پارت 4 رمان🌺سوگلی ارباب🌺

amily amily amily · 1400/09/23 19:04 · خواندن 5 دقیقه

های

مدنم مخاین منو بکشین ولی به جون خودتون این چند وقته اخیر امتحانام زیاد بود

مخصوصا که میانترمه

خب حالا ولش بدو ادامه عسیسم

رمان کپی نیست و خودم نوشتم

کپی حرام

راستی اناررررر یا یلدا نویسنده شدی عزیز دلم

در ضمن بچه ها وب شلوغهههههه

دیگه جدی پست بدون عکس ببینم میحدفم از این به بعد

هر چی باشه حتی اگه پارت از داستان یا چیزی مهمی بعد از پست این پارت ببینم پاکیدم

بدو ادام😂

(پارت چهارم )

ارایشگر داشت موهام و از جا میکند

یکی نیست بگه اخه چخبرته چرا با موهام کشتی میگیری اخه

ولی بازم درد موهام یادم نبود

فقط به این چند روز فکر میکردم

چقدر زود ازمایش دادیم و نامزد کردیم و حالا امشب عروسیمون بود

هه

عروسی

این عروسی مجلسه عذای(همینجوری بود دیه نح؟یادم رفده )منه

پشتم به اینه بود هیچی نمیدیدم

بقیه ی عروسایی که کنار دستم بودن ذوق شون رو میشه از توی چشماشون که برق میزد فهمید

خوش به حالشون

نمیدونم چند ساعت زیر دستش بودم

برام مهمم نبود

امشب 

تنها چیزی که از دنیا داشتمم از دست میدادم

من هیچی نداشتم

نه پول...

خانوادم دوسم نداشتن...

حالام که شوهری که نمیدونم چرا میخواد باهام ازدواج کنه...

ولی یک چیزی تو کتم نمیره..

من همش هفده سالمه و خونه یا پولی ندارم که تو روی خانوادم بایسم...

ولی ارباب...

اون سی سالشه...

بچه نیست پس مجبورش نکردن...

پول داره شنیدم کارخونه هم داره و استاد دانشگاهم هست...

خونه هم که ماشا...دخترای فضول ده میگفتن پولش از جارو بالا میره(اختراع جدیدم😂)

با صدای دختره به خودم اومدم:وااای ماه شدز ماه....اول که اومدی با اون قیافت فکر کردم زشت ترین عروسی که امشب درستش میکنم تو باشی ولی الان از همه خوشگلتر شدی

لبخند تلخی زدم

بلند شدم و با کمکش لباسم پوشیدم

خواستم شنلمو سرم کنم که با تعجب گفت:خوشگلم نمیخوای خودت و ببینی

ببینی چقدر ماه شدی

ماه

هه

ماه تک و تنها که توی اسمون بی کس افتاده

به چه دردی میخوره

ولی برای اینکه فکر نکنه کارش بد بوده برگشتم خودمو نگاه کردم 

برعکس رمانا که همیشه دیالوگشون اینجور وقتا:"ماتم برده بود این منم؟"عق

این منم؟پس کیه عمه ی منه لابد واسه شوهر عمه ام خوشگل کرده(برنخوره به عمه ها و نویسنده شوخیه😂با عرض پوزش🙏 )

نگاه بی تفاوتی به خودم انداختم

سیبیل هام رو زده بود 

ابروهام رو منظم کرده لود

موهام سیاه لختم و به شکل فرهای ریز در اورده بود و یکمیش رو بالا سرم بسته بود و از همونجا تورم اویزون بود

لباس سفید پف پفی با بالا تنه ی سنگ کاری شده و براق

ارایش ملیح دخترانه

خوشگل شده بودم

ولی به چه دردی میخورد

ارباب با اون همه زنی که داره به من حتی نگام نمیکنه

اگرم بخواد دخترای دیگه حاضرن دخترونگیشون و تحویلش بدن حتی با شناسنامه سفید

پس این رمانا چی میگن

اه منه احمق و ببین

یکی نیست بهم بگه:اخه ای کیو اون رمانه داستانه

داستان با واقعیت از زمین تا اسمون فرقشه

فکر نکنم حتی دلم بخواد عاشقش بشم

چون...چون اون مال زنای دیگشم هست...پس بخوامم مال من نیست و نخواد شد

اه

مو ببین چه چرت و پرتایی که نمیگم

با صدای کل کشیدن به بیرون نگاه کردم که مامان مثلا با خوشحالی سمتم اومد و بلند گفت دوماد اومد...ارباب اومد

