💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 20
دیدم کوچه ی تنگیست که چراغش چشم است
چشم ما گوش بود و عقل ما حرف سرکوچه و بازار....
داشتم اماده میشدم که گوشیم زنگ خورد....همون شماره بود...با دستای لرزونم دکمه اتصال و زدم...سعی کردم صدام نلرزه اما بی فایده بود...
ـــ بله
صدای خنده ی یه دختر نا آشنا تو فضا پیچید
ـــ به سلام مرینت خانم
تعجب کردم اسمم و از کجا میدونه
ـــ تو کی هستی؟
ـــ نه دیگ نشد باید بیای باهم اشنا بشیم
ـــ تو با من چیکار داری اصلا
ــ فایده نداره...بهت نمیخوره ترسو باشی...چند روز پیش کهـ ۳ تا داداشام و زدی اون وقت طلبکاری
پس اون کسی که میخواست رها رو ببره اون بود
ـــ چی میخوای
ــ عجب گیری کردیمااا....میگم بیا
گوشی رو قطع کرد....اه
سریع رفتم ماشین و برداشتم و پام و رو گاز گذاشتم...به همون ادرسی کهـ داد رفتم
***
اه اینجا دیگ کجاست؟.... شبیه عمارته
رفتم داخل فقط صدای کفشم بود که تو فضا میپیچید
ـــ هوی...کسی اینجا نیست
یه دختر از پله ها اومد پایین....موهاش قرمز بود و چشماش سبز....نا آشنا بود...