💔قـبـلـہ گــاه مــن💔 پارت 13
💔
رًٍَِّٰفًٍَِّْتًٍَّْ¿
بًٍَِْدًٍَِّرٍَِّْکٍٍََّْ... خًٍَُِّْـدًٌٍَِّاٰ رًٍَِّْفًٍَِّْـتًٍَُِّْـگًٌٍّْٰـانًٍَِّْ شًٍَُِّْـمٌٍَُِّْـآ رًٍَِّْوًٌٍُّ هًٍَّْـمًٍَُّْ بًٍَُِّْٰـیًٍَّٰـاٍٍٰمًٌٍَُّْـرًٍَِّْزًٍَُِّّْدًٍَُِّْ...!
دانیال عصبی تر از قبل ادامه داد:
-حالا هم گمشو از خونه من بیرون.
دختر در حالی که از بهت بیرون اومده بود انگشت شصتش رو گوشه لبش کشید وخون روی لبش رو پاک کرد.
کیفش رو با آرامش از روی کاناپه برداشت، تو یک قدمی دانیال وایستاد و در حالی که صورتش درست روبه روی صورت دانیال بود زمزمه کرد:
- باشه دانیال راد،تو بردی،ولی بدون من شیدا نیستم اگه تو رو تو چنگ خودم نگرفتم،فکر کردی خیلیه حالا جلوی این اینطور فاز گرفتی؟این قضیه اینجا تموم نمیشه،مطمئن باش.
دانیال از عصبانیت رنگ صورتش به کبودی می زد،رگ های شقیقه اش برجسته شده و نبض گرفته بودند.
شال اون دختر که حالا متوجه شده بودم اسمش شیدا است رو توی مشتش گرفت و توی صورتش غرید:
-ببین من نه از اول به تو ونه به اون پدر لعنتیت هیـــچ قول و قراری نذاشته بودم که حالا واسه من ادای آدم های حق به جانب رو می گیری،تنها قرار داد من و اون کفتار پیر،قرار داد کاری دوسال پیش بود که بزودی تموم میشه میره پی کارش،گورتو گم می کنی یا نه؟
شیدا پوزخندی زد و شالش رو محکم عقب کشید که از مشت دانیال خارج کنه،بعد از مرتب کردن شالش نگاه پر از نفرت و عمیقی بهم انداخت و رو به دانیال گفت:
-فردا توی شرکت می بینمت آقای دانیال راد.
صدای برخورد پاشنه های بوتش با سرامیک و دندون قرچه های پر از خشم دانیال تنها صدایی بود که توی سالن پژواک میشد.