پارت اخر رمان From hatred to love

amily amily amily · 1400/09/02 10:59 · خواندن 5 دقیقه

سخن همیشگی این رمان کپی نیست و خودم نوشتم

گپی کنید حلالتان نمنم

این پارت رمز دره چون پارت اخر هیچچچچچ وقت نظر و پسند نمخوره

من غلط کردم رمز گذاشتم بفرماین😂

(پارت سی و هفتم)

نفسی گرفتم و به سمتش رفتم

خیلی میترسیدم

ولی خب...من که دیگه دختر نیستم بچه دار هم که نمیشم

به سمتشون رفتم و نامحسوس کنارش با یکم فاصله نشستم

نگاه خمارشو روی خودم حس میکردم

اما سرم رو بالا نیوردم چون مطمئنن از خجالت پخش زمین میشدم 

دختره بلند شد و رفت پیش یک پسره دیگه

با گرمای دستش که روی کمرم نشست داغ کردم

از استرس داشتم میمیردم که یاد حرف الیا افتادم

«مامانم همیشه میگه زن باید واسه ی همه ی مردا با حیا باشه پیش شوهرش بی حیا و پر از ارامش.... اگه تو استرس داشته باشی به اون حس ارامش به هیچ وجه دست نمیده»

سعی کردم مثله خودش باشم

بی ترس توی چشماش نگاه کردم

اونقدر نزدیک بود که نفسای داغش به صورتم میخورد 

زبون باز کرد:حس میکنم یجا دیدمت

ترسیدم ولی توی چهرم خونسردی ریختم

نکنه بفهمه کیم

اونوقت بدبخت میشم 

با ارامش گفتم:اشتباه گرفتی...من تو رو هیچ وقت هیچ جا ندیدم

تمام اجزای صورتم رو نگاه میکرد

انگار دنبال یچیزی بود

نگاهش روی لبم ثابت موند:اومم...لب با مزه جیگر(اقا به من نگاه نکنید این پارتو خودم ننوشتم)

خواستم حرفشو تجزیه کنم ولی با داغی لباش مغزم ایستاد

با خوی وحشی میبوسید جوری که صدا ملچ ملوچ میداد

ولی توی اون سر و صدا هیچ کس نه صداشو میشنید نه حواسش به ما بود

نفسم داشت تموم میشد 

دکمه های پیراهنش باز بود

به عضله هاش چنگ انداختم تا ولم کنه

خودشم نفس کم اورد و ول کرد

با چشمای خمار و نفس نفس نگام میگرد

زبونی رو لباش کشید

داشتم کم کم ازش میترسیدم

شبیه گرگ های درنده ای بود که ممکنه بود هر لحظه بیاد سراغم

اول با تعجب ابرو بالا انداخت و بعد بالبخندی دستاشو دور کمرم حلقه کرد:بیا یک چیزی نشونت بدم

خدا بخیر کنه

نکنه فهمیده کیم میخواد منو بکشه

در جایی رو باز کرد

از در رد شدیم

به اسمون نگاه کردم

عجب

منو اورده رو پشت بوم چیکار(فکر خودتون منحرفه من که نگفتم قراره... اهمم)

روی پشت بوم همه جا گل بود

گل های رز قرمز پرپر شده

با تعجب و کنجکاوی همه جا رو سرک میکشیدم یک نگاهی بندازم ادرین که منو اینجوری دید زد زیر خنده

بلند بلند قاه قاه میخندید

وااا

این حالش خوبه

بغلم کرد انچنان فشارم داد که صدای استخونام رو شنیدم

پسره ی دیوونه ی سادیسمی

همچنان خندید:من دیوونم؟من سادیسمیم؟
- ای وای بازم من فکرم و بلند خوندم...ام ببخشید منظوری نداشتم

روی دست بلندم کرد 

جیغ بلندی کشیدم

دور خودش روی هوا منو میچرخوند دستام رو گذاشته بودم روی دستاش 

نکنه من و بندازه بکشه

از این بعید نیست

داد میزد و با خنده تکونم میداد اونقدری که داشت حالت تهوع بهم دست  میدد:اره من دیوونم...دیوونه ی توعه دیوونه

گذاشتم زمین نگاش کردم:حالت خوبه؟؟

ادرین خندید:عالیم هیچ وقت انقدر خوب نبودم

-هااا

بلندتر خندید:بیا بشین تا بهت بگم

نشستم که شروع کرد:همه ی اینا یک نقشه بود

-چی؟

ادامه داد:من پلیسم
مامان و بابام مامان و بابای واقعیم نیستن خلافکارن و منم میخواستم انتقام پدرمو ازشون بگیرم این وسط ترو هم مجوور شدم وارد بازیت کنم بعدشم که بقول بابای خدابیامرزم تو گلوم گیرکردی

-چی؟یعی همه ی بدبختیای من رابطه های تو..و رز اینا همه...

ادرین خندید:اره...رزیتا هم پلیس سروان سرهنگ گفت باید با من کنار بیاد و از شوهر خودش حامله س...حتی نیت هم که اون شب رفتی پیش مادرش هم سروان و شوهر رزیتا(جرررررر)همه ی اینا بازی بود و تموم شد...ولی باورت میشه واسه تو توی عمرم برای اولین بار پارتی گرفتم...حتی من مستم نبودم

راست میگفت موقعی که منو میبوسیدبوی الکل نمیداد

نگاهم کرد با خنده گف:نگاش کن...شبیه دختر بچه هایی شده که عروسکش و ازش گرفتن

با حرص اسمشو گفتم

بغلم کرد و سرم و ناز کرد:وروجک...پاشو بریم غذا بخوریم پاشیم بریم خونمون که حسابی کار دارم

-چیکار

ادرین:خودت میفهمی

نشستیم پای یک میز که براش با حالت سقف با پرده درست شده بود

یک لقمه گرفت گرفت جلوی دهنم

لبخندی زدم

اخ که چقدر دلم همچین روزی رو میخواست

و فکرشم نمیکردم توی این مهمونی اینجوری بشه

لقمه رو دهنم گذاشتم که از مزه ی فلفل سبز زیر دندونم عقم گرفت

همیشه بدم میومد ازش

پاشدم و یک کناری اونقدر اب زرد عق زدم که خدا میدونه ادرین با دبه ی اب کنارم نشست ریخت روی صورتم و ناله وار گفت:ای تف بی این شانس...دلم میخواست امشب یکم خلوت کنیم

-خب کردیم دیگه

ادرین نگام کرد یعنی خر خودتی:یعنی تو نمیدونی چته؟
-نه

اخماش و باز کرد و خند دستش پشتم و یک دستشم زیر زانوم گرفت وبلندم کرد و دور خودش چرخوند

تو همون وضعیت بغلم کرد:چظورنمیدونی....منم میدونم علائم حاملگیه

مبهوت نگاش کردم لبای نیمه بازم و بوسید

خوشحال بودم ازاینکه زندگیم سر و سامون گرفته بود:دوست دارم

ادرین:من خیلی بیشتر!!

*******

پایان

سخن نویسنده:همیشه دنبال عشق نباشین وجود نداره!!گاهی بوجود میاد

************

بچه هااااااااااااااااااا

رمان بعدیم واقعاااااااااااااااااااا قشنگه

ارباب رعیتیه و بسی زیفاسسسسسسسسسس

عاشقانه و بسی غمگین

کیف میکنید

بزودی پارتیکشو مدم اسمشم الان نمگم دیگران اسمشو کپی منن

فعلا بایی