💔یـــک بــار نــگــاهــم کـــن💔 پارت 8

دیانا دیانا دیانا · 1400/08/24 15:55 · خواندن 10 دقیقه

«مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم

 

با خیال او ولی تنهای تنها میروم

 

در جوابم شاید او حتی نگوید “کیستی ؟”

 

شاید او حتی بگوید “لایق من نیستی”

 

مینویسم من که عمری با خیالت زیستم

 

گاهی از من یاد کن ، حالا که دیگر نیستم»

 

 

 

آنی کشون کشون اومد دنبالم.

باز چته اول صبی پاچه می گیري.

کولیمو زدم به صندلی جلویی و گفتم:

طبق معمول. بابام گیر داده این بارم لپ تاپم و توقف کرده.

آنی دست به سینه نگام می کرد. تکیه دادم و پاهامو گذاشتم روي صندلی جلویی.

نکن خاکی میشه حوصله نق نقاي رویا رو ندارم.

بذار اینقدر غر بزنه تا جونش بالا بیاد.

بعد مخصوصا کف کفشمو مالیدم رو صندلیش.

ترنج بنال ببینم چه مرگته!

لپامو باد کردم و گفتم:

آنی!

هوم؟

توچه جوري میشه که می فهمی از یه پسري خوشت اومده؟

بله بله چی شد؟ ترنج خانم خبرایه؟

بی حال نگاش کردم و گفتم

اگه بخواي این ادها رو در بیاري نمی پرسم.

آنی تیکه داد و گفت:

اوه ه ه ه چه امروز بداخلاق شدي. تو نیشت تا بنا گوش باز بود همیشه.

آنی یه امروز و بی خیال من شو.

خیلی خوب بابا.

خوب نگفتی؟

آنی چشماشو باریک کرد و گفت:

البته برا هر کسی فرق داره.

 

کلافه گفتم

خوب تو برا خودتو بگو.

من؟ خوب خوشم میاد باهاش حرف بزنم. وقتی با همیم نمی فهمم وقت چه جوري میگذره. وقتی نیست دلم تنگ میشه و مدام

بش فکر میکنم. دلم میخواد هر کار می تونم بکنم تا خوشحال شه.....امممم...

پوزخندي زدم و گفتم:

بپا غرق نشی.

حالا درست بگو چه خبره؟

نگاهمم و دوختم جلو و گفتم:

ولی من هیچ کدوم از این چیزایی که تو گفتی و ندارم. انگار اصلا منو نمی بینه. حرصم می گیره می خوام یه جوري توجهشو جلب

کنم. ولی نمی شه. یه جوریه. نمی دونم.

مثلا چکار میکنی؟

چند تا از شاهکارامو براش تعریف کردم.آنی با چشاي گرد شده گفت:

اینجوري می خواي توجهشو جلب کنی؟

پوفی کردم و گفتم:

من راه دیگه اي بلد نیستم.

آنی سرتاپامو نگاه کرد و گفت:

تو مطمئی دختري؟ خودتو جا نزدي؟

واي واي واي اینا رو خودت تنها گفتی یا مشورت کردي؟

مرض آخه تو چطور دختري هستی که بلند نیست توجه یه پسر و جلب کنه.

یه چیزایی بلدم ولی رو این جواب نمیده. از این بچه مثبتاي سر به زیره بخاطر اینکه جلوش حجاب ندارم نگامم نمی کنه.

اوه اینو باش این عتیقه رو از کجا پیداش کردي؟

یه شونه مو بالا دادم و گفتم

دوست داداشمه. میاد و میره.

آنی فکري کرد و گفت:

نه اگه واقعا خبري بود الان باید از این حرف من ناراحت میشدي.

پر سوال نگاش کردم:

یعنی چی؟

خوب ابله اگه عاشق طرف باشی یکی بدشو بگه باید بت برخوره دیگه.

کوبیدم رو شونه شو گفتم:

من کی همچین غلطی کردم. عشششششششششششق!!!!

پس چی؟

بابا من گفتم می خوام توجهشو جلب کنم.

خوب ابله چرا دلت نمی خواد توجه بقال محله تونو جلب کنی خوب یه فرقی برات داره دیگه.

فکر کردم راست میگه. چرا ارشیا برام مهمه.

باید بگردي ببینی از چی چیزایی خوشش میاد همون کارا روبکنی با این ادهاي تومعلومه ازت فراري میشه. بعدم یاد بگیر دختر

باشی. پسرا هرچقدرم سر به زیر باشن نمی تونن از یه خانم خوشکل چشم بپوشن.

زنگ خورد و من با پوزخند بلند شدم.

ولی ارشیا می تونه.

و با هم از کلاس خارج شدیم.

تو مدرسه اتفاق خاصی نیافتاد فقط سفارشات طولانی معلما درباره نزدیک شده اخر سال و تموم کردن تنبلی و از این حرفا. منم

اصلا دل و دماغ نداشتم و حوصله بچه ها رو سر بردم.

