفتم:
مامان قله قاف که نمیرم. همین سر خیابونه. اینم فقط یه دست کت و شلواره.
مامان کلافه شد:
اوف اصلا هر غلطی دلت خواست بکن.
قربون این لحن مهرآمیزت سوري جون.
زهرمار و سوري جون!
خنده اي کردم و از خونه زدم بیرون.
آخیش جیم شدن از مدرسه چقدر حال میده. حتی اگه بخاطر ترك برداشتن ترقوه عزیزم باشه.
تا سر خیابون راهی نبود شاید پنج دقیقه.
با همون قیافه رفتم تو خشکشویی.
سلام آقا!
مرده از بین لباسهایی که توي کاور هاي پلاستیکی پیچیده بود بیرون اومد و گفت:
سلام بفرمائین؟
کت و شلوار و گذاشتم رو پیش خون!
مرد بویی کشید و گفت:
سم فروشی داره؟
با تعجب گفتم:
کی؟
صاحب همین کت شلوار.
نه چطور مگه؟
پس تو کار سم پاشیه؟
نه اصلا!
پس چرا لباسش بو امشی میده!
خنده ام گرفته بود.
آها! نه صب خیلی هول بود اشتباهی جاي اسپري به خودش حشره کش زد.
مرده یه نگاهی بم انداخت و گفت:
به حق چیزاي نشنیده.
کت و شلوار و برداشت و روي کاغذ یادادشت کرد:
بنام کی بنویسم؟
اقبال
بعد رسید و داد دستم.
کی حاضره؟
فردا صبح.
ممنون
به سلامت.
از خشکشویی زدم بیرون و برگشتم خونه. دستم یه کم درد گرفته بود. دکتر مسکن داده بود و گفته بود ممکنه دستت که سرد
شد یه کم درد بگیره.
تا رسیدم خونه درد دستم بیشتر شده بود. جرات نمی کردم چیزي بگم. یواشکی یکی از مسکنایی که دکتر داده بود و خوردم و
رفتم تو اتاقم.
حالا نمی دوستم لباسمو چه جوري در بیارم. پدرم در اومد تا تی شرتمو در آوردم تا دستم و بانداژ کنه چون یه کم تنگ بود. بعدم
مانتومو بدون تی شرطم پوشیم. خدا روشکر اون خیلی تنگ نبود.
تازه شانس آوردم اونی که می خواست دستمو بانداژ کنه خانم بود. بابام رفته بود اون گوشه وایساده بود نگا نمی کرد.
براي اولین بار تو عمرم از باباخجالت کشیدم. چون مجبور شدم تمام لباسامو در بیارم تا خانمه بتونه دستمو ببنده. ولی بابا خودش
فهمید رفت اون طرف پشت شو کرد به ما.
واساده بودم وسط اتاق و می خواستم لباسمو عوض کنم ولی یه دستی نمی تونستم. درو باز کردم و مهربانو صدا زدم.
مهربون!
از همون پائین جواب داد:
جانم ترنج!
بیا کمکم بده لباسمو عوض کنم.
مهربان هول هولکی از پله اومد بالا.
به دستت فشار نیاري ترنج جان.
وقتی اومد تو اتاقم با دیدن طناب دار چشاش گرد شد و یهو گفت:
یا بسم الله. این چیه؟
از قیافه بهت زده اش خنده ام گرفت.