💔یـــک بــار نــگــاهــم کـــن💔 پارت 7
بہ عِــــشـــْــق
شَـــــڪ ڪردم...
اَز زَمانے ڪِہ...
عاشِـــــقانہ عـــِشق وَرزیدم
و ظالـــمانہ ظٌلم دیدم...
بہ عِــــشـــْــق
شَـــــڪ ڪردم...
وقتے ڪہ ...
بہ وٌسعَـــت صِداقَــــتم دٌروغ شِنیدَم...
بہ عِــــشـــْــق
شَـــــڪ ڪردم...
وقتے ڪہ ...
خاڪے شُدم امّا
آنـــها ڪہ خـــــاڪِ پایم بودند
برایـــــَم مَـــــغرور شُـــــدند...
برگشتم تو اتاقم و روي تخت دراز کشیدم. داشتم فکر می کردم فردا برم با آنی یه مشورتی بکنم ورد زبونش همش پسران.
فعلا کیس قابل اعتماد دیگه اي دور و برم پیدا نمیشد که بتونم راحت باش حرف بزنم.
صداي حرف زدن از حیاط می اومد فکر کردم ارشیا داره میره. رسید خشکشویی رو برداشتم و دوباره رفتم پائین. تو سالن کسی
نبود. مامان از پذیرائی بیرون اومد گفت:
چرا اینجا وایستادي؟
خوب کجا برم. ما که زندگی نداریم از دست این ماکان و دوستاش. این شرکت زده ما از زندگی افتادیم. صب پا میشیم ارشیا
اینجاست ظهر هست سر شام هست. این زندگی نداره همش اینجاست؟
چشماي مامان گرد شده بود. منم که دیدم مامان قیافه اش به آدمایی می خوره که سکته ناقص مغزي رو رد کردن با حرص گفتم:
خوب چیه؟ مگه دروغ میگم؟
که یه صدا از پشت سرم گفت:
ببخشید نمی دونستم مزاحم شما میشم.
با سرعت برگشتم موهام ریخته بود روي چشمم و فقط با یه چشم قیافه اخم کرده ارشیا رو میدیدم.
خاك تو سرت ترنج این که هنوز اینجاست.
ماکان با چنان چشم غره اي نگاهم کرد که اگه یکی زده بود در گوشم بهتر بود. مغزم هنگ کرده بود چی بگم که نگام افتاد به
رسید دستم. گرفتمش طرف ماکان و گفت:
بیا کت شلوراتو دادم خشکشوئی.
بعدم عین گوسفند سرم و انداختم پائین و برگشتم تو اتاقم. همون پشت در وا رفتم.
یعنی اي خاك بر سرت با این حرف زدنت. طرف نگاه که چه عرض کنم دیگه یه سیلی هم خرجت نمیکنه.
عصابم به هم ریخته بود و حسابی از دست خودم شاکی بودم.
پس اینا کی بودن تو حیاط داشتن صحبت می کردن؟
رفتم سراغ پرده و گوشه شو کنار زدم. بابا داشت با یکی دم در صحبت می کرد.
این که باباست!
طبق معمول براي اینکه صداي افکار مزاحمم و نشنوم دستگاه روشن کردم و یه آهنگ گوش کر کن گذاشتم. ولی فایده نداشت.
گندي که زده بودم حسابی رفته بود رو اعصابم.
پنج دقیقه نگذشت که ماکان بدون در زدن اومد تو اتاق. خودم فهمیدم اوضاع خرابه زود دستگاه و خاموش کردم. حسابی عصبانی
بود.
یعنی تو یه ذره عقل تو سرت نیست؟
لبم و گاز گرفتم. طلبکار گفتم:
من چه می دونستم این هنوز اینجاست.
براي همین میگم مغز تو سرت نیست. اگه بود قبل از اینکه اون دهن گشادتو باز کنی یه کم از مغزت استفاده می کردي.
مامان و بابا پشت سرش اومدن تو چشماي مامان یه کم اشکی بود.
اه این مامانم که اشکش در مشکشه. من باید گریه کنم که ضایع شدم مامان داره گریه میکنه.
