💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 13

دیانا دیانا دیانا · 1400/09/01 10:55 · خواندن 2 دقیقه
💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 13

« دوباره نمي خوام چشاي خيسمو کسي ببينه

 

يه عمر حال و روز من همينه

 

کسي به پاي گريه هام نمي شينه

 

بازم دلم گرفت و گريه کردم.

 

بازم به گريه هام مي خندن 

 

بازم صداي گريمو شنيد و

 

..همه به گريه هام مي خندن

 

دوباره يه گوشه مي شينم

 

و واسه دلم مي خونم

 

هنوز تو حسرت يه هم زبونم

 

ولي نمي شه و اينو مي دونم…» 

 

 

 

به ساعت نگاه کردم....ای خدا دیر شد باید برم دنبال رها 

 

سریع اماده شدم و پام و رو گاز ماشین گذاشتم رفتم داخل کلاس دیدم نیست همه جارو گشتم 

 

دیدم ۳ تا پسر تو یه کوچه میخوان بدزدنش....من ک رزمی بلد بودم پس میتونم از پسش بر بیام رفتم سمتشون

 

ـــ گمشین برین اون ور 

 

هر سه تاشون برگشتن پوزخندی زدن ک یکیشون گفت 

 

ــ شما کی باشی؟

 

منم نیش خندی زدم 

 

ـــ خواهرش

 

پسره با تعجب نگام کرد بعد اون یکی گفت 

 

پسره: هی مهدی میگم خیلی خوشگله هاااا

 

عصبانیتم حدی داره 

 

رفتم جلو یه لگد حواله پسره کردم که از درد خم شد 

 

 

اون یکی گفت:چیکار کردی دختره ی عوضی

 

ـــ همون کاری ک لیاقتش بود 

 

بعدم لبخندی زدم که حمله کردن همشون و کتلت کردم 

 

بعدم به قیافه ی رها ک خیلی ترسیده بود نگاه کردم 

 

 

***

 

ببخشیدا میدونم کم بود اما خب الان باید برم مدرسه بعدا میدم بابای ❤