داستان عشق در یک نگاه پارت 9

amily amily amily · 1399/10/12 11:01 · خواندن 2 دقیقه

برو ایدامه

تا اینکه یکمدفعه منو تو بغل گرفت منم گفتم: زده به سرت؟اینجا زشته گفت:هیچم زشت نیست

بعد داد زد:اهای ایها الناس دوستش دارم میخوام باهاش ازدواج کنم!!!!! گفتم:چی کار میکین دیوونه؟

بعد از چند لحظه که حرفاشو تو دلم مرور کردم دلم مور مور شد از بغلش اومدم بیرون تلفنم زنگ خورد

از بیمارستان بود گفتن:مادر و پدره منو اون مرخصن من با مامان و بابام رفتم خونه تو خونه تو اتاقم

بودم که تلفنم زنگ خورد ادرین بود(یک لحظه کات دوستان مرینت ادرین رو در گوشیش شاهزاده ی

سوار بر اسب سیو کرده😂😂ای خدا ترکیدم تازه از اون بدترم هست برید بخونید)جواب دادم:الو

..............................................

از زبون شخصیت دوم داستان(ادرین)

با مامان و بابام در مورده خواستگاری از مرینت حرف زدم بابام گفت:مخالفه اما مامانم باهاش حرف زد

و قانعش کرد من رفتمن زنگ زدم به مرینت(اینا وایستین ادرین مرینت رو تو گوشیش پرنسس رویاهام

سیو کرده😂😂وای خدا که اینا چرا اینقدر جوکن البته اگه من امیلی ام حتما هندیش میکنم😂برو

ادامه داستان)جواب داد:الو خداییش صداش دلنواز بود بهش گفتم:............................................

***************************************************************************************************

بد جا کات دادم نه؟

میدونم دلتون میخواد منو بکشین😂😂

وای خدا نمی دونم چرا امروز حسه شوخ طبعیم زده بالا

خب راستی پارت 11 رو که بزارم مهلتتون برای 10 نظر و 5 پسند تموم میشه.

خب تا پارته 10 خداحافظ همگی