پارت زندگی مرموذه من
علیک
بفرما ببینین من چقدر خوبم که دادم با اینکه دستم بدجور درد میکنه
حوصله ی پوستر موستر ندارم برو ادامه
دومی:اگه نریم چی؟
دیگه چشمامو بستم که احساس کردم افتادن چشمامو باز کردم یک پسره مو ابی با چشمای ابی رو دیدم{الان همه دارن برای من چاقو تیز میکنن ولی کمی بصبرین} اون منو رسوند خونمون بعد از اون شب همش من و اون با هم بودیم
دکی:اسمش چی بود؟
- لوکا کافیین ابته نمی دونم اینم مثله بقیه ی حرفاش دروغه یا نه
دکی:یعنی چی؟
- یک شب یعنی یک روز غروب بود کارم تموم شد رفتم شرکته لوکا هیچ کس نبود خالیه خالی رفتم تو اتاقش که دیدم داره یکی دیگه رو می بوسه....اشکام جاری شد نتونستم ادامه بدم دکتر که دید سکوت کردم گفت:خب؟ اگه سختتونه میخواید فردا....
-نه بعد از اون اومد بیرون «چی شده؟باور کن عزیزم تخسیره من...»« هیس خفه شو من عاشقت بودم چطور تونستی با احساساته من بازی کنی؟»
دکتر که دید ساکتم گفت: اومد بیرون و..؟{ دوستان توجه«» اینا منظورش اینه که مرینت تو گذشتست و داره تو خیالش خواطراتشو مرور میکنه {} اینم علامته حرف زدنه منه}
-انکار کرد ولی من فوری از اون جا اومدم بیرون ولی اون تازه اولین اتفاقه عجیب بود بعدش همینجور اتفاقاته مرموذ و عجیبی اتفاق میوفتاد وقتی اومدم بیرون حالم بد بود که یک ماشین مشکی با پنجره های هودی دیدم اول فکر کردم توهمه و برگشتم خونه ولی اون ماشین اشنا بود دیگه از اون به بعد هر جا می رفتم اون ماشینو میدیدم اما هر چی فکر کردم یادم نیومد اونو کجا دیدم و بعد از اون اتفاق همینجور اتفاقه عجیب برای من افتاد
دکی:مثلا چی؟؟
- خب اونا رو ولش کنید بعدا براتون میگم بدترین اتفاق ماله چند وقت پیش بود
دکی:خب بگین اون اتفاق چی بوده؟
-هنوزم وقتی بهش فکر میکنم اشکم میگیره اون شب مامان و بابا رفته بودن خونه ی خاله خونه ی خاله اونقدرا هم فاصله ای با خونمون نداشت ولی من تنها بودم ساعت 2،3 بود که یک صداهای عجیبی از حیاط اومد اول فکر کردم توهم زدم اما توهم نبود سرم تو گوشیم بود که یک سنگ خورد به شیشه و شیشه خاکشیر شد عجیب ترسیده بودم اومدم با گوشیم زنگ بزنم که خاموش شد رفتم نزدیک پنجره تا تلفونو بردارم که یک سایه افتاد رو پنجره اومدم زنگ بزنگ که دیدم قطعه هق هق هق......
دکتر یک لیوان اب بهم داد و گفت:بفرمایید بخورین دستاتون داره می لرزه اب و گرفتم و خوردم و زیره لب تشکری کرد و ادامه دادم: قطعه رفتم گوشه ی اتاق که فرشته ی نجاتمو دیدم تلفنه بی سیمه خونمون زنگ زدم به بابام همه چیو توضیح دادم که دستگیره ی در بالا و پایین شد منم که ترسیده بودم رفتم زیره تختم و جایی که بابام گفته بود قایم شم قایم شدم و درشو بستم که صدایه شکستنه در اومد نزدیک بود سکته کنم و صدایی وحشیانه اومد:هی خانم کوچولو بهتره بیای بیرون چون بالاخره پیدات می کنم.بعد از چنده دیقه صدایه ملایمه پدرم اومد:مرینت دخترم بیا بیرون رفتم بیرون مامانم گریه میکرد هردوشونو بغل کردم و بعد از توضیح دادن ماجرا براشون رفتن اتاقشون منم رفتم بخوابم که همون صدا اومد از کمدم:بالاخره دستم بهت میرسه یاح یاح یاح یاح یاح من که ترسیده بودم رفتم یک جا پایینه تخت مامان و بابا انداختم و خوابیدم اما اقای دکتر اون صدا....
دکی:اون صدا چی؟
- اون صدا خیلی اشنا بود اما هنوزم نمی فهمم کی بود
دکی:خیله خب بقیه ی اتفاقاتم بگو
- ببخشید اقای دکتر الان با دوستم قرار دارم میشه فردا بیام؟
دکی:اره حتما فردا همین ساعت اینجا باش
- چشم ممنون خداحافظ
دکی:خدانگهدار
از اون جا خارج شدم که...................
********
پایان
به خدا زیاد بود اگرم کمه ببخشید دستم واقعا درد گرفت بقیش باشه برای بعد اوکی؟در ضمن اندازه کلم درشتش کردم که واضح تر بتونید بخونین.شب خوش
خدانگهدار