💔 قـبـلـہ گــاه مــن 💔 پارت 2

دیانا دیانا دیانا · 1400/10/15 02:21 · خواندن 4 دقیقه
💔 قـبـلـہ گــاه مــن 💔  پارت 2

"کــــاش،که تو رو

سرنوشت ازم نگیره

مـــــی ترسہ دلم

بعــــد رفتنت بمیرــــه

اگہ خاطره هام

 یادم میارن تورو

لا اقـــــل از تو خـــــاطره هام نـــــــرو"

 

 

 

درب ماشین روباز کرد و سوار ماشین شدم.

کم اهمیت‌ترین چیز ممکن الان برام فقط تزئینات بی‌نظیر و مدل فوق العاده‌ی ماشین دانیال بود.

 

منی که همیشه آرزوم این چیزا بود و مث هر دختری رویاهای صورتی داشتم الان خنده‌دار بود که بدون هیچ حس خاصی به جز نفرت وبی‌حسی اینجا نشسته بودم.

 

دانیال بعد از صحبت کردن با فیلمبردار

 ماشین رو دور زد و سوار شد وبلافاصله

دستش و سمت ضبط برد و بعد از عوض کردن چند ترک آهنگی رو گذاشت و ماشین رو روشن کرد.

 

بی‌حوصله سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و به آهنگی که تو فضای اتاقک کوچیک ماشین پخش می شد گوش دادم

 

(هر کـــــی بجــز ط اومد به چشــــم نیومد

هــــی اومدـــــم دلو عــقــب بکشم نیومد

 

 

شــــــاه دلم معنیه عــــشقـــی ط واسه دلم

پرتـــه به ط همه ی هـــــوش و حواس دلــــــم)

 

آروم با اهنگ هم‌خونی می‌کرد ...

هه..

خیلی شاد بود بر عکس من..

 

 

(هم نفسی نفسی نفسی دل نده جز من به کســـــی)

 

به این‌جای آهنگ که رسید با اه عمیقی نگاه طولانی بهم انداخت.

 

توی نگاهش دنیایی حرف بود.

 

بالاخره رسیدیم ..

ازماشین پیاده شد و ماشین رو دور زد و در سمت من رو باز کرد، و دستم رو محکم تو دستاش گرفت.

 

دلناز ومامان با اسفند دم در ایستاده بودن .

 

تا وارد شدیم صدای کل کشیدن دست وسوت بلند شد ومن فقط باچشمام دنبال یک نفر می‌گشتم...

 

هرچی به جایگاه عروس وسفره عقد نزدیک میشدم انگار دارم با قدم های خودم مسلخ می‌رفتم...با پاهای خودم

قصاص دلم میرفتم...

 

ولی مجبور بودم، محکوم بودم به این قصاص...

 

تا نشستیم روی صندلی های مخصوص جایگاه عقد...دلناز با عجله اومد سمتمون و گفت:

- چرا انقد دیر کردین؟ عاقد خیلی وقته منتظره...

 

دانیال، با لبخند با دلناز مشغول حرف زدن شده بود.

 

بهش خیره شدم.

خوشحالی و سرمستی از چشم هاش و صورت اش چکه می کرد.

بدون اینکه دستم رو لحظه‌ای ول کنه قران رو بوسید و با لبخند به دستم داد. بی‌حرف گرفتم و سرم رو پایین انداختم.

 

- دلارامم، نگام کن!

بی میل و با بغض همچنان مُسر نگاه ام رو پایین انداخته بودم. با دستش چونم رو گرفت و با فشار ملایمی که بهش وارد کرد، سرم رو بالا آورد; باز هم نگام فراری بود از چشماش.

 

دوست نداشتم خیره بشم به مردمک های لرزان چشم‌های مشکیش.

 

- دلارام...می‌دونم چقدر ازم متنفری، ولی توهم می‌دونی چقدر دوست دارم.

 

 نگاهت رو از چشم‌هام نگیر، من با این نگاه و چشم ها زندگی می‌کنم.

 

بی‌حرف، بهش خیره شدم. تونگاه مشکیش دنیایی ازعشق بود.

دانیال بی نظیر بود وارزوی خیلی از دخترها اما نه من.

با اومدن عاقد نگاهم رو از چشم هاش گرفتم.

 

قران رو بوسیدم 

- خدایا توکل میکنم به اسم اعظمت.

وباز کردم...سوره یوسف.

بغض، راه گلوم رو بست.

 

چشم هام به قران بود. جسمم پیش دانیالی که چند لحظه بعد همسرم میشد اما...

امان از فکرم که همش حول دوچشم سبز پرسه می‌زد.

 

دوچشمی که هرچی چشم گردونده بودم بین جمعیت ندیده بودمش.

نبود...نمی دونم چقدر گذشت که با صدای آهسته‌ی دانیال به خودم اومدم.

 

- دلارامم، خانومم نمی‌خوای بله بگی؟

 

باصداش نگاهی بهش کردم که بااسترس واضطراب نگام می‌کرد.

 

کی سه بار عاقد ازم بله خواسته بودو من متوجه نشده بودم؟

 

 

یعنی انقدر حواسم پرت تو بوده؟

 

نگام رو مامان چرخید که نگران و باغم نگام میکرد. رو بابا که فقط غم بود توچشاش وخشم...ودراخر دلنازی که شاید

می‌خندید ولی غم ونگرانی چشم هاش رو نسبت به خودم، منی که خواهرش بودم درک می‌کردم..

 

 

دانیال چرانگران بوده؟...هه... مگه من جز بله گفتن می تونستم چیز دیگه ای بگم؟