💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 25

دیانا دیانا دیانا · 1400/09/06 12:44 · خواندن 2 دقیقه
💔 ســــلطـــان غــــم 💔 پــارت 25

تــــه تهــــــــــــش:

 

 

رفیقات ۳ روز....

 

عشقت ۷ روز....

 

فامیلات ۴۰ روز....

 

خانوادت ۱ سال....

 

 

گرفتی که چی میگم؟!💔🙂

 

 

 

 

 

 

 

چشام و بستم...میدونم اخرین نفس هامه 

 

 

ـــ بزن 

 

لایلا با تعجب گفت: بزنم؟!

 

 

ــ آره بزن 

 

 

آدرین یه قدم اومد جلو 

 

 

یهو صدای شلیک اومد قلبم به شدت میسوخت 

 

چند قطره خون از دهنم بیرون اومد داشتم میوفتادم ک صدای حامی همیگشیم و شنیدم 

 

 

آرین: مرینت 

 

ــ مواظبش باش

 

 

بعدم دیگ چیزی نفهمیدم 

 

 

***

 

 

& آدرین &

 

 

خشکم زد...لایلا هم با تعجب به مرینت نگاه کرد...

 

 

اما آدرین میدونست...اره میدونست کار لایلا نبود...یه نفر دیگ شلیک کرد...

 

 

یهو صدای یه پسر اومد: کارم تموم شد!!!

 

به همین راحتی...نگاهی دقیق به اون پسر کرد آشنا آشنا بود 

 

 

یه نگاه به مروارید کرد اونم واسش غیر قابل باور بود تازه یادش اومد...که عشق عشقشه....اونم کی؟!...لوکا زنده بود!!! لوکا به مرینت شلیک کرد 

 

 

***

 

 

☆ چند هفته بعد ☆

 

 

♡ مرینت ♡

 

 

امرپز بدترین روز عمرم بود... بدترینش... خیلی سخته بفهمی عشق بهت خیانت کرد و تورو گول زده 💔

 

 

لوکا ای کهـ اون همه ادعای عشق و عاشقی میکرد چطور این اتفاق افتاد...لایلا به بقیه خبر داده بود من مردم 🖤🙂

 

آره واقعا هم مردم....اما امشب عروسی عشقمه....لوکا و آدرین عروسی اونا عه...من با دلی پر از غم با نگاهی پر از حرف به اینه نگاه کردم