~["میخندَم بِه جَهانی کِه غَمش رٰا بِه رُخ مٰا میکِشَد!:)"]

 

 

" چند ساعت بعد "

 

 

پارمیس: بچه ها فردا امتحان نداریم

 

ـــ نه اگه داشته باشیم تقلب با من

 

ستاره: بعدم اخراج

 

ـــ بچه ها بلند شین بخوابیم فردا بیدار نمیشیم

 

ستاره: راست میگه بلند شیم

 

هرکی رفت تو یه اتاق...منم رفتم تو اتاق خودم...کاش میشد کنترل زمان دست خود ادم بود....یا میشد برگشت به گذشته...

 

 

(راوی)

 

هرکار میکرد خوابش نمی برد...هزار بار با خودش کلنجار رفته بود...سرنوشتش چی میشه....امیدوار بود لقب خراب روش نزارن...خیلی خوشحاله که حداقل ستاره و پارمیس و داره... 

 

 

• فردا صبح •

 

♡ دنیا ♡ 

 

صبح با صدای الارم گوشیم بیدار شدم...ساعت و نگاه کردم...واییی نه دانشگاه...

 

رفتم پایین بچه ها خواب بودن...با فکری که به ذهنم رسید لبخند خبیثانه ای زدم رفتم تو اتاق مخصوصم اتاق پر از حیوانات بود...

 

یه سوسک و موش اسباب بازی برداشتم رفتم سمت اتاق...ستاره بیشتر از موش میترسه و پارمیس از سوسک..رفتم اتاق پارمیس سوسک و انداختم رو صورتش بعدم رفتم اتاق ستاره موش و انداختم اومدم بیرون پشت در وایستادم که همزمان صدای جیغ هردوشون بلند شد...

 

سریع اومدم پایین در حالی که خندم و کنترل میکردم دیدم از اتاق اومدن بیرون یهو زدم زیر خنده که با تعجب نگام کردن ستاره با عصبانیت گفت

 

ستاره: کار تو بود 

 

ــ اره

 

دویدن دنبالم

 

***

 

استاد وارد کلاس شد....برگه های امتحان و گذاشت جلومون...پارمیس با قیافه ای که خیلی خنده دار بود شروع کرد به نوشتن

 

منم یه کاغذ برداشتم جوابارو سریع نوشتم بعدم موشک درست کردم...پرت کردم سمت پارمیس...سرش و اورد بالا زیر لب گفت

 

پارمیس: این جیه؟

 

ـــ بازش کن میفهمی