🖤 تلاش کن ᵎ ִֶָ 🖤 پارت 7
«درد را با چه اندازه می گیرند ؟
درد دارم ؛ از اینــجا تا تـــــو !»
روز ها مثل برق و باد میگذشت انقدر گذشت که نفهمیدم کی زنداییم از پیشم رفت...بدون خداحافظی (:
خواهرش بردش گرگان جایی که متولد شده بود!
هفته ها گذشت انقدر گذشت خیلی زود هم گذشت تا این که بدترین خبر عمرم و شنیدم
اون شب کنار مامانم نشسته بودم و دلشوره ی عجیبی داشتم!
تا این که گوشیم زنگ خورد...دیدم خالمه دادم مامانم جواب بده
انقدر حرف زدن که گوشی قطع شد و مامانم گفت: زندایی تموم کرد
هنگ کردم..خشکم زد...خندیدم...بی دلیل همراه با اشک
صداهاش تو سرم پیچید
" تموم کرد "
" تموم کرد "
رفتم تو اتاقم در و محکم بستم...میخندیدم نمیدونستم چرا؟
مثل دیوونه ها شده بودم یهو بغضم گرفت زدم زیر گریه
دلم گرفته بود....یعنی فردا میریم گرگان....م من س سر مزارش نمیرم
غذاهایی ک اون درست نکرده رو نمیخورم...اون زندست من مطمئنم
***
رسیده بودیم گرگان مثل همیشه رفتیم خونه ملیکا شون
با ملیکا سلام کردم و بغلش کردم
رفتم تو اتاقش و لباسام و عوض کردم...بغضم گرفت از این که توی شهری هستم که اون به دنیا اومده
کاش دنیا همین الان تموم بشه!!(: