سلام برو ادامه پارت 2 رو بخون نظر و پسند نشود فراموش.

برگشتم یک پیرمردی دیدم دو جعبه با یک نامه گذاشت کنارم و در هوا محو شد رویه نامه نوشته بود

مرینت بخون!!!!

برداشتم نامه رو باز کردم توش نوشته بود:

سلام مرینت اسمه من چنگه یکی از دوجعبه ی زیر باعثه مرگت میشه و یکی دوست و همراهت

یکی رو باز کن و منتظره تقدیرت باش فقط یک راهنمایی به صدای قلبت گوش کن!!!!!!!!!!!!

و نامه از دستم پودر شد در هوا پراکنده شد در یک جعبه رو باز کردم یک نوری اومد بیرون و

بعد از اون نور یک موشه پرنده اومد بیرون گفتم:توچی هستی؟وکی هستی؟گفت:سلام من

تیکی ام یک کوامی اما خیلی وقته دیگه ابلقهمان نیستم(ببینین تیکی اینجا یک کوامیه اما

تبدیل میکنه به لیدی باگ هنوز اونقدر جادو نداره) بعد با هم دوست شدیم که صدایی اومد

و همراه با اوای باد پیچید:

افرین مرینت دوسته کوچولوت رو پیدا کردی!!!!

بعد رفتم پشته یک دیوار قایم شدم یک پسره ی مو بلوند که دقت کردم فهمیدم ادرینه به الیا

دوسته صمیمیم که فکر میکردم هنوز نیویرک حرفت میزد:

الیا تو رو خدا بهش نگو

الیا هم گفت:باشه قبوله امامن باهاش و باهات حرف نمی زنم.و رفت رفتم پیش ادرین و گفتم:

هی ببین میدونم کاگامی دوست دخترته پریشون دستمو محکم گرفت و برد یک گو.شه و گفت:

ببین من ادم مثله تو زیاد دیدم بگو چی میخوای میدمت برو شرتو کم کن.گفتم:لوکا قراره از پاریس

برای همیشه بره باید کمکم کنی از اینجا فرار کنم و تا زمانی که لوکا برای همیشه از پاریس بره باید

قایمم کنی در اون صورت من امیلی خانم چیزی نمیگم قبوله یا برم بگم؟

گفت:خیله خب خیله خب باشه امشب میگمت چی کار کنی خداحافظ

و رفت رفتم اتاقمو لباسمو در اوردم و خودمو رویه تخت ولو کردم که تیکی اومد بیرون و گفت:کالت

اصلا دلست نیست ملینت جونم

گفتم:میدونم تیکی ولی باید خودمو از اینجا خلاص کنم.که................................................






تموم شاید باورتون نشه ولی دستم شیکست

جدی میگم

خب خب خب

خب که چی؟ولکن اقا کاری ندارمتون.

منتظره داستانای بعدی باشین.

نظر نشه فراموش

پسندم بکنین که نکنین اتفاقای بدی میوفته.

خب دیگه زیادی وراجی کردم.

کارین دارین؟

فعلا خدانگهدار❤