🖤 ت‍‌ل‍‌اش‍ ک‍‌ن‍ ᵎ ִֶָ 🖤 پارت 5

دیانا دیانا دیانا · 1400/09/26 13:54 · خواندن 3 دقیقه
🖤 ت‍‌ل‍‌اش‍ ک‍‌ن‍ ᵎ ִֶָ 🖤 پارت 5

«من به جرم با وفایی چنین تنها شدم چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم» 

 

 

 

طاقت موندن تو خونه رو نداشتم...انقدر راه رفتم سرم درد گرفت 

 

اخرش هم فهمیدم رفتن سرد خونه...هی بغضم میگرفت...اما نتونستم بزارم بشکنه...تمام خاطراتم از بچگی تا الان با مامانبزرگم زنده شده بود

 

***

 

نزدیکای بعدظهر بود دختر داییم اومد خونمون..همون دختردایی که از بچگی باهاش بزرگ شده بود..فقط یک سال و یک روز ازش بزرگ بودم

 

دیدم لباس مشکی پوشیده..لبخند تلخی رو لبام نشست

 

اما متوجه نشد..سلام کردم و جوابم و داد

 

***

 

اماده شدم...اماده شدم واسه فهمیدن این که دیگ اون مرده

 

تو راه خونه مامانبزرگم بودم...همه گریه میکردن

 

خاله های مامانم...دایی ها و همه

 

اشک تو چشمام جمع شد

 

دخترداییم که اسمش محجوبه هست بچه ی قوچانه

 

دختردایی واقعیم نیست و دختردایی مامانمه

 

اما من اون و مثل خواهرم میدونم اون از راز هام با خبر نیست فقط میدونه عاشق شدم

 

خودشم عاشقه اونم ۱۱ سالشه

 

مامان محجوبه که میشه زندایی مامانم من بهش میگم زندایی 

 

مامانم سه تا زندایی داره و من یکی زندایی دارم

 

زندایی های مامانم...زندایی حمیده..مامان محجوبه...زندایی زهره ام...مامان نازنین...زندایی زهرا که مریضه و من خیلی دوسش دارم..مامان امیرحسین و رضا

 

خاله های مامانم...خاله زهرا...مامان متین و مبینا...خاله زینب که میشه مامان بابام...مامان بابام و عمو هام 

 

عمه ی مامانم..که همونی که گفتم از بابا بزرگم جداش کردن...اسمش..نساء هس..

 

دایی های مامانم...دایی اکبر...شوهر زندایی زهرا...دایی حسین..شوهر زندایی حمیده...دایی محمد..شوهر زندایی زهره

 

خلاصه..متین پسرخالم...که گفتم تو اون حیاط سه تا خونه هست یه خونه چند سال پیش مال زندایی زهره ام بود که اونا خونه هاشون رو دادن به عزیزجونم مامان مامانم..عزیزجونم داد به دایی حسین چون که دایی حسینم خونشون قوچانه...اون سرگرد هست بخاطر همین اومده پیش مادرش...حالا ام الان خونه مال خاله زهرا هست..

 

متین رفته بود باشگاه وقتی برگشت...در زد در و باز کردن..بهش گفتن..مامانبزرگت مرده..بدبخت اون ۵ دقیقه جلو در خشکش زده بود

 

مثل این که رفته بود تو شوک

 

رفته بودم خونه مامانبزرگم نشسته بودم رو مبل به عکسش نگاه کردم...به عکسی که...لبخند زده بود..

 

یاد اون روز هایی افتادم که به مامانم میگفتم مامانی بریم پیش مامانبزرگ..دریغ از یه روز که این حرف و نگم

 

اما حالا فقط این خونه میشه خالیه خالی 💔