💔قـبـلـہ گــاه مــن💔 پارت 6

دیانا دیانا دیانا · 1400/10/15 14:06 · خواندن 8 دقیقه

💔قـبـلـہ گــاه مــن💔  پارت 6

دیگه بهت نمیخوام فکر کنم🖇🖤

یا پروفایلتو چک کنم...!🖐

یا روزایی که بدون تو🖇🖤

میگذرونم بشمرم☝

یا رابطمون پر باشه🖇🖤

از حس خب🖇🤍

عشق و قلب🖇❤

دلم بگیره🖇🖤

تکست بدم🖇🖤

جواب ندیو دق کنم🥺💔

 

 

 

دیگه تقریبا داشتم زیر بارون که شدت گرفته بود می دویدم که یکدفعه بازوم به عقب کشیده شد.

 

همون پسره محکم بازوم رو گرفته بود و بین پنجه هاش می فشرد.

تقلا کردم تا بازوم رو از بین حصار دستاش آزاد کنم ولی زور اون کجا و زور من کجا.

 

- کجا گربه چموش، می دونی من چقدر از گربه های وحشی خوشگل چشم رنگی خوشم میاد؟

 

باز خندیدند هردوشون که حالم از صدای خنده هاشون بهم خورد.

 

طی یک حرکت ناگهانی زانوم رو بالا اوردم و محکم زیر شکمش کوبیدم.

از درد دستاش از دور بازوم شل شد و خم شد.

 

خواستم فرار کنم که اون دوستش پیش دستی کرد و از پشت محکم بین دستاش گرفتم.

 

از ترس بریده بریده نفس می کشیدم وریه هام به تقلا افتاده بودند.

 

صدای پسر اولیه که حالا حالش بهتر شده بود گفت:

 شایان محکم بگیرش، ببرش سمت ماشین.

 

اومد جلوم و با پوزخند ادامه داد:

-حالا از دست من فرار می کنی؟

 

با سیلی محکمی که به گونم خورد، چشم هام سیاهی رفت و صورتم به سمت چپ کج شد، بهت زده سرم رو بالا آوردم و به قیافه منفورش چشم دوختم که

 

یکدفعه دستی که دور بود، از دور بازوم جدا شد و من پسری رو دیدم که ناجیم شده بود و با اون دو درگیر.

 

حالم اصلا خوش نبود. 

 

ولی اونقدر هم گیج ومنگ نبودم که نفهمم اون پسری که داره با اون دو ارازل کتک کاری می کنه و ناجی من شده، همون اهورا ست، پسرِ دایی فرهاد و البته کسی که مدت هاست فهمیده بودم عاشق این پسر شدم.

 

نمی دونم چقدر گذشت ولی اون دوتا در آخر با زدن حرف های زشت و تهدید کردن از اونجا رفتن، درحالی که نای ایستادن بر روی دو پاهاشون رو نداشتن.

 

اسپری آسمم رو از جیب بارونیم در آوردم و با دست های لرزونم، دو پاف کوتاه درون دهنم زدم ونفس های عمیقی کشیدم.

صدای اهورا رو از نزدیک خودم شنیدم که گفت:

- حالت خوبه دلارام؟

 

به صورتش نگاه کردم که زیر چشم های سبزش کبود شده بود و گوشه لبش پاره شده بود.

 

اشک توچشم هام حلقه زد، ناخوداگاه دستم رو جلو بردم و روی گونه اش کبودی زیر چشمش گذاشتم.

لبخندی زد که صودتش از درد جمع شد و اخ کوتاهی گفت.

 

سریع با نگرانی واشک هایی که بی اراده ام روی گونه هام روان شده بودند گفتم:

 

- چی شد؟ دردتون اومد؟ ببخشید توروخدا، همش تقـ...تقصیر منه.

 

با حفظ همون لبخندش، بی توجه به درد لبش گفت:

- تو الان بخاطر من گریه می‌کنی دختر عمه؟

 

با این حرفش با چشم های گرد شده از بهت بهش خیره شدم، یهو متوجه منظور حرفش شدم و لبم رو محکم گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم.

 

یکدفعه طی یک حرکت ناگهانی محکم تو حصار بغلش کشیدتم.

از شدت بهت و شک همین طور بی حرکت تو بغلش ثابت مونده بودم.

 

با صدای آرومی همین طور که صورتش رو خم کرده و مماس با گوشم بود، بین نفس های عمیقش گفت:

 

- نمی دونی، حالا که این طور از خجالت گونه هات سرخ شدند، چقدر بیشتر دوست دارم...دلارام.

 

خدا می دونه دریک لحظه چقدر حس های مختلف به سمتم هجوم اوردند.

و خدا می دونه چقدر اون لحظه احساس خوشبختی میکردم، می خواستم همون لحظه دنیا دیگه تموم شه وزمان برای همیشه توی اون لحظه توقف کنه.

