داستان عشق در یک نگاه پارت 9
برو ایدامه
تا اینکه یکمدفعه منو تو بغل گرفت منم گفتم: زده به سرت؟اینجا زشته گفت:هیچم زشت نیست
بعد داد زد:اهای ایها الناس دوستش دارم میخوام باهاش ازدواج کنم!!!!! گفتم:چی کار میکین دیوونه؟
بعد از چند لحظه که حرفاشو تو دلم مرور کردم دلم مور مور شد از بغلش اومدم بیرون تلفنم زنگ خورد
از بیمارستان بود گفتن:مادر و پدره منو اون مرخصن من با مامان و بابام رفتم خونه تو خونه تو اتاقم
بودم که تلفنم زنگ خورد ادرین بود(یک لحظه کات دوستان مرینت ادرین رو در گوشیش شاهزاده ی
سوار بر اسب سیو کردهای خدا ترکیدم تازه از اون بدترم هست برید بخونید)جواب دادم:الو
..............................................
از زبون شخصیت دوم داستان(ادرین)
با مامان و بابام در مورده خواستگاری از مرینت حرف زدم بابام گفت:مخالفه اما مامانم باهاش حرف زد
و قانعش کرد من رفتمن زنگ زدم به مرینت(اینا وایستین ادرین مرینت رو تو گوشیش پرنسس رویاهام
سیو کردهوای خدا که اینا چرا اینقدر جوکن البته اگه من امیلی ام حتما هندیش میکنمبرو
ادامه داستان)جواب داد:الو خداییش صداش دلنواز بود بهش گفتم:............................................
***************************************************************************************************
بد جا کات دادم نه؟
میدونم دلتون میخواد منو بکشین
وای خدا نمی دونم چرا امروز حسه شوخ طبعیم زده بالا
خب راستی پارت 11 رو که بزارم مهلتتون برای 10 نظر و 5 پسند تموم میشه.
خب تا پارته 10 خداحافظ همگی