💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 14

دیانا دیانا دیانا · 1400/09/01 17:09 · خواندن 2 دقیقه
💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 14

«شبی بارانی و غمگین

 

شبی از هر شبم شب تر …

 

قدر مرا میکُشت دلتنگی

 

ولی او را نمی دانم ! » 

 

 

 

 

 

***

 

مروارید: حالا خدا رحم کرد پیداش کردی

 

ـــ اهوم 

 

***

 

♡ مروارید ♡

 

 

ـــ اجی میگم یه چیزی بگم قبول میکنی

 

مرینت: حالا چی باشه!!

 

ــ اِم چیزه میگم....

 

وای نمیتونمممممممم چیکار کنمممم...نه مرواریدتو میتونی اره همینه...یه نفس عمیق کشیدم و گفتم

 

ـــ فردا شب ارین میخواد بیاد خواستگاری....تمام

 

انقدر سریع گفتم ک نگو....

 

مرینت چپ چپ نگام کرد 

 

خودم و مظلوم مظلوم کردم و گفتم

 

ـــ لطفا بزار بیاد 🥺

 

مرینت زد زیر خنده....منم 😐😐 اینطورینگاش کردم که گفت 

 

ـــ اوکی ولی شرط هااااا داره

 

ـــ واقعاااااااااااا بیاااااااااااددددد

 

مرینت: اره گلم بگو بیاد 

 

ـــ وای ممنونم ممنونم

 

 

***

 

☆ آدرین ☆

 

 

چند روزی بود فهمیدم یه حسایی به مرینت دارم اما نمیتونم ثابت کنم میدونمم یه بار شکست خورده دیگ پای هیچ مردی و تو زندگیش راه نمیده اما من......

 

 

اه باید بهش ثابت کنم که تا ابد باهاش میمونم

 

لایلا خیلی بهم زنگ زده اما جوابش و ندادم هوففف