بعد از اینکه زنگ خورد. راه افتادم طرف خونه. یادم اومد از کت شلوار ماکان. رفتم خشکشوئی و لباسشو گرفتم. وقتی رسیدم خونه هنوز بابا و ماکان نیامده بودن. مامان طبق معمول اغلب مواقع نبود.

کت و شلوار ماکان و گذاشتم تو اتاقشو مانتومو در اوردم. دلم می خواست یه دوش آب گرم اساسی بگیرم ولی با این شونه بانداژ

شده نمیشد.

کلافه رفتم پائین.

مهربان نهار منو بده می خوام برم بخوابم.

صبر نمیکنی بقیه بیان؟

نه اونا خدا می دونه کی بیان. من گشنمه.

باشه بیا برات بکشم. صبحونه هم که نخوردي. بابات فکر کرد خواب موندي وقتی رفت سراغ اتاقت دید نیستی تعجب کرد.

ا به غیر از سوري جون پس براي بقیه هم نگران میشن؟

مهربان چشم غره سرزنش امیزي رفت.

ترنج خانم درباره پدرت درست صحبت کن.

بشقاب باقالی پولو رو گذاشت جلوم. قاشق و برداشتم و مشغول شدم.

مگه دروغ میگم. فقط خدا نکنه سوري خانم از چیزي دلخور بشه. دیگه زمین و زمان به هم میریزه اگه مامان دیروز فورا اشکش

در نیامده بود بابا منو تنبیه نمی کرد.

مهربان نشست کنارم و گفت:

خوب مادر جان چرا این کارا رو می کنی؟

قاشقمو ول کردم تو بشقابم و گفتم

تو رو خدا تو یکی دیگه نصیحت نکن.

مهربان سري با تاسف تکون داد و بلند شد و رفت دنبال کارش.

ولی همین جوري داشت ادامه می داد:

خوب عزیزم. این همه کار تو دنیا میشه کرد تو چرا می ري دنبال مردم آزاري؟

نگاهش کردم.

مثلا؟ بابا و ماکان که صبح تا شب نیستن. مامان خانمم که دنبال کاراي خودش و دوستاش. مهموناي مسخره کسل کننده. خونه

دوستامم که نمی تونم برم. خوب وقتی من نرم دوستامم نمی یان. به هر بهونه هم کامپیوتر و موبایلم توقیف میشه. من چه غلطی

بکنم تنهایی؟

مهربان دیگه ساکت شد و هیچی نگفت.

نهار کوفتم شد. چند تا قاشق دیگه خوردم و برگشتم تو اتاقم.

کم کم بقیه هم رسیدن. دراز کشیدم رو تختم و پتو رو کشیدم روم. حوصله نداشتم کلافه بودم دلم می خواست برم اینترنت

گردي. یه آهنگ بلند برا خودم بذارم و برا خودم برقصم. آخه یعنی چی این کارا؟

بازم کسی سراغمو نگرفت. انگار همه اونا تویه جبهه بودن و منم تو یه جبهه دیگه دست تنها.

چشمامو رو هم فشردم و تصمیم گرفتم بخوابم. ولی مگه خوابم می برد.

کلافه دور اتاقم می چرخیدم. چند تا اس ام اس دادم به آنی اونم مشغول بود. خدا رو شکر تو موبایلم آهنگاي مورد علاقه امو

داشتم. گذاشتمش و دیدم هیچ کاري ندارم. شروع کردم به مرتب کردن اتاقم.

بالاخره از بی کاري بهتر بود. کمدم و ریختم بیرون. خودم خنده ام گرفته بود چقدر خرت و پرت به درد نخور این تو هست.

تا عصر تمیز کردن اتاق وقتمو گرفت. نشستم رو تختم و نگاهی به اطراف انداختم. مرتب شده بود. هنوز تا شب خیلی مونده بود.

رفتم پائین باز کسی نبود. پوزخند زدم:

خوشم میاد کلا ترنج و حذف کردن از زندگیشون.

مهربان برام عصرونه آورد. نشستم جلوي تلویزیون و هی کانالا رو بالا پائین کردم تا حوصله مهربان سر رفت. اخه چیز خاصی

نداشت.

دیگه واقعا مجبور شدم برم سراغ درس خوندن.

بعد از اون روز رفت و ارشیا به خونه ما آب رفت. دیگه خیلی کم می آمد وقتی هم می امد من نبودم. از دست خودم کفري بودم.

من اون روز از لجم یه حرفی زده بودم اینم بش برخورده بود و دیگه خونه ما کمتر آفتابی می شد.

 

به طرز احمقانه اي توي مغزم اتفاقات تازه اي داشت می افتاد. ناخودآگاه توجهم به حرفاي بچه ها درباره تجربیات شون با پسرا

جلب شده بود.

