💔یـــک بــار نــگــاهــم کـــن💔 پارت 10

دیانا دیانا دیانا · 1400/08/24 16:03 · خواندن 3 دقیقه

«چه کسی گفته که من تنهایم؟

 

من، سکوت، خاطرات، بغض و اشک همیشه با همیم...

 

بگذار تنهایی از حسودی بمیرد!» 

 

 

 

نگاهم چرخوندم دور سالن همه داشتن با هم صحبت می کردن. حوصله ام سر رفته بود. اگه فامیلاي خودمون بودن با کسرا یه

کاري می کردیم بالاخره سر و صداي یکی در می اومد.

ولی اینجا خونه ارشیا اینا اونم بعد از نصیحتاي آنی دست و پام بسته بود آنی گفته بود:

سعی کن یه شب فقط یه شب عین آدم باشی و کاري نکنی.

در واقع اصلادل و دماغ اینکه بخوام کاري بکنم نداشتم. فکر میکردم ارشیا بعد از دیدن من لااقل یه عکس العملی نشون بده ولی

جوري نشسته بود که اگه می خواست منوببینه حتما باید سرشو می چرخوند.

عصبی شده بودم که آتنا از راه رسید.

ببخشید تنهات گذاشتم. می خواي بریم تو اتاقم. اینجا فکر کنم حوصله ات سر بره.

از خدا خواسته بلند شدم و دنبالش رفتم. اتاقش واقعا همون جوري بود که بابا می گفت اتاق دخترا باید باشه.

اتاقش یه کاغذ دیواري یاسی داشت با گلاي بنفش سرویس خواب و میزش هم لیموئی بود. یه قفسه پر از کتاب و عروسکاي رنگا

رنگ.

روي میزش یه لپ تاپ ملوس سفید رنگ بود که دلم براش پر کشید.

اتاقش دقیقا نقطه مقابل اتاق من بود. یه لحظه دلم خواست اتاق منم همین شکلی باشه. از سلیقه اي که به خرج داده بودن تو

انتخاب رنگ و وسیله خوشم آمد.

 

داشتم اتاقشودید می زدم که گفت:

چرا نمی شینی؟

نشستم روي تختش و موهامو از روي چشمم کنار زدم:

اتاقت خیلی خوشکله ولی لپ تاپت خوشکل تره.

خندید:

مرسی ولی لپ تاپ مال ارشیاس. من ازش قرض گرفتم. چون هنوز خودم نخریدم بابا بهم قولشو داده البته.

با شنیدن اسم ارشیا چشمام برق زد. فکري کردم و با لحنی که سعی میکردم ناراحت باشه گفتم:

داشتم دلمو صابون می زدم یه کم باش کار کنم.

فورا بلند شد و لپ تاپ و آورد و گذاشت روي پام.

بیا فعلا دست منه منم می تونم اجازه بدم یه چرخی توش بزنی.

روشنش کردم و گفتم

بابا براي ماکان یه دونه از اون خوب خوباش گرفته چون کار گرافیکی میکنه باید همه چیزش بالا باشه. ولی برا من از همین

معمولیاس. تازه اونم به هزار شرط و شروط.

آتنا بلند شد و گفت

تا تو یه نگاه بش می اندازي منم برم یه چیزي بیارم بخوریم.

با یه لبخند مهربانانه فرستادمش رفت.

ویندوز که بالا اومد انگار هیجان زده شده بودم. تمام افکار منفی و شیطانی داشت به سراغم می اومد دلم می خواست یه جوري بی

اعتنایی هاي ارشیا روجبران کنم.

توي کله ام بین دوتا نیروي خیر وشر جنگی شده بود اساسی منم اون دوتارو به حال خودشون گذاشته بودم وداشتم فایلا و

فولدراي ارشیا رو زیر و رو میکردم.

سراغ اولین چیزي که رفتم عکساي شخصیش بود. دلم می خواست بیشتر سر از کارش دربیارم. چون چیز زیادي ازش نمیدونستم.

عکسا همش جمعاي دوستانه بود که توي خیلی هاش ماکانم بود. تو بعضی هاشونم دخترم دیده میشد. ولی کاملا مشخص بود

ارشیا دور ترین فاصله تا اونا رو انتخاب کرده.

از یه طرف خوشحال بودم که کسی تو فکرش نیست از یه طرفی هم ناراحت که معلوم نیست با این اخلاقش منو تو ذهنش راه بده

یا نه.