سلام اینم پارت ۱۸
سلام.خوبید اینم پارت ۱۸ عشق جدید
مرینت:اومدیم خونه یهو سه نفر شبیه روح
بودن دنبالمون کردن ما جیغ زدیم
دیدم پارچه رو از روی خودش
برداشت اون سه نفر میخندیدن🤣🤣🤣
مرینت:چ چی مارگات و جک و جانا
من و آدرین و السا و فیلیکس
دنبال بچه ها بودیم
بعد از تموم شدن شوخی هامون
رفتم بالکن کل خاطراتم
از جلوی چشمم رد میشد
یادم افتاد چه قدر سختی کشیدم
خاطراتم با آدرین خاطراتم با مادرم
وحتی پدرم اشکام سراریز شد
نویسنده:وای اشکم در اومد 😭😭
مرینت:فردا هم خاستگاری بچه هامون
ما پیر شدیم و به بچه هامون
در باره ی معجزه گر ها گفتیم
اونا بیشتر از ما قوی هستن
همه ی دشمنان ما تسلیم شدن
دشمنان ما مردن وبعضی هاکه
بی گناه بودند هم کردن
امیلی.مادرم.پدرم.گابریل.لوکا
لایلاو.......
ما یک ویلا خیلی بزرگ گرفتیم
که منو.آدرین.السا.فیلیکس.کلویی.
آلیا.نینو.جولیکا.رز.با بچه هامون
زندگی خوبی داریم
دیدم گوشیم پیام اومد نگاه کردم
اون چیزی که میدیم باور نمیکردم
یعنی.یعنی.آدرین و السا میدونستند
من خواهر دارم بهم نگفتند
اسم خواهرم:ماندانا بود
یا خدا باید همین الان ببینمش
منو خواهرم ۴۰سال از هم دوریم😥😭😭
رفتم بیرون دیدم از اون دور داره
نگاه میکنه گفت: مرینت
مرینت:ماندانا منو اون دویدیم
طرف هم همو بغل کردیم
آدری:بیدار شدم
دیدم در بیرون بازه
رفتم بیرون مرینت داشت
میدوید طرف یک دختر
همو بغل کردن
مرینت:رفتم طرف آدرین
که داشت نگاهمون میکرد
نویسنده:راستی مشخصات ماندانا:چشم
آبی وموهای آبی هم قد مرینت
شبیه مرینت بود
اما موهاش می بافت
مرینت:چرا نگفتی من خواهر دارم
آدرین توی دلش:به پته پته
افتاده بودم باید چی میگفتم
گفتم:ترسیدم...
مرینت: ترسیدم چی
آدرین:چون تو اونجا مریض بودی
دکتر گفت بگم ممکن بود تموم کنی
مرینت:میدونی من چند سال ندیدم
میدونی ۴۰سال از خواهرم دور بودم
آدرین:مرینت بغل کردم
آوردم خونه رفتیم اتاق
با مرینت حرف زدم
السا: یک دختر اومد تو
چقدر شبیه مرینت بود
گفتم سلام من السام برادر آدرین
ماندانا:سلام منم ماندانا هستم خواهر مرینت
خوشبختم ــــ منم همینطور
السا:داشتم با ماندانا بازی میکردم
اونو به بقیه معرفی کردم
ماندانا تاا فهمید خاله شده
ذوق کرده بود چشاش برق زد
گفت:وای خاله جون
قربونت برم خاله بیا بغلم
چقدر بزرگ شدی
.......پایان😊