پارت 2 عاشقی خون اشام
سلوم سلوم به خوشگلای تو خونه یک چیزی این داستان مثله اون داستانای دیگه نیست
اگر زیره هر پست حداکثر یک نظر نباشه ادامه نمیدم.راستی اگر زیره 10 سال سن دارین
نخونین شاید البته ترسناک نیستا اما نترسین دیگه من الان دارم میگم.
برو ایدامه
رفتم پیشه الی که....
*در خانه ی الیا* { مرینت:+ الیا *}
* سلام مری جون چه عجب کم پیدایی
+اصلا حومصله ندارم الی فقط میخوام برم دنیای ادم ها چی کار کنم؟
* چرت و پرت نگو این کار غیره ممکنه میخوای چجوری از حصار رد شی؟چجوری میخوای وارده دنیاشون
بشی؟در ضمن ما خون اشامیم یادت نرفته که؟تازه اگه عطششت بگیره و نتونی کنترلش کنی میخوای چی
کار کنی؟ برو بابا من نیستم
+باشه دیگه پس نمیخوای بری دنیاشونو ببینی دیگه باشه من رفتم.
*خب باشه با اینکه میدونم کاره اشتباهیه اما من پایم
+پس بزن قدش👊خب اول از همه باید کجا بریم تا بتونیم از حصار رد شیم؟
*من چیمیدونم خوبه حالا تو پیشنعاد دادی ها
+خیله خب میریم زیره یک درخته کهن سال از مادرم شنیدم نقشه ی یک میانبر هست اما...
*اما چی؟
+اما اون تو جنگله ترسناکه که اسمش********هستش.{خب این یک جنگلیه خیلی ترسناکه اسمم
گیرم نیومد که خفن باشه برا همین نقطه چین گذاشتمو}الیا به خودش پیچید و گفت:
*شوخی میکنی دیگه نه؟
+نه کاملا جدیم
*دیوونه میگن هر کس رفته اونجا بر نگشته اونجا انقدر ترسناکه که حتی خون اشامای بزرگ هم نمی
تونن برن
+چاره چیه؟تو ایده ی بهتری داری؟
*اره
+چیه؟
*نریم دنیای ادم ها
+خسته نباشی ای کیو میگم میخوای چجوری بریم میگی نریم؟خاک تو سرت
* مری دیوونه بازی در نیار میگن اونجا***داره حتی**** داره{نقطه چین گذاشتم
که اگر کسی سنش زیره 10 ساله اگه خوند شب خوابش ببره نترسه}
+میدونم اما من میخوام برم
*خب تو اگه جرات داری تنها برو
+باشه خداحافظ
*خیله خب واستا منم میام
به مامان و بابامون گفتیم میریم سفر البته اونا که باورشون نمیشد با بدبختی رازیشون کردیم
رفتیم خیلی جنگلش ترسناک بود الیا خسته شد دستشو گذاشت رویه درخت یک صدایی بلند
شد:هوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
و چند پرنده از اون قسمته جنگل پرواز کردن منو الیا ابه دهنمونو قورت دادیم و شروع کردیم
به دویدن رسیدیم به حصار خودمون مونده بودیم چجوری سالمیم درخته درست جلومون بود
کندیدیم زیرشو همین که کندیم رفتیم پایین رفتیم جلو بعد اومدیم بالا یک جایی بود رسیدیم
که یک اتاقه تاریک بود فقط یک شمع و یک کاغذ بود منو الیا اونو برداشتیم دیدیم سفیده الیا
همونجا نشست و گفت:
* وای خدایه من من دیگه نمیخوام از اون جنگله مذخرف رد شم.ولی من سکوت کردم گرفتمش
جلوشمع دقت کردم نقشه پدیدار شد به الیا گفتم:
+الیا بیا نقشه رو با جوهر نامرئی نوشتن الیا که دید یک اخ جونی گفت: و ما از اونجا اومدیم بیرون
باز به راه رفتن در اون جنگله ترسناک ادامه دادیم که یک تیری اومدیم سمتمون دیگه غزله خدافظی
رو خوندیم من از ترس رفتم جلو الیا چشمامو بستم دستمو گرفتم جلو چشمم تا نبینم اما خبری
نبود چیزی بهم برخورد نکرد دستموم برداشتمو چشممو باز کردم که دیدم.........................
*******************************************************************************
چطور بود؟بد جا تموم شد نه؟میدونم دلتون میخواد منو خفه کنین اما منو نکشین چون به
خواین دست به من بزنین لوکانتیش میکنم.
نظر بدین چون ندین ادامه نمیدم.
خدانگهدار