گیج از حرفایی که از اونا می شنیدم احساس می کردم همه چیز توي مغزم قاطی شده. ارشیا خونه ما نمی آمد و منم کلافه بودم

نمی فهمیدم چه مرگم شده.

هر پسري و که میدیدم ناخودآگاه با ارشیا مقایسه می کردم. وقتی توي اتاقم بودم نصف وقتم داشتم جلوي آینه خودمو نگاه می

کردم. و به بررسی صورتم می پرداختم.

طبق گفته دوستام قیافه خوبی داشتم ولی قدم کوتاه بود. نگاهم به همه پسراي اطرافم فرق کرده بود حتی کسرا که قبلا باهاش

خیلی راحت بود دیگه نمی تونستم باش راحت باشم.

دلیل این اتفاقات و نمی فهمیدم دلم می خواست مثل قبل بی خیال همه چیز باشم ولی دیگه نمیشد.

ده روز تنبیه من برام مثل یک سال گذشت ولی بالاخره تمام شد. بابا و مامان عوض شدن رفتار منو ربط میدادن به تنبیه. فکر

میکردن تنبیه روي من اثر کرده بود.

دلم می خواست کاري کنم که بفهمن بخاطر این نیست ولی اصلا دل و دماغ نداشتم. فکر نمی کردم ندیدن ارشیا اینقدر بد باشه.

ولی تنبیه هر بدي که داشت یه مزیتم داشت که نمره هاي پایان ترمم خیلی خوب شد.

چون روزا از بی کاري خودمو با کتابام سرگردم می کردم آخر ترمم که بود تقریبا قبل از امتحانات بیشتر کاتابمو یه دور خونده بودم.

 

اینم کمک کرد تا نمره هام خوب بشه.

تعطیلات شروع شد. تابستون دوست داشتنی من. کلی برنامه داشتم برا تابستونم. کلاس زبان که مثل همیشه تو برنامه بود. این بار

تصمیم داشتم جدي دنبالش کنم چون از وقتی کلاس می رفتم می تونستم بعضی شعراي آهنگایی رو که گوش میدم بفهمم. و این

خودش شد یه انگیزه برام که زبان و جدي دنبال کنم.

2

جلوي آینه وایساده بودم و داشتم براي بار هزارم خودمو برانداز می کردم.

دستم و یک هفته اي بود باز کرده بودم و دیگه راحت شدم. وقتی دستم و باز کردم اولین کاري که کردم بود این بود که رفتم یه

حمام حسابی. قبلش مجبور بودم با کلی سلام صلوات و کمک مهربان سر و بدنم و بشورم. آرزو داشتم راحت برم زیر دوش

وایسم.

خدا رو شکر مهمونی افتاده بود براي این موقع که من دستم و باز کرده بودم.

براي اولین بار توي عمرم داشتم یه تاپ دخترونه می پوشیدم . رنگش سورمه اي و آسیتانش سه رب بود و چند تا منگوله

خوشکلم جلوش آویزیون بود

مامان تقریبا ذوق مرگ شده بود و فکر میکرد نصایح گوهر بارش رو مغز من بالاخره اثر کرده. ولی درواقع اینا همه حاصل

سفارشات آنی عزیزم بود.

واقعیتش دیگه خودمم دوست داشتم یه ذره از اون حالت دربیام. با اینکه شلوار جین هنوز به قوت خودش باقی بود ولی مامان به

همین تاپ دخترونه هم راضی شده بود. البته یکی دو بار از تیرگی رنگش ایراد گرفت که منم اهمیتی ندادم.

دلم می خواست ببینم فرضیه هاي آنی درست در میاد یا نه.چون داشتم می رقتم خونه ارشیا اینا. می خواستم ببینم عکس العملش

چیه در برابر تغییرات من.

خواهرش برگشته بود و مامانش اینا یه مهمونی داده بودن و مارو دعوت کرده بودن.خواهرش ترم اول مدریت بود و من خیلی

ندیده بودمش چون تهران دانشگاه قبول شده بود و از وقتی رفت و امد ما با اونا زیاد شده بود یکی دوبار بیشتر ندیده بودمش که

اونم زیاد با هم صمیمی نشدیم.

آنی سفارش کرده بود موهامو هم باز بذارم. گفته بود نري عین این بچه هاي پیش دبسیتانیا موهاتو خرگوشی یا دم اسبی ببیندي.

وقتی یاد حرفش افتادم خنده ام گرفته بود. موهام وباز گذاشتم ولی فرق کج بازم به قوت خودش باقی بود. یه طرف موهامو با یه

گیره کوچیک دادم عقب و به خودم نگا کردم.

بد نشده بودم. حالا رسیده بودم به سخت ترین قسمت کار که اونم آرایش بود. آنی گفته بود کاري کنم که توي چشم بیام.