 

همین لحظه ای که من، بعد از ابراز علاقه ناگهانیش توی آغوش اهورام بودم.

 

یعنی الان اهورا پسر دایی فرهادی که بابا باهاش دشمن های خونی بودند، به من، که مدت ها بود تنها مرد رویاهای دخترونه ام بود، الان زیر این بارون رویایی، ابراز علاقه کرده بود؟

با به یاد آوردن اینکه الان توی پارک هستیم و هر لحظه ممکنه کسی مارو در آغوش هم ببینه، سریع از آغوش گرمش خودم رو جدا کردم.

 

از خجالت سرم رو پایین انداختم،که اهورا گفت:

 

- نمی خوای چیزی بگی عشق خجالتی من؟

با به یاد آوردن اختلاف های خانواده هامون سرم رو بالا آوردم و با نگرانی صداش زدم:

-اهورا؟

 

با لذت ولبخند و گرمی گفت:

 

- جان دل اهورا.

 

در یک لحظه به کل فراموش کردم چی می خواستم بهش بگم وتوی جنگل چشم هاش غرق شدم.

 

-میگم، هر لحظه بارون داره شدید تر میشه، افتخار سوار شدن لگن بنده حقیرو می دین؟

 

چنان با شیطنت و بامزه حرف هاش رو می زد و دستش رو در حالی که کمی خم شده بود به سمت ماشین شاسی بلندش که کنار پیاده رو پارک شده بود دراز می کرد زد که نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و بلند خندیدم.

 

وقتی خندم کمتر شد سرم رو بالا آوردم که نگاه ام با نگاه مهربونش که خیره شده بود بهم تلاقی کرد.

 

سرش رو سمتم خم کرد وبا جدیت ومکث کوتاهی که کرد گفت:

 

- نبینم جلوی کس دیگه ای هم اینطور بخندیا.

 

با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم که دوباره اندفعه با خنده ادامه داد:

 

- نبینم به کسی اینطور نگاه کنیا.

 

حالا تقرییا دهنم از بهت حرف هاش باز مونده بود که با قهقه ای که می زد، به سمت ماشینش قدم برداشت و درب ماشینش رو باز کرد.

 

- بفرما پرنسس.

 

کمی خودم رو جمع جور کردم و به حرکت جنتلمنانه اش لبخند محوی زدم و سوار ماشینش شدم.

تا سوار ماشین شدیم، کمی با سیستم گرمایشی اش ور رفت و بعد از روشن کردنش روی من تنظیم کرد.

 

بعد برگشت سمتم و با لبخندی که انگار جزو لاینفک صورتش بود گفت:

 

-خوب خانوم خانوما انگار می خواستی چیزی بگی به من ها؟

 

گوشه لبم رو گزیدم و با نگرانی گفتم:

 

-اهورا، خانواده هامون باهم خیلی اختلاف دارن، میدونی که، یه جورایی بابای من از پدرت متنفره ودشمن های هم هستن.

 

همین طور که با آرامش رانندگی می کرد گفت:

-می دونم، عزیزدلم.

 

-خوب پس...

 

حرفم رو قطع کرد و یکدفعه برگشت سمتم و گفت:

 

- خوب این حرف ها یعنی شما ما رو به غلامی قبول کردی و دوستم داری و الان تنها دغدغه فکریت کدورت دیرینه خانواده هامونه؟

 

نمی خواستم حسم رو ازش مخفی کنم والبته نمی تونستم، عشق من به اهورا اونقدر پاک و علاقه اش توقلبم اونقدر جوونه زده بود که به هیچ صورت پاک ومخفی شدنی نبود.

 

تنها عکس العملم لبخند محوی بود که بهش زدم که مهر تایید حرف هاش بود.

 

با خوش حالی گفت:

 

- وای خـــدا دلارام، امروز بهترین روز زندگیه منه، خدایـــــا شکرت، خـــدایـــــا ممنونم که عشقم، دلارامم من رو دوست داره

 

سرش رو از شیشه ماشین بیرون برده بود و فریاد می زد.

 

بازوش رو کشیدم و با خنده ای که از ذوق شنیدن حرف هاش بود گفتم:

 

-نکن دیوونه، الان مردم چی می گن.

 

سرش رو داخل اورد و بازوم رو به سمت خودش کشید و بین حصار بازوش حبصم کرد.

 

-بزار هر چی می خوام بگن، هرفکری دوست دارن بکنن، مهم تویی که از الان مال منی...

 

با جدیت درحالی که خیره شده بود توچشم هام ادامه داد:

 

- اصلا هم نگران هیچی نباش و به هیچی جز من فکر نکن، خانواده ها که سهله همه دنیا هم نمی تونن مانع ما بشن.

 

و چه ساده من اهورام رو برای همیشه از دست دادم...برای همیشه.