با صداي لرزونی گفت:
آبرو نذاشتی برام جلو ارشیا حالا اگه بره بذاره کف دست مامانش. مهرناز نمیگه سوري یه ذره ادب یاد این دخترش نداده.
پوزخند زدم.
آهان حالام نگران نظر شاهزاده مهرناز هستین درباره خودتون نه اتفاقی که افتاده.
مامان اشکش و با انگشت گرفت و رو به بابا گفت:
می بینی چه زبونی داره.
بابا جلو اومد و صاف رفت طرف دستگاه. با وحشت گفتم:
چکار می خواین بکنین؟
بابا بدون حرف از پریز کشیدش واز کمد درش آورد. بعدم لپ تاپم و زد زیر بغلش دیگه داشتم می ترکیدم با ناله گفتم:
بابا!
بابا و زهر مار. تا ده روز نه کامپیوتر نه دستگاه نه اینترنت.
با حرص رفتم طرف بابا.
بابا من بچه دوساله نیستم که این اداها رو برام در میارین.
بابا برگشت طرفم.
دقیقا بیشتر از دو سال عقلت نمیرسه. هر وقت بزرگ شدي توقع برخورد بهتري داشته باش.
ماکان با اخم هاي در هم رفته سر به زیر به دیوار تکیه داده بود. بابا لپ تاپم و گذاشت توي دستاي ماکان و گفت:
اینارو بذار تو کمد من درشم قفل کن.
از حرص داشتم می مردم:
شما که بلدین غیرتی بازي در بیارین یعنی چی یه پسر غریبه را به را اینجاست؟
ماکان عصبی گفت:
آخه شعورتم نمی رسه.
باباهم اضافه کرد:
ارشیا هر کسی نیست. من حاضرم تو و اونو توي این خونه تنها بذارم برم اینقدر که بش اعتماد دارم.
ماکان همیجور که به زل زده بود گفت:
اصلا این مگه می فهمه.
عصبی گفتم:
حق نداري اینقدر به من توهین کنی.
بابا برگشت که بره.
ماکان یه نگاه بهم انداخت توي چشماش خوشی میدرخشید. سعی کردم آخرین تلاشمو بکنم داد زدم:
ولی اون کار عمدي نبود!
بابا با عصبانیت برگشت طرفم.
این کارت عمدي نبود. کار صبت چی؟ اون گندي که به کت و شلوار ماکان زدي چی؟ چسبوندن کفشاي ارشیا به زمین چی؟ پنچر
کردن ماشین همه مهمونا هفته پیش؟ آب ریختن تو کفشاي مردم. ریختن شکر تو نمک پاش؟ آتیش زدن موهاي الهه. کش رفتن
شماره کارت من و خالی کردنش که منو تا مرز سکته برد. بازم بگم بلاهایی که سر همه آوردي و از دستت شاکی شدن؟ اونام
عمدي بود.
بعد چند قدم اومد جلو تر و دستشو گرفت به طناب دارمنو گفت:
از همه بدتر این آشغال
و با یه حرکت از سقف کندش.
انگار یکی محکم کوبید تو سرم. با بهت به طنابی که توي دست بابا مونده بود نگاه کردم.
با...با!
ترنج این آخرین اتمام حجته واي به حالت ازت خطاهایی از این دست سر بزنه دیگه اونوقت منتظر تنبیه هاي بدتري باش.
مامان همینجور با چشماي اشکی ونگران زل زده بود به بابا.
ماکان وسایل توي دستش و جابجا کرد و رسید و گذاشت روي میز و گفت:
در ضمن من وقت ندارم برم خشکشوئی خودت برو بگیرش.
بعدم هر سه تاشون از در رفتن بیرون. به در بسته زل زده بودم. یه چیزي توي گلوم گیر کرده بود انگار. به جاي خالی دستگاه و
لپ تاپم خیره شدم.
حالا چکار کنم بدون اینترنت و کامپیوتر.
برگشتم و نشستم رو تختم. مغزم کلا قفل کرده بود. فقط یه احساس نفرت شدید احساس می کردم. اصلا نمی فهمیدم براي چی
بابا این کارو کرد.
