💔یـــک بــار نــگــاهــم کـــن💔 پارت 9

دیانا دیانا دیانا · 1400/08/24 15:59 · خواندن 9 دقیقه

«عشق اگر عشق باشد ناممکن ترین ها را امکان میبخشد، تنها برکه ای ست که می توانی در آن غرق شوی اما نفس بکشی»

 

 

ولی

عمرا همچین تصمیمی نداشتم. من تا که دیروز یه رژ لبم نمی زدم حالا با این وضع تابلو میشدم.

 

چون خیلی به آرایش وارد نبودم فقط یه رژ لب زدم و یه کم ریمل کشیدم و تمام. چون این دو تا از همه آسون تر بود. آنی کلی

برام درباره سایه و خط چشم توضیح داده بود که من هیچ کدوم یادم نمونده بود.

رفتم عقب و خودم و برانداز کردم.

هوم!! نه بد نشدي ترنج خانم.

خودم از قیافه ام خوشم آمد خصوصا که ریمل خیلی حالت چشمام و عوض کرده بود.

یه لاك سورمه اي هم خریده بودم که به رنگ لباسم بیاد. ناخنامو به گفته آنی دیگه کوتاه نکرده بودم. خصوصا که تابستونم بود و

از گیر دادناي ناظم خبري نبود.

ناخناي دست و پامو لاك زدم. طبیعتا با این لباس دیگه کفش اسپرت خیلی مسخره میشد براي همین یه جفت صندل دخترونه که

پاشه هاي متوسطی داشت و براي امشب همراه لباسم خریده بودم کردم پام و به پاهام نگاه کردم واقعا خوشم اومده بود.

مانتو و شالمو برداشتم و رفتم پائین با اینکه این بار دو برابر دفعات قبل کشش دادم بازم اولین نفر بودم. نشستم رو مبل و پاهامو

انداختم رو هم.

مهربان با دیدن من اینقدر ذوق کرد که نگو. بی خیال نگاهش کردم و گفتم:

مهربان این کارا چیه میکنی؟

به خدا اینقدر ملوس شدي که نگو ترنج.

با اینکه خودمم از این حرف خوشم اومده بود ولی شونه امو انداختم بالا و هیچی نگفتم. نفر بعدي بابا بود که از اتاق اومد بیرون و

به ساعتش نگاه کرد. رو به پله داد زد:

ماکان خیلی دیگه مونده اماده شی؟

صداي گنگ ماکان از بالا اومد.

نه تقریبا اماده ام.

پوفی کردم و گفتم:

تقریبا یعنی هنوز یه نیم ساعتی کار دارم.

بابا تازه منو دید:

تو حاضري؟

بله طبق معمول الاف شما سه نفر.

بابا با ابروهاي بالا رفته به طرفم اومد و گفت:

چه کردي؟

تازه یادم اومد یه ته آرایش دارم. لبم و گاز گرفتم و با خودم گفتم:

حالا که به چشم بابا اومدم حتما ارشیام می بینه.

اینقدر ذوق کردم که الکی خندیدم.بابا هم با خنده گفت:

خدا رو شکر داشتم فکر میکردم آروزي داشتن یه دختر نرمال به دلم می مونه.

بالاخره بعد هر حرف خوب یه زد حالم باید بزنه من کجام غیر نرماله؟

بعد به موهام اشاره کرد و گفت:

اونا رو از روي چشت بزن کنار دوباره مامانت شاکی میشه.

موهامو با حرکت سر از روي چشمم کنار زدم و گفت:

بابا مارو کشتی با این سوري جونت.

بابا خندید و نشست کنارم و گفت:

چه کنیم مایم و همین یه سوري جون.

مامان از اتاق اومد بیرون. با یه آرایش کامل مو و صورت. لباس شب آستین کوتاه مشکی رنگی هم پوشیده بود. بابا با یه حضی

نگاش می کرد که خنده ام گرفته بود با آرنج زدم به پهلوشو گفتم:

بابا اینجا بچه نشسته زشته.

بابا سرخوش خندید وصورتم و بوسید و بلند شد.

بچه تو کار بزرگترش فضولی نکنه.

بعد به طرف مامان رفت و صورت اونم بوسید:

امشب ستاره مجلس سوري خودمه.

