من اینم
سلام بچه ها من میخوام در مورد خود واقعیم بگم نه اون معرفی که دوستم زده برام اون چیزای که گفته بجز رنگ
من یه دخترم با چشم و موهای مشکی
عاشق رمان های غمگین
11 سالمه
رنگ مورد علاقه م سیاه قرمز
منم یه ادم عادی بودم یه دختر خیلی شاد که تو خانواده بهم بمب شادی میگفتن اما یه دلیلی هست که باعث شد هیچی از اون ادم قبلی باقی نمونه من عاشق شدم حالا شاید بگید غیر ممکنه اما ممکنه اون موقع 10 سالم بود تو تهران زندگی می کردیم همین پارسال تو پارک بودم داشتم میرفتم یه چند تا دختر و پسر راهم رو گرفتن و گیر دادن به گوشواره طلام و گفتن رد کن بیاد من که جونم میدادم ولی اونو نمیدادم چون مامان بزرگم بزرگترین حامی م قبل مرگش بهم داده بود من ندادم و دعوا کردم منم که خوب بلد بودم اما اونا 3 نفر بودن و 12 13 سالشون بودن همون موقع یکی از پشتم تد چشم یکیش سنگ زد منم که دیدم حالا یکی پیداش شده کمک کنه یکیش رو هول دادم و يکی دیگه رو اون زد دستم رو گرفت و یه کاری مرد که باهم دویدیم فرار کردیم یه جا وایسادیم که اون گفت فکر کنم رفتن من ازش پرسیدم اسمش چیه اسمش علی بود هم سن خودم بود اونم متولد 4 تیر ماه ٨٩ یعنی جمعه منم درمورد خودم گفتم و فهمیدم خونش 5 کوچه بالا تر از خونه ما هست باهم دوست شدیم و روز یه بار ۶ شب تو پارک همدیگه رو میدیدیم و باهم دردل میکردیم کادو میگرفتیم من فقط یه ماه باهاش دوست بودم من ٢٠ بهمن دوشنبه براش یه کادو قلب گرفتم و براش به نام کوتاه نوشتم که دوستش دارم و تو یه جعبه گذاشتم چون روز ولنتاین بود براش گذاشتم (هروقت میدیدمش ضربانم میرسید به هزار)و اونم اون روز یه جعبه قرمز بهم داد که اونم نوشته بود دوستم داره و نوشته بود ساعت 2 بعد ظهر تو جای همیشگی (یعنی پارک محله مون)منتظرمه از ساعت یک شروع کردم به گشتن تا یه لباس خوشگل بپوشم اون موقع بعد خواندن نامه ش دشتم از خوشحالی میمردم حالا 1 و 40 دقیقه بود و منم رفتم پارک وقتی رسیدم 1 و 50 بود دیدم اون اونجا نشسته رفتم کنارش یه سلام دادم و گفتم م م م (با لکنت تهش گفتم منم) دوستت داارم (همه رو با لکنت گفتم)اون گفت من بیشتر یه لبخند زیر لب زدم که گفت ما قراره خانوادگی بریم یه تعطیلات
من : از کی میخواین برین
علی :30 این ماه
من :خیلی دلم برات تنگ میشه (سرم پایین بود)
علی : به مامان بابام گفتم نمیام گفتن اجباری باید همه خانواده بریم حالا تا چند روز دیگه میرفت دلم بدجور شور میزد هر صبح همو میدیدیم و با هم میگشتیم و میگفتیم وقت خداحافظی بهش گفتم دوستت دارم بیشتر از تمام دنیام حاضرم به خاطرت بمیرم
علی : منم دوستت دارم اما برام نمیر چون غیر تو کسییو ندارم
خندیدم و خداحافظی کردم تا 10 دقیقه دیگه راه افتادن از پشت ماشین قابمکی نگاهش کردم براش دست تکون دادم اونم اینکارو کرد و....
شاید خیلی کوچیک بودیم اما قلب های بزرگی داشتیم
اون رمان رو هم که مینویسم باهم درست کرده بودیم
جمعه پنجم اسفند بود دلم خیلی براش تنگ شده بود اخر خبر شدم تصادف کرده و تموم کرده تا
یعنی علی مرده اون موقع داشتم غش می کردم اما خوب یه گربه مشکی که من و علی رو باهم اشنا کرد رو دیدم اون همون گربه بود که علی رو برای کمک اورد تا اخرین روز ها پیداش نبود اما اون روز دوباره بود یه روحیه ی بهم داد
1 ماه افسرده بودم با کس حرف نمیزدم اخر سر خوب شدم چون تو خواب اومد و بهم گفت باید زندگی کنم و سالم بمونم به خاطر اون بعدش بهتر و بهتر شدم و از ظاهر کوچک و شاد اما از باتن خیلی شکستم و بزرگ شدم و این شد که تو وبلاگا گشتم اشنا شدم و.... و یه عالمه رمان غمگین خوندم
من اینو به هیچکس نگفتم غیر شما اولین نفرهای هستید که میدونید من بهش قول دادم همه ی رویامون رو همون رمان عشق ابدی رو کل دنیا بخونن و دارم اروم اروم بهش عمل میکنم دوستش دارم به اندازه کل دنیا دیگه ازش خبری نداشتم جز همون یه باز تو خوابم بخطرش جمعه ها شمع روشن مبکنم و گریه میکنم و خیلی دوستش دارم میدونم دیگه تو این دنیا بهش نمیرسم ولی اون دنیا که هست بازم با امید همون و اون دنیا زنده موندم
بای من برم دیگه نمتونم بنویسم توان ندارم گریه م گرفته بدجور بغض کردمممم