خوب معلومه مامان خانم فورا اشکش سرایز میشه و بابا آقا هم که جونش در میره واسه سوري جونش ترنج کیلویی چنده. هیچ
کس به حق نمیده چرا.
روي تختم دراز کشیدم. دست خودم نبود. اشکم سرازیر شد.
از همه تون متنفرم.
براي شام نرفتم پائین کسی هم سراغم نیامد. خدا رو شکر موبایلم توقیف نشد والا دیونه میشدم. واقعا اگه یه روز این چیزارو به
هر دلیلی از دست بدم. باید وقتمو چه جوري پر کنم؟
شب از زور بی کاري زود خوابیدم. حوصله درس خوندنم نداشتم. اینقدر غلط زدم تا خوابم برد. صبم زودتر از همه بیدار شدم.
سلانه سلانه به طرف دستشویی رفتم دلم می خواست زودتر از بابا و ماکان از خونه برم بیرون.
وسط اتاق وایساده بودم و نمی دونستم چه جوري مانتومو بپوشم اونم با این لباس اصلا دلم نمی خواست کسی و صدا بزنم.
موهامو هم نمی تونستم ببندم.
ولش کنی میرم تو مدرسه میدم آنی ببنده.
لباس گشاد بود راحت درش آوردم و مانتومو با یه بدبختی پوشیدم. کیفمم که نمی تونستم بندازم رو دوتا شونه ام.
فرقم کج باز بود و موهام از طرف ریخته بود روي چشمم. نگاهی توي آینه به خودم انداختم و در آخرین لحظه رسید خشکشوئی
رو هم چنگ زدم.
از پله اروم آمدم پائین. از توي آشپزخونه سر و صدا می اومد. مهربان بیدار بود و داشت صبحانه آماده می کرد. بدون سر و صدا
خزیدم توي حیاط و از خونه زدم بیرون.
نیم ساعت زودتر از همیشه از خونه بیرون اومده بودم. بی خیال راه افتادم طرف مدرسه. دست چپمم عین چلاقا وبال گردنم بود.
بذار یه بار تو عمرمون قبل از زنگ برسیم.
پوفی کردم و سرعتم و تند تر کردم. چون آنی با سرویس می آمد جز اولین نفرات بود. وقت میشد یه کم باهاش حرف بزنم.
وارد حیاط مدرسه که شدم هنوز خلوت خلوت بود.
راست رفتم طرف کلاس خودمون. مدرسه ما به نوعی جز آثار تاریخی محسوب میشد. کلاسها دور تا دور حیاط قرار داشتند و درها
و پنجره هاي بزرگ براي نورگیري ولی همین در و پنجره تو زمستون باعث میشد اونایی که نزدیک در می شینن تقریبا قندیل
ببندن.
یه تعداد از کلاسها هم داخل سالن بود که میشد پشت کلاساي ما. در واقع کلاسایی توي حیاط هم به سالن در داشتن هم به حیاط.
تازگیا هم یه خیري پیدا شده بود و یه سالن بزرگ براي امتحانات و مراسما ساخته بود که بخاطرش یک سوم حیاط بزرگ مدرسه
گرفته شده بود.
کلاس ما به در ورودي خیلی نزدیک بود. اول ا 0ا. بخاطر ترتیب حروف الفبا من توي اولین کلاس بودم.
آنی روي پله ورودي کلاس چمباتمه زده بود. با دیدن من چشاشو مالید و گفت:
دارم رویا می بینم. ترنج و زود رسیدن به مدرسه. امروز سرت به جایی خورده. دستم زیر مغنه ام بود و نمی دید وبال گردنمه.
کولیمو انداختم رو زمین وکنارش ولو شدم. تازه اون موقع بود که دستم و دید.
ترنج این چیه؟؟
و با چشاي گرد شده به دستم اشاره کرد.
نمی دونم والا ولی ما بش میگیم دست.
هر هر یعنی چه مرگت شده؟
کوري؟
شکسته؟
نه ترقوه ام مو برده.
تصادف کردي؟
نه از پله سقوط کردم.
واسه چی؟
آنی بی خیال. سر صبی نکیر منکر می پرسه.
کلافه پا شدم رفتم تو کلاس. ردیف دوم نشستم رو صندلیم.