همه ی عروسا از خوشحالی و نفرت جیغی کشیدم

مامان بغل الکی و ناراضی کرد و زیر گوشم اروم گفت:وای به حالت اگه حامله نشی و پسر نیاری...اون موقع دیگه جایی تو خونه ی من نداری..

دم گوشم پوزخندی زد و ادامه داد:هر چند من زن مطلقه بلکل را نمیدم...میدونی که...اگه پسر نیاری مجبوری...با پسر عمو انتونیت ازدواج کنی...چون این یک رسمه

بغضم گرفت

نخواستم بشکنه

انتونی یکی بود صد درجه بدتر از ارباب

معتاد بود

بدبخت و فقیر

کتکم میزد

رابطه هاشم که یکدفعه از پشت مبل با یکی دیدم...استغفرالله

از فکر کردن هم بهش که بخوام توی یک متر جا

با یکی که مریضیه ج*ن*س*ی داره و معتاد و کتکاشم با کمربند بدنم مور مور شد

خب مگه دسته من که پسر بیارم

مگه دست منه که حامله بشم

خدایا...

متو میبینی؟

خیلی کدچیکم نه؟

تورو خدا منم نگاه کن

حاضرم تا اخر عمرم کلفت بایام باشم و کتک بخورم اما زن انتونی نشم

ازم فاصله گزفت که ادرین وارد شد

مامان کنار رفت و سلام گرمی کرد

من فقط سلام ارومی زیر لب گفتم

نگاهش نسبت بهم بی تفاوت بود

معلومه دیگه 

کلی زن رنگاوارنگ تو این شب عروسیش بودن براش که قطعا از من خوشگلترم لاشون بوده

اااه

توروخدا شانس منو ببین

دسته گل و ازش گرفتم

با سردی کنار هم راه رفتیم

ماشین رو دور زد و سوار شد

حتی یک ذره شعور نداشت در و برام باز کنه

هر چی که بودم بالاخره عروسش بورم

بیخیال درو باز کردم سعی در جمع کردن دامنم داشت که عصبی غرید:د جون بکن دیگه....یک دامن میخوای جمع کنی خودتم ولو شدی

دامنم و بالا گرفتم که چکمه های سفید پاشنه بلندم که تا زانوم میرسید پام و پوشوند

نشستم و اونم بی حرف راه افتاد

زیر چشمی از پشت شنل نگاش کردم

ساعد دست چپش رو روی لبه پنجره گذاشته بود و انگشتاش جلوی دهنش بود و با دست راست دستش رو فرمون بود و همینطور با همون دنده هم عوض میکرد

خوشگل بود

جذاب بود

پرجذبه بود

ولی من عاشقش نبودم....

پولدار بود

اصیل زاده بود

ورزشکار بود

ولی اون عاشقم نبود...

استاد دانشگاه بود

رییس شرکت بزرگمهر بود

ولی کلی زن داشت...

بداخلاق بود....

مهربدن نبود...

خشن بود...

 وارد تالار شدیم که صدای جیغ و دست بلند شد

کاش زودتر این مهمونی ووفتی تموم بشه

اخ خدایا

خودت عاقبت منو به خیر بگذرون

اینو تو دلم گفتم و امیدوار شدم ارزوم براورده بشه

دریغ از اینکه تازه از فرداش

اول بدبختیای من شروع میشد!!

****

پایان

بسیییی طولانییی نظر و پسند بدین تا بعدیو زود بدم

اتفاقه بسی شومی واسش پیش میاد

جدال بر سر عشق و نفرت

بازیچه شدن 

و درد وسیع

خب بماند دز خماری

بایی😂💔