داستان تک پارتی

amily · 11:40 1399/11/22

سلوم دلم براتون تنگ شده😭امروز یک پارت البته فکر کنم از مرده مغرور من میدهم ولی قول نمودوم.بپر ادامه پوسترم درست مکردم

ناراحت نوشید

این داستانم نوشتم تا از دلتون در بیارم.

مثله همیشه سرگردون ویلون خیابونا و بوم های خونه ها حالم خوب نبود من عاشقم ولی کی منو درک میکنه؟کی؟هیجکس اخه چرا*****منو قبول نمیکنه{عر قشنگ رمزی دارم مینویسم}رفتم رو برجه ایفل جایی که همیشه یادش میوفتادم جایی که اولین باری که عاشقش شدم به اونجا رفتم جایی که منو یاده اون مینداختبه اسمونه شب نگاه کردم شبی پر از ستاره و زیبا اما من چی؟ منم حالم مثله اونا خوبه؟نمی دونم حالم خوب نیست حداقل مثله قبل نیست کاش میتونستم ببینمش که صدایی منو به خودش اورد:کت نووار{خب لو رفت دیگه با من چی کار دارین}اره اون صدایه لیدی باگ بود اون منو خوب درک میکنه خیلی خوب اما متاسفانه اون دقیقا کسیه که من به خاطره اون حالم بده اشکام فرو ریخت که دستشو اورد و پاکش کرد:مرد که گریه نمیکنه گریه نکن.

-اتفاقا اشتباه میکنی لیدی باگ در مورده بعضی چیزا باید مرد باشی تا گریه کنی.پشتم بهش بود اما بعد از چند دیقه صدایه هق هقش سکوته بینمونو شکست برگشتم چشاش قرمز بود قشنگ معلوم بود که چند وقته داره گریه میکنه و ناراحته اما ازچی؟برای کی؟چه اتفاقی افتاده؟بغلش کردم خودشو تو بغل جا داد و با هق هق گفت:ببخشید خیلی ببخشید متاسفم کت نووار{اخ فین😭اشکم در اومد}تو بغلم زار میزد اشکاش قلبمو پاره میکرد قشنگ دلم میخواست کسی که این بلا رو سرش اورده رو خرخرشو جر بدم{خرخرشو بجوم😂واینکه میخوای خرخر خودتو بحوی؟😂خوبه والا}

-کی این کار و کرده؟لااقل بگو چه اتفاقی افتاده

سرشو بلند کرد رفت کناره نرده و به اسمونه شب خیره شد و گفت: دیروز رفتم پیشش تا بالاخره تونستم بهش بگم که چقدر دوسش دارم اما اما اون....هق هقش دوباره شروع شد دوباره بغلش کردم که وقتی یکم اروم گرفت ادامه داد:اما اون با خیاله راحت با چشمای بسته راحت و اروم یکی دیگه رو بوسید هق هقققققققققققققققققققققققققققققققققققققق و دوباره اوج گرفت تو بغلم گریه میکرد حالش از زار گذشته بود...

فلش بک چند ساعته قبل همچنان از زبونه کت نووار

من نمی خواستم کاگامی رو ببوسم ازش متنفرم وقتی داشتیم با هم حرف میزدیم یکدفه لبشو گذاشت رو لبم دختره ی عوضی

زمان حال{فقط میخواستم بدونین که ادرین اونو نبوسید که نکشین ادرینو}

بود ازش دوباره پرسیدم:خب اون اون کیه؟

سرشو بلند کرد اشکاشو پاک کرد رفت سمته نرده اروم به صورتی که فقط خودم شنید گفت<ادرین اگراست> و رفت وقتی رفت قلبم درد گرفت خودم بودم خودم مسببه ناراحتیش بودم خودم بودم کسی که دوسم داشت خیلی خوش حال بودم و از طرفی ناراحت من باید ازش عذر بخوام رفتم دنبالش هنوز رویه یکی از بوم های خونه ها بود رفتم پیشش ازش اروم پرسیدم:تو کی هستی؟

برگشت چشاش دیگه از قرمز داشت به رنگایه خونی میرسید گفت < تیکی اسپاتس اف > وقتی برگشت به حالته عادی همه ی صحنه هایی که با هم بودیم چه لیدی باگ بودنش چه مرینت بودنش عینه یک پرده ی سینما در یک لحظه از جلویه چشمام رد شد.چشام سیاهی رفت و بعد خاموشی.

{نکته*کله این داستان از زبونه کت نووار یا ادرین خودتونو نکشید😂}

وقتی چشمامو باز کردم دیدم روزه من تویه تخته خواب بودم مرینت کناره دستم خوابیده بود نگاه کردم ظاهرا به حالته عادی برگشته بودم اما مرینت چون خواب بود منو ندید خواستم برم که با خودم گفتم بزار این حقیقت اشکار بشه مرینتو بیدار کردم وقتی منو دید جیغی خفیف کشید شکه ی شکه بود دقیقا دو سانت فاصله داشت تا بیوفته  تا اومد بیوفته گرفتمش که خودمم باهاش افتادم  تو اون وضعیت فکرم کار نمیکرد پس لبمو گذاشتم رو لبشو اروم بوسیدمش اونم همراهیم کرد.

< 8 سال بعد >

مرینت:وای ماریان وایستا مامان به خدا دیگه جون ندارم ادرین بگیرش

ادرین:وای منم حالم از تو همچین بهتر نیست

ماریان:هههه مامان جون بابا جون عمرا بتونین منو بگیلین

مرینت:عه گرفتمت بیا ادرین

و ادرین و مرینت با هم دیگر انقدر قلقلکش دادن که با هم هر سه تا بیهوش شدن از خنده

****

پایان

چطور بود؟نظر ندی پسند نکنی کشتمت.

درضمن من خیلی نوشتم اما چون کناره همه و اس پیس نزدم فکر میکنین کمه و الا زیادم هه

خدانگهدار❤