صداي اوقی از خودم در آوردم و گفتم:

بابا بسه دیگه این کارا از شما بعیده

بابا دست انداخت دور کمر باریک مامان و گفت:

عشق سن و سال نداره تازه هرچی بگذره مثل شراب جا افتاده تر میشه بعد رو به مامانم گفت:

مگه نه عزیزم؟

مامان یه لبخندي زد و گفت:

درسته عزیزم.

پوفی کردم و گفتم:

بابا من تا کی باید اینجا بشینم و درام عاشقانه نگاه کنم. خسته شدم.

مامان اومد طرفم و یه نگاه به صورتم انداخت و گفت:

چرا خط نکشیدي چشمات حوشکل میشن.

مامان ول کن. عروسی که نیست

بعد کلافه بلند شدم و گفتم

بریم دیگه دیر شد.

ماکان در حالی که سر آستین کتشو درست می کرد از پله پائین آمد. نتونستم جلوي زبونمو بگیرم.

خسته نباشی شاداماد.

مامان به یه حالتی به ماکان نگاه کرد که انگار واقعا داره داماد میشه. گفتم:

ماکان نترس دامادم میشی ولی دامادام اینقدر به خودشون نمیرسن.

ماکان از پله پائین اومد و گفت:

 

عین تو باشم خوبه که مهمونی رسمی برات با مجلس عزا و اتاق خوابت فرقی نداره؟

مامان بازوي ماکان و گرفت و گفت:

ترنج جان کجاي خوش لباسی و زیبایی بده.

درحالی که مانتو و شالم و می پوشیدم گفتم:

اوف غلط کردم بابا. بی خیال بریم به خدا خسته شدم. یه ساعته اینجا نشستم.

بابا دست مامان و گرفت و گفت:

راست میگه بچه. بریم.

بچه! بابا میشه اینقدر این کلمه رونگین فکر میکنم شیش سالمه.

بابا خندید و با دست دیگرش بازوي منو هم گرفت و به طرف در کشید و گفت:

حالا شیش که نه خیلی زیاد هفت بت می خوره.

با اعتراض گفتم:

بابا!

که همه خندیدن و بعد از خونه زدیم بیرون.

خونه اقاي مهرابی تقریبا شیش برابر خونه ما بود. مامان طبق معمول که دنبال بهونه می گشت که دست خالی نره خونه آقاي

مهرابی با یه دست گل گنده به مناسب تمام شده اولین ترم دانشگاه آتنا از ماشین پیاده شد.

زیر لب غر زدم

حالا انگار شق و قمر کرده مدیرتم شد رشته اونم شبانه.

ماکان شنید و گفت:

شب دراز است و قلندر بیدار. نوبت شمام می رسه خانم پرفسور.

شونه هامو بالا انداختم و گفتم:

من هر رشته اي بخوام هر جا اراده کنم قبول میشم.

باز شدن در باعث شد صحبت ما نیمه تموم بمونه. پشت سر مامان اینا وارد شدم. خونه آقاي مهرابی حیاط واقعا قشنگی داشت.

باغچه هاي پر از گلهاي رنگارنگ یه باغبون باحالی داشتن که من ازش خوشم می امد کافی بود درباره یه گل ازش سوال کنی

دیگه کل اطلاعاتشو می خواست در اختیارت بذاره.

یه جوري از گلا و درختها حرف میزد که انگار بچه هاشن. با اینکه اصلانمی تونستم با آدماي مسن ارتباط برقرار کنم ولی از حرف

زدن با این باغبون کلی خوشم می امد.

مهرناز خانم و آقا مرتضی جلوي در ورودي منتظرمون بودن.مهرناز خانم یه کت دامن مشکی چهارخونه پوشیده بود که دامنش

خیلی بلند بود موهاشم طلایی کرده بود. دفعه قبل که دیده بودمش موهاش یه چیزي بین قهوه اي و قرمز بود.

مامان دسته گل و داد به مهرناز خانم و تعارفاي صد من یه غاز شروع شد.

آقا مرتضی با بابا و ماکان دست داد ونگاهی به من انداخت و گفت:

خوبی ترنج خانم؟

ممنون.

مهرناز خانمم دستمو گرفت و رو به بقیه گفت:

خوش اومدین بفرما داخل.

پامون و که تو گذاشتیم آتنا هم به استقبالمون اومد. به نظرم بیشتر ناز بود تا خوشکل. آرایش کاملی داشت و یه پیراهن دخترونه

خوشکل با زمینه سفید و راه راه هاي طلایی تنش بود.

خیلی تعجب کردم که دیدم یه شال نازك انداخته رو موهاش. تا اونجایی که یادم می آمد دفعات قبل خیلی راحت مثل ما بدون

حجاب نشسته بود.

حتما نتیجه روضه خونایی ارشیاس. اینم داره می بره تو کیش خودش. احساس می کردم نتونم با آتنا ارتباط برقرار کنم.

با بقیه مهمونا که تقریبا همه رو نمی شناختم سلام و علیکی کردیم و با مامان رفتیم مانتو و روسري مونو درآوردیم. مهرناز خانم با

دیدن من گفت:

واي عزیزم چه ناز شدي! واي چه این لباس بت میاد خیلی ماه و ملوس شدي.

یه لبخند کجکی تحویلش دادم.

حالا ول کن نبود. خبري از ارشیا نبود. آتنا کنارم نشست و خیلی خودمونی سر صحبت و باز کرد. بر خلاف تصوري که تو ذهنم

ازش داشتم دختر راحت و خودمونی بود.از دانشگاه و رشته اش پرسیدم اونم برام تعریف کرد.

نمی دونم ارشیا کجا مونده بود که پیداش نبود. اقوام آقاي مهرابی زیاد نبودن و کلا پونزده نفر نمی شدن. دختر دیگه اي غیر از

من و آتنا نبود ولی سه تا پسر دیگه تو جمع بودن که آخرشم نفهمیدم چه نسبتی با آتنا دارن.

یکی شون هر چند لحظه یه بار بر میگشت و منو نگاه می کرد. اینقدر این کارو کرد که کفرم بالا اومد از اتنا پرسیدم:

اون پسره که تی شرت قرمز تنشه چه نسبتی با شما داره؟

آتنا با لبخندي گفت:

پسر خالمه.

بعدم خندید وگفت:

بچه بدي نبست فقط یهکم همچین چشمش به اختیارش نیست.

از این حرفش خنده ام گرفت وگفتم:

منم گاهی دستم از اختیارم خارج میشه یه کارایی میکنم.

داشتیم دو تایی می خندیدم که در باز شد و ارشیا با سلام بلندي وارد شد. یه پیراهن آستین کوتاه قهوه اي تنش بود و شلوار کتون

کرم پوشیده بود. لبم و گاز گرفتم و نگاش کردم. دلم یه جوري شد.

انگار یه دلشوره دائمی که مدتی کلافه ام کرده بود دست از سرم برداشت. ولی یه ثانیه نگذشته بود که یادم اومد اخرین باري که

همو دیدم چه حرفی بش زدم.

خیلی قبلا بم توجه می کرد با این گندي که زدم دیگه عمرا تحویلم بگیره.

بیشتر آقایون براش بلند شدن. از خانما فقط من ازش کوچیک تر بودم. به مامان نگاه کردم ببینم کمکی بم میکنه یا نه.

نمی دونستم به احترامش بلند شم یا نه آخه تا اونجایی که یادم می امد مامان هیچ وقت براي هیچ مردي از جاش بلند نمی شد غیر

بابا بزرگم. منم هیچ وقت تو همچین موقعیتی نبودم که اون از در وارد شه و نشسته باشم.

ارشیا با همه سلام علیک گرمی کرد و تقریبا رسیده بود به ما. دیگه دیدم خیلی ناجوره نیم خیز شدم. که ارشیا با اشاره دست مبل

و نشونم داد و گفت:

خواهش می کنم راحت باشین.

فقط یه نیم نگاه کوتاه به لباسم انداخت و گذشت. حالم گرفته شد.

این چرا اینجوریه؟

نشستم سرم جام. آتنا ازم عذر خواهی کرد و رفت طرف آشپزخونه. ارشیا نشسته بود کنار ماکان و داشتند آروم آروم